خوشا شیراز و وضع بی مثالش
خداوندا نگهدار از زوالش
ز رکناباد او صد لوحش الله
که عمر خضر می بخشد زلالش
میان جعفر آباد و مصلا
ادامه مطلب ...خوشست خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
هوای کوی تو از سر نمیرود، آری
غریب را، دل سرگشته د روطن باشد
بسان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه، پیش تواش مهر بر دهن باشد
***
ادامه مطلب ...چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید
ز با غ عارض ساقی هزار لاله برآید
نسیم بر سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید
به سعی خود نتوان برد ره به گوهر مقصود
زهی خیال که این کار بی حواله برآید!
ز گرد خوان نگون فلک، طمع نباید داشت
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید
شکایت شب هجران نه آن حکایت حال است
که شمهئی ز بیانش به صد رساله برآید
گرت چو نوح نبی صبر هست بر غم طوفان
بلا بگردد و کام هزار ساله برآید
نسیم زلف تو گر بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار ناله برآید
***
ای صاحب فال بدان و آگاه باش که تازگیها خیلی میگساری میکنی. طوری که حتا آفتاب را از مشرق پیاله میبینی به جای اینکه از مشرق کوه ببینی. میگساری بد نیست ولی حد و حدودی دارد. درست است که در شرع حرام اعلام شده است ولی بدان که اگر میگساری نکنی به بهشت میروی و آنجا تا دلت بخواهد به تو شراب و می میدهند و ما طبق معمول در این کار خدا حیرانیم که چرا در این دنیا میگساری حرام است و در آن دنیا و در بهشت موعود تا دلت بخواهد شراب به خوردت میدهند؟ آن هم به توسط حوریان ماه رو-شراب هایی که میگویند از شکر شیرینتر و از عسل غلیظ تر است و خاصیتش هم ایناست که بسیار سکر آور است و سردرد هم ندارد.
یک چمنی میبینی با کلاله سنبل خیال نکن که میتوانی در این چمن فوتبال بازی کنی. نه باید این کلاله را بو کنی. چرا؟ چرا و کوفت. در کار سرنوشت چرا میآوری؟ گستاخ؟ ملعون؟ شکاک؟
این روزها آنقدر جان می ککنی* که گوهر مقصود پیدا کنی. خیال خام کردهای. گوهر مقصود کجا بود؟ این گوهر با حواله و آن هم در اماکن خاص تقسیم میشود. رنج و مشقت و اینها را ول کن. خلاصهاش کنم. این یعنی اینکه باید به دنبال پارتی باشی. حتا حافظ هم نمیتواند برایت کاری کند. پارتی کلفت. افتاد؟
به دنبال یک لقمه نان هستی که بیاوری سر سفره سر و همسرت. ولی باید صدتا غصه بخوری. چی فکر کردی؟ که دکترا داری؟ که مهندسی؟ که رییسی؟ که مدیری؟ زکی. خیال کردی. باید صب تا شب بدوی. میدانی با صدتا غصه یک لقمه به تو می دهند. کشک که نیست که. لقمه است.
ببین، احساس میکنم که دارد فشارت بالا میرود. ولی مجبورم به تو بگویم که باید صد تا رساله بنویسی تابفهمی که شب هجران یعنی چه؟ مگر الکی است؟ نمی فهمی؟ فکر میکردی که یاری و غاری و نوالهای و ... همه اش درست ولی شب هجران؟ آخ از این شب هجران.
بهرحال باز این حضرت حافظ است و شاخ نباتش که دلش به حالت سوخت و اعلام کرد که باید مانند نوح صبر داشته باشی تا کام هزار ساله ات برآید. اگر داری بسم الله. اگرم نداری که از خاک کالبد حافظ هزار ناله بر میآید و کار تو زار میشود.از من میپرسی که چرا هزار ناله بر میآید؟ یعنی خودت نمیدانی؟ اگر نمیدانی بگو تا یک اس ام اسی که حافظ محض گل روی تو سروده و در هیچ جایی تا به حال منتشر نشده برایت بفرستم تا بفهمی که دنیا دست کیست. اینجا معذورم از نوشتنش که وبلاگم از طرف مدیریت محترم بلاگ اسکای فیلتر میشود و من میمانم و حوضم.
غرض: داری جان می ککنی یا نه؟ اگر نه که کلاه ات پس معرکه است. وگرنه خوشبختی و سعادت هر دو عالم از آن تست.
بسم الله.
