بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

شمشادها و پرنده

صبح زود که از غار زدم بیرون، شمشادهای دم غار و زیر درخت، به رنگ دیگری بودند.

خال خالی.

فهمیدم که شب گذشته پرنده ی اسهالی بر بالای درخت، تا صبح نخوابیده است.

توله ای که دیگر نبود

سگ از ولگردی روزانه دست خالی به خرابه ای که توله هایش را مخفی کرده بود و به شکلی خانه آن ها محسوب می شد باز گشت. یکی از آن ها از گرسنگی در حال مردن بود. سگ کمی او را لیس زد و در حین لیس زدن بود که توله مرد. خواهران و برادران زنده آن تن در حال جان دادن را دریدند و خوردند و کمی بعد در آغوش گرم و در بین پستان های بی شیر مادر به خواب رفتند. 

سگ تا صبح بیدار بود.

خودکشی

افسردگی گرفته بود.  پسرش سه سالی می شد که در زندان شاه بود. روزی در همان ایام تصمیم گرفت که خودش را بکشد. آخر شب دوش گرفت. یک لیوان آب یخ درست کرد و ده قرص والیوم ده را با آب یخ خوردو به رختخواب رفت. ولی با کمال تعجب صبح بیدار شد. قبراق و سرحال. فقط کمی احساس ضعف می کرد.

 شوهرش گفت: خدا نکشتت زن آخه این همه خواب؟

- مگر چقدر خوابیدم؟

- امروز سومین روزیه که من دارم صبحانه آماده می کنم. از پس پریشب خوابیدی تا حالا.

باور نمی کرد این همه خوابیده باشد، پرسید: "خب تو نگران نشدی؟"

- نگران؟ چرا شدم ولی دلم نیومد بیدارت کنم. می آمدم بالای سرت و می دیدم که نفس می کشی. بیدارت می کردم که چه؟

***

امروز هیچ یک از این سه تن نیستند.

اول پدر، دوم پسر و سوم مادر.