ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
با گردنی کج بهم نزدیک شد و پرسید، ببخشید خانم قاشق دارید؟
قبل از این که جواب بدم ادامه داد، از هرکی میپرسم نداره. اصلن به ذهنم نمیرسید که برای چی میخواد. هرچند اونش خیلی مهم نبود. مهم این بود که منم نداشتم. تا اومدم بهش بگم ندارم، یادم افتاد توی یکی از کشوهای اتاق خودمون، یک بسته از این قاشق چنگالای یک بار مصرف هست. از اینایی که توی کیسهشون یه خلال دندون و دستمال کاغذی هم هست. بهش گفتم باهام بیا. افتادم جلو و اونم دنبالم. هر دو رفتیم توی اتاق. بسته رو درآوردم و دادم بهش. گفت فقط قاشقشو میخوام. گفتم نه دیگه ببر همهشو. اونم خندهی ملیحی تحویلم داد و رفت.
یکی دو دقیقهای توی اتاق موندم و بعدش اومدم بیرون. دیدم روی یه نیمکت نشسته و داره با قاشقه، سطح یک چیز قهوهای که لبالب یک ظرف نمونهگیری رو پر کرده بود، صاف می کنه.
***
*دیشب، پرستار شیفت، وقتی از بیخوابی توی راهرو قدم میزدم، برام تعریف کرد.
خیلی مخلصم آقای مهدی بهشت. خاطرات شرکت پولاد هیچوقت از یادم نمیره.
یادش بخیر
خیلی خوشحالم کردی عزیز.
چه خوب که اومدین و نوشتین. ممنون بابت اون صداهایی که می شنویم...
ممنون که سر می زنین.
خداروشکر...
وای چه کاری کرده!!...فکر کردم میخواد غذا بخوره!..
نگاه از صدای تو
ایمن می شود...
چه مومنانه
نام مرا آواز میکنی...
احمد_شاملو
هاهاها...
نمیدونم چرا بیکارستان بودید اما، امیدوارم همیشه سالم و تندرست در کنار عزیزانتان باشید.
کتگوری خاطرات یک بیمار، اتفاقاتیه که برای یک بیمار افته.
این بیمار الزامن خودم نیستم.