* به کوری چشم اعرابی که تشدید را داخل زبان پارسی کردند، ما زین پس به جای تشدید، حرف تشدید دار را دوبار می نویسیم، نوشتنی. کلیه منتقدین هم بروند و کشک خودشان را بسابند، سابیدنی. مگر مرض داریم که حرفی را بنویسم و بر رویش تشدید بگذاریم؟ خب حرفی که تشدید دارد را دوبار مینویسیم و منت عرب نمیبریم. اعرابی که خیر سرشان برایمان خلاصه نویسی آوردهاند، بروند و شیر شتر و سوسمارشان را بخورند.
کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها میگذرد.
و نسیم خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا
میروبد.
بوی هجرت میآید:
بالش من پر آواز پر چلچلههاست.
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم.
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمن خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم"حوری"
-دختر نابالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند.
***
ای صاحب فال، بدان و آگاه باش که جهت شرکت در یک مجلس ختم که الزامن نباید مربوط به یکی از نزدیکانت باشد به مسجدی میروی و در آنجا طبق معمول همه مساجد کفشهایت را میدزدند. بیرون میآیی و مدام از این و آن سراغ کفشهایت را میگیری. در این میان کسی که کفشهایت را دزدیده مدام سهراب را صدا میزند. تو نباید گول بخوری چون تو سهراب نیستی. –لازم به یادآوری است که این فال مربوط به کسانی که نامشان سهراب استَ، نیست- و این صدا کردن برای رد گم کردن است و اینکه تو هم دنبال سهراب بگردی و حواست پرت شود و آنگاه سارق با خیال راحت کفشها را از مسجد دور کند.
با منوجهر و پروانه وقتی که مادرتان خواب است می خواهید که وروجک بازی در بیاورید و نگذارید که ملت یک چرت حسابی در بعد از ظهر شهریور بزنند. اینکه توی شعر خرداد نوشته برای رد گم کردن است و تو حالیت نیست.
بوی هجرت میشنوی. هجرتی که بوی گندش همه جا را پر کرده ولی تو تازه آن را حس کردهای. کلی چلچله کشتهای و پر آنها را در بالش ریختهای که آن سر واماندهات را روی آن بگذاری که الهی سرت را بر سر سنگ بگذاری که بشکند. بیمارستان بردن و دوا درمانت با من. آخر مرد حسابی یا زن حسابی پر چلچله مگر چقدر است که با آن بالشت را پر کنی؟ خجالت نمیکشی؟
پنجرهای را باز میکنی که با مردم شهرت صحبت کنی. باید توری پنجره را کنار نزنی و همین طوری از پشت توری با مردم ناحیه صحبت کنی. چرا؟ خب برای اینکه پشه داخل خانه میشود و شب نمیگذارد بخوابی. تازه مگر چه صحبتی داری که با مردم ناحیه بکنی. اصلن تو چه کاره ای؟ ول کن و به کار و کاسبی خودت بچسب.
روزی از همین روزها یک زاغچه میبینی. سعی کن که زاغچه را شناسایی کنی که اگر آن را دیدی دیگر ولش نکنی و چپ و راست تحولیش بگیری. باید مواظب زاغچه باشی. زاغچه خبر چین است و به قول شاعر که میفراید:
تو مو میبینی و من پیچش مو، خیلی آب زیر کاه است. این بد مصصب مگر میمیرد. عمرن. تا هفت نسل تو را کفن نکند، خودش نمیمیرد.
تصمیمی خلق الساعه میگیری که خانه و خانواده را رها کنی و بروی. چه شده مگر خل شدهای؟ اگر کسی را یافتی که دست بر قضا او هم از همین کارهای تو میکرد یعنی ماشین میشست، پیرزن حفه میکرد. آب حوض میکشید و ... تحمل کن که باران خواهدآمد.
و اما د رمورد مسائل عشقی:
می گویند که مورچه چیست تا کل و پاچه اش چه باشد.
تو هنوز خودت اینقدر با اخلاق نیستی و هنوز چشمانت دنبال دخترهای مردم است. آنهم دخترهایی که دانشجو هستند و هنوز واحد مربوط به معارف اسلامی را نگذراندهاند. چه خیال کردی؟ فکر کردی عالم و آدم باورشان میشود که تو به خاطر اینکه او دارد فقه میخواند ناراحتی یا اینکه نه علت دیگری دارد. سرت به کار خودت باشد و دنبال ناموس مردم نباشد.
بهرحال فال این ماهت خیلی خوب بود. پولدار و خوشبحت میشوی و در این هیچ شکی نکن. اگر هم شک کردی برو و یکی از این فال حافظ های سر چارراه ها بخر و بخوان. میبینی که آنجا هم نوشته:
مژده ایدل که مسیحا نفسی میآید و ......
