ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
سراشیبی مقابل ما
در سراشیبی انتهای جایی در یوسف آباد، صدای موتوری شنیدم و خودم را کنار کشیدم که صدای رانندهاش گفت: حاج آقا! نزدیک ترین پمپ بنزین به اینجا کجاست؟
گفتم: از این سرازیری برو پایین بعدش یک شیب تند و یکطرفه مقابلت میبینی و بالا که رفتی، میرسی به یوسف آباد. دست راستت که جلو بری کمی پایینتر پمپ بنزین رو میبینی. تشکری کرد و همین که خواست راه بیفتد، از فرصت استفاده بهینه کردم و گفتم: خب خودمم تا اونجا ببر. گفت: بفرما بریم. امیدوارم شیب خیلی تند نباشه. فهمیدم موتورش توان کشیدن وزن من را ندارد. گفتم: اگر دیدی که شیب تنده بی رودرواسی بگو که من پایین اون پیاده بشم. این کار هر روز منه. گفت: باشه. در این موقع گفتم: در ضمن من حاجی نیستم. گفت: ببخشید. ایشالله خدا قسمت کنه که برید. گفتم: ایشالله ولی شک دارم، چون جیبم خالی تر از اونیه که حج قسمتم بشه. به پایین شیب که رسیدیم پرسیدم: شیب تنده؟ پیاده بشم؟. گفت: نه. میرم بالا و رفت. به پمپ بنزین که رسیدیم، تعارفی کرد که شما رو برسونم. گفتم: نه. همین که تا اینجا هم منو آوردی سعادتی بود. پیاده شدم و سوار اولین تاکسی شده و از او دور شدم.