صدقه هم نده. درست است که خیلی چیزها داری که چشم بزنند ولی چشمت نمیزنند. خیالت تخت باشد.
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کهاو به تایید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
واندر آن آیینه صدگونه تماشا میکرد
گفت: آن یار کزاو گشت سردار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
***
ای صاحب فال بدان و آگاه باش که سالها بوده که میخواستهای در صدا و سیمای جام جم اسخدام شوی ولی نمیدانستی که خودت اصل صدا و سیمایی. و این کار در وجود خودت نهفته بوده. این یعنی خیلی چیزها هست که ما خودمان داریم و داشتهایم ولی این ور و آن ور به دنبالش میگردیم و گشتهایم. گوهری در کنارت داشتهای که دنبال گمشدگان دریا میگشته.گوهرت بلند شده رفته لب دریا و این بشر نمیدانسته که گمشده در خودش بوده. یعنی ببین که اگر گوهری گم کردی این گوهر را مواظبش نبودهای خیرسر پربادت خیال کردهای گوهر نیست و شیشه است و آن را بردهای به لب دریا و گم کردهای. گوهر هم اگر در لب دریا گم شود مگر پیدا میشود؟ نه خیر. بهرحال برای پیدا کردنش باید به نزد بزرگان بروی.البته نه هربزرگی و نه هر کس و ناکسی. باید به نزد بزرگانی بروی که برای نگاه کردن به خودشان هم توی قدح نگاه میکنند یعنی در واقع قدح آینه آنهاست نه کسانی که جا نماز آب میکشند و خودشان آخر خباثت هستند. این بزرگان به تو خواهند گفت که راز دلت را حتا با دوستت نگو. چه برسد به دشمنت. افشای راز همان و مانند مرحوم هویدا اعدام شدن و بربالای دار رفتن همان. البته درست است که هویدا تیرباران شد ولی در زمان حافظ که تیرباران نبود این است که حضرت از واژه دار استفاده فرموده. دستت نمک ندارد. از این پس همیشه موقع غذا خوردن کمی نمک با نمکدان به دستت بپاشی بد نیست. افاقه میکند. صدفه و کمک به مستنمدان را فراموش نکن. به بهانه این که در زمان سلطان محمود گران فروش زندگی میکنی و دخل و خرجت هر روز دارند یکدیگر را مینمایند وهشت خودت گروی نه است. همیشه بدان که به قول شاعری غیر از حضرت حافظ: برگی در آب کشتی صد مور میشود.
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است.
شب قدری چنین عزیز و شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است.
از برای شرف، به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است.
وه! که دردانهئی چنین نازک
در شب تار سفتنم هوس است.
ای صبا! امشبم مدد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است.
طمع خام بین، که قصه فاش
از رقیبان نهفتنم هوس است.
همچو حافظ، به رغم مدعیان
شعر رندانه گفتنم هوس است.
***
گم کردهای داری که مدتی است از وی بیخبری. در خیال خودت هوی وهوس او را داری. بدان که بزودی از وی خبر میگیری. مسافرت برایت خوبست. بهتر است به یک مسافرت بروی که این قدر اسیر هوس نشوی. به هر کس خوبی میکنی بدی میبینی. از خوبی کردن به دیگران پشیمان نشو که پشیمانی سودی ندارد. باز هم به خوبی کردن ادامه بده. بگذار باز هم پشیمان شوی و باز هم بدانی که پشیمانی سودی ندارد. رقیبی داری که طمع بر مال و ناموس تو دارد. ولی بدان که پایان شب سیه سفید است. از هر دست که بدهی از همان دست میگیری. آن قدر یارت را دوست داری که میخواهی با مژههایت جارو درست کنی و زیر پایش را جارو کنی. بکن ولی مواضب باش که خاک توی چشمت نرود و چشمت عفونت کند و آنگاه یار شعر رندانه برایت بگوید و تو را ترک کند و تو همدم باد صبا بشوی که آن هم کلی گرد و خاک توی چشمت بپاشد. در ضمن در شبهای قدر بهتر است عبادت کنی. تا جایی هم که به یاد دارم ماه قبل خیلی صدقه دادی. آن قدر که همه صدقه بگیران حالشان بهم خورد. این ماه را بیخیال.
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود
خبر ما را خواهد برد به شهر
همه میدانند، همه میدانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم.
همه میترسند، همه میترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق های سوخته بوسه تو
و صمیمیت تنهامان، در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهیها در آب
سخن از زندگی نقره ای آوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک میخواند
ای صاحب فال بدان و آگاه باش که تازگیها یک تغییراتی در زندگیت پیدا شده. بزودی اخبار این تغیرات به اکناف عالم خواهد رفت. این که شاعر میفرماید کلاغ، اشتباه نکن، کلاغ یعنی مثلن اینترنت.
چراغ و آب و آینه مقابلت میگذاری یا میگذارند و باز هم نمی ترسی. نترس. سیبی از درخت یا میچنی یا چیدهای و اصلن هم نترسیدهای. در زندگی فقط از خدا بترس و لاغیر. توکل بر خدا کن.
وصف بند آخررا ولی کور خوانده ای. یعنی فکر نکن اگر بخواهی پیوند کنی نباید اسمت را در اوراق کهنه یک دفتری بنویسی. اتفاقن منظور شاعر این است که حتمن باید در اوراق کهنه دفتری اسمت را بنویسی.
چرا؟
فال که چرا ندارد.
برو، برو و صدقه و عقب افتاده را بده. نذر هم اگر داری به هم چنین.
***
پ.ن.
از ماه گذشته که حسام درخواست فالی از دیوان ایرج میرزا را از ما کرده بود تا همین دیروز تمام دیوان مذکور را ورق زدیم، بلکه یک غزل قابل آپ بیابیم که مثل خود حسام تهدید به بسته شدن این صفحه نشویم. ولی نیافتیم. این بود که به سراغ فروغ فرخزاد رفتیم. هر آینه عزل مورد نظر را بیابیم در آپ کردن آن لحظهای درنگ نمی کنیم.
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود / مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان / بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند / منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد / دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد / ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مه رویان مجلس گرچه دل میبرد و دین / بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
بر در شاهم گدایی نکتهای در کارکرد / گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار / دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن / سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد / دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
***
سالی برای من آغاز نمیشود مگر با شعر مهدی اخوان ثالث. شاعر بزرگ میهنمان. شاعر خفته در توس و در آستان فردوسی پاکزاد.
تفالی بر اشعار این بزرگمرد زدم:
***
او دید، من نیز دیدم
دم لابههای سگی را – سگی زرد-
که جلد میرفت، میایستاد و دوان بود
دنبال مردی که با یک.............
ادامه مطلب ...بگذار تا مقابل روی تو بگذریم / دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوقست در جدایی و جور است در نظر / هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
روی ار بروی ما نکنی حکم از آن تست / ........
ادامه مطلب ...در مجلس ختمی که این روزها به دلیل مشکل شناسنامهای مان کم هم نیست، م ... را دیدم. یاری از یاران دبستانی. اولین آشنای من در دانشسرایعالی. با اینکه از یک بیماری جانکاه وبسیار جدی رنج میبرد، قبراق و سرحال به نظر میرسید و چنین باد. حضورم به دلیل دیدن وی در مجلس چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که طبق معمول همه مجالس ختم با کلی خنده برگزار شد. هرگز لحظهای را سراغ ندارم که در حضور وی با خنده سپری نشده باشد. تصمیم گرفتیم بیشتر در محضر هم مستفیض شویم تا در محضر واعظ. این بود که زدیم بیرون. با سایر یاران دبستانی دیگر، در مقابل در، چند برابر آنچه که در مجلس بر ما گذشته بود، گفتنی داشتیم. همین که همراه وی سوار اتومبیلش شدم تا جایی مرا برساند سیگاری روشن کردم و بعد به خلاف عادت همیشگی به اوهم تعارف کردم که گفت: "نمیکشم. دکتر گفته نکش. منم از دیشب نکشیدهام." شیشه را زدم پایین. گفت: "ببین شیشه رو بده بالا. من نه تنها از دود سیگار بدم نمیآد، بلکه خیلییم هم خوشم میآد." دلم گرفت و شیشه را بالا زدم.
دیوان حافظی در قطع جیبی روی داشبورد بود. پرسیدم: "پشت چراغ قرمز فال میگیری؟" گفت: "نه، حفظ میکنم. ولی بد مصب یادم میره. همین که صد تا بیت حفظ میکنم اولیش یادم میره."
گفتم: "به! بابا من که اگه یه غزل بخوام حفظ کنم هنوز به بیت آخر نرسیده اولیش یادم میره. بازم تو. حالا بزار فالی بگیرم برای خوانندههای این ماه وبلاگم."
دیوان را باز کردم و بلند خواندم. یعنی فقط دو کلمه اول غزل را خواندم.
"چو قسمت...."
ادامه داد:
"....ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر"
.....
***
دلم بیشتر از آن گرفته است که تفسیرش را به شیوه همیشه برایتان بنویسم.
این ماه دور منو خط بکشید.
یا حق.
حافظ در دو هفته گذشته خیلی سرش شلوغ بود. شب چله و عید قربان و غدیر و کریسمس و ژانویه و... از همه اینها هم فقط درد سرش برای حافظ میماند و بس . صف های طویلی از انسانها را در نظر بگیرید و یک پاسخگو. شما جای حافظ باشید چه میکنید؟ وقتی در این ترافیک بلافاصله دیوانش را به دست میگیرید که تفالی بر آن بزنید، او هم همین جوری یک غزلی برایتان روانه میکند که احتمالن مناسبتی هم با درخواست شما ندارد. برای اینکه حافظ دقیقن مشکل شما را رفع و رجوع کند باید خودتان را در صف مجسم کنید و همین که یواش یواش به او نزدیک میشوید آرام کنار بروید و اجازه بدهید نفراتی که پشت سرتان هستند بیایند جلو. حافظ در این گونه موارد نگاهتان میکند و میپرسد: "ها؟ چته؟ چه مرگته؟ چرا جلو نمیای" شما هم بگویید: "عرضی نداشتم فقط جهت زیارت حضرتعالی خدمت رسیدم." حافظ هم فهم دارد و دلش میسوزد و در جا کارتان را راه میاندازد. مثل همین کاری که ما در این ماه کردیم. ماهم از اول این ماه در نوبت بودیم. اولش خواستیم تفالی بر دیوان دیگر شاعران بزنیم ولی حیفمان آمد که هر از گاهی یادی از حافظ نکنیم. تا به امروز هم که نیمی از دیماه گذشته نوبتمان نرسیده بود که رسید و نتیجه غزلی بود که در اینجا نوشته ایم. دوبیت اول و دو بیت آخر را هم مورد استناد قرار دادیم که در شرح ابیات علت را نوشتهایم.
***
ای نسیم سحر! آرامگه یار کجاست؟
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست؟
عقل دیوانه شد، آن سلسله مشکین کو؟
دل زما گوشه گرفت، ابروی دلدار کجاست؟
......
......
.....
.....
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست؟
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بیخار کجاست؟
***
ای صاحب فال بدان و آگاه باش که خیال میکنی یارت مرده است و دنبال آرامگاهش میگردی ولی خودت هم نمیدانی که چه میگویی و چه میخواهی چون بلافاصله آدرس منزلش را میپرسی، آنهم از کی؟ از نسیم سحر. نسیم سحر آرامگاه یار تو را چه میداند. یعنی میخواهی که بروی و به خانوادهاش سرسلامتی بدهی؟ این چگونه یاری بوده که تو آدرس منزلش را نمیدانی. توی خیابان با وی آشنا شدی و قرار و مدار داشتی؟ در این راه حتا احساس دیوانگی میکنی در صورتی که خیال میکنی که دیوانهای. اگر دیوانه بودی که در تیمارستان بودی که نوکر پدرتم. حالا یارت تو را رها کرده و رفته. رفته که رفته به جهنم که رفته. بعد میگویی هر سر موی مرا با تو هزاران کار است. با کی هزاران کار است؟ با نسیم سحر؟ واقعن که. در ضمن وقتی خودت میدانی که طرف ملامتگر است و بیکار دیگر چه میگویی. وی را رها کن. تازه چند خط وسط را هم اگر مینوشتم که غمباد میگرفتی و خودت را میکشتی. برای نجاتت چند خط وسط را ننوشتم. اگر بدانی چه چیزهایی حواله کرده بود. نمیدانی که. تازه حافظ خودش و به صورت در گوشی به من گفت که این چند خط وسط را ندید بگیر. غزل یک دست نداشتم که اوضاع و احوال این ماه خوانندگان وبلاگت را بیان کنم. بهر حال و در نهایت حافظ نصیحتی میکند که اگر آن را فهمیدی، فهمیدی و تمامی گیر و گرفتاریت در روابط با آدمها از عاشق و معشوق و دوست گرفته تا دیو و دد و دشمن حل میشود و گرنه بر تو آن میرود که بر باخه رفت. و آن همین بیت آخرست که میفرماید:
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بیخار کجاست؟
نفهمیدن همین بیت است که توقعات ّآدمیان را در روابط با دیگران بالا میبرد و فکر میکنند که هر علی آبادی، شهری است.
نه برادر، نه. اگر اینگونه بود که دنیا بهشت میشد و رسولان وعده بهشت نمیدادند.
در پایان اگر این ماه صدقه هم ندادی، ندادی. عوضش ماه بعد دو برابر باید بدهی.