بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

استکان تاریخی


این عکسو توی یک موزه انداختم. به نظر شما این استکان اونجا چه کار می کنه؟ تاریخیه؟ توش ماده پاک کننده  است؟ باید همیشه اونجا باشه؟ ینی با سایر چیزایی که می بینید از زیر خاک در اومده؟ آخرین ته استکان یک انسان پیش از تاریخه؟ همین جوری دست نخورده که نشون بده نیاکان ما هم تو استکان عرق می خوردن؟ اونم از نوع سگی؟ شایدم داشته می خورده بعدش معلوم شده یه از خدا بیخبری متانول بهش داده و کشته تش و برای عبرت آیندگان این سند جنایت رو گذاشتن توی گورش. 

یا نه، اینو باهاش کردن توی خاک تا به می، هول روز رستاخیز رو از دلش ببرن؟* 

 

*

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

حافظ

بیست و پنج تومانی


وقتی این سکه های بیست و پنج تومانی تازه درآمده بود، داستانی برایش درست شد. این داستان هرگز کهنه نمی شود.


می گویند روزی یکی درگذشت. در آن دنیا وقتی کارهای نیک و بدش را در کفه های ترازوی عدالت ریختند، حتا یک نانو گرم اختلاف نداشتند. چون تا به حال با چنین موردی مواجه نشده بودند، رفتندپیش خدا. خدا هم به آنان گفت:

زنده اش می کنیم و برش می‌گردانیم. فرشته‌ی مرگ هم پشت سرش راه بیفتد، اولین کاری که کرد، او را بکشد و بیاورد.

این بکردند.  طرف چشم باز کرد در میدان بیسچاراسفند بود. گدایی دستش را دراز کرد. و این هم دستش را در جیبش کرد و یک بیست و پنج تومانی در کف دست طرف گذاشت.

باقی قضیه روشن است. چشم باز کرد در بهشت بود. با یک حوری در خدمت.


گفت: من میوه می خواهم. حوری یک سینی میوه برایش آورد. با لگد زد زیر سینی و گفت: این چیه؟ وقتی من میگم میوه، باید میوه های پوست کنده از درخت آویزون باشه و من رد بشم و همین جوری دهنمو باز کنم و میوه بخورم. حوری سرویس ده گفت: چشم. و شد آن‌چه که او می خواست.

کمی که میوه خورد هوس شراب کرد. حوری در یک سینی، یک بطری شامپاین با گیلاس برایش آورد. با لگد زد زیر سینی که: این چیه؟ من می خوام از چشمه ها و جویبارهایی که دور و برم هستن شراب جاری باشه و من شیرجه بزنم توشون. حوری گفت: چشم. و شد آن چه که او می خواست.

بعد هوس کار دیگر کرد و حوری گفت: در خدمتم. داد زد: نخیر من باید صد تا حوری ..............

این بار نوبت حوری بود که داد بزند:

پاشو جمعش کن مرتیکه. بیست و پنش تومن پول دادی چقدر ارد میدی. پاشو برو گمشو به جهنم.

بازرسی

خاطره ای  از این بیت از غزل های حافظ دارم. 

ای صبـــا! گـــــر به جوانــــان ِ چمـن باز رسی

خدمت ِ ما برسان سرو و گل و ریحــان را

یعنی از آن روز بود که بعد از کلی خندیدن در یکی از کلاس های مدرسه با دیگر یاران دبستانیم، ابیات حافظ را طنز گونه تفسیر می کنم.- اصلن در کتاب درسی بود یا نبود یا چه گونه سراغ کلاس ما آمده بود این شعر، یادم نیست - بهرحال بعد از آن بود. یعنی در واقع استارت قضیه این بیت بود که یار دبستانیم خواند و خانوممون گفت  که معنی کن.:


ای صبـــا! گـــــر به جوانــــان ِ چمـن باز رسی

خدمت ِ ما برسان سرو و گل و ریحــان را


با کلی لکنت زبان و من و من و کش دادن و خندیدن ما و خانوممون گفت:

خانوم یعنی این که:

اگر جوانان بروند و  بازرسی کنند که ببینند توی چمن، گل و ریحان هست یا نه ... باقیش خانوم توی بیت بعدیه. اونم معنی کنیم خانوم؟

خانوم هم که کتاب رو جلوی چشمش گرفته بود و اون پشت از خنده داشت ریسه می رفت. گفت:

 نع.

***

ولی خودمونیم خداییش سخت بود واسه ی اون وختا. نه؟

آربابا


کوه آربابا با نگاهی از گورستان سلیمان بگ

بانه

می گفت:

از میان مردمی که برای تفریح در دامنه کوه ئارببه (آربابا) جمع شده بودند گذشتم و به قله رفتم. خسته بودم و دلگیر از غم تنهایی. بر صخره ای تکیه کردم. ناگهان صخره بر اثر وزنم از جای کنده شد و قل خورد به طرف پایین. در یک آن، تصور این را کردم که این سنگ چه قتل عامی در آن پایین خواهد کرد؟ این بود که دوان دوان پایین رفتم. هنوز سی چهل متری مانده بود که سنگ بر سر مردم فرود آید که از آن گذشتم و در مقابلش ایستادم و دستم را جلوی آن گرفتم و نگهش داشتم و از یک فاجعه انسانی جلوگیری کردم.

ماه های هخامنشی

نام ماه های سال هخامنشی را می دانید؟

بهار:

چمن آرا

گل آور

جان پرور

تابستان:

گرما خیز

آتش بیشه

جهان بخش

پاییز:

دژ خوی

باران ریز

اندوه خیز

زمستان:

سرماده

برف آزر

مشکین فام

گل بی خار

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج               فکر معقول بفرما گل بی خار* کجاست؟

گل بی خار؟ کجاست؟ هر جا که دلتان بخواهد. ریخته عین چی.

می خندید؟ نخندید. این روزها همه قربانشان بروم گل بی خارند. هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست. بد مسسب آنقدر خار داریم که همیشه عطای چیدنمان را به لقای مبارکمان بخشیده اند

 ***

* خار، برگهای تغییر شکل یافته ی گیاهان هستند که جهت جلوگیری از هدر رفتن آب گیاه و تر و تازه نگهداشتن آن به وجود می آیند. این قاعده در تمام گیاهان صادق است. مثلا برگها در گل آفتابگردان به این منظور به کرک های ربزی تبدیل می شوند که رحمت به هر چه خار است. اگر بی خارترین گیاهان را به مناطق بی آب ببریم، اولین شانس او برای بقا، تبدیل برگ هایش به خار است . 

از کامنت: ابوغریب بخارایی

خواستن توانستن است

وقتی یک بچچه گربه می تواند زیر چرخ های کامیونی له شود، حتمن تو هم می توانی.

فقط باید بخواهی.

تعطیلات عید را چگونه گذراندید


دریاکنار - عکس از ترانه


موضوعی که خانم آموزگار محترم به ما گفته اند که برای انشای این هفته بنویسیم، موضع بسیار خوبی است و ما از موضوع پند می گیریم که تعطیلات عید را چگونه بگذرانیم.

ما اول تعطیلات به مسافرت دریاکنار رفتیم. به قول شاعر که می فرماید:

تعطیلات در دریا کنار همه ماکسیما سوار.

البته خانم آموزگار محترم پدر ما را می شناسند و می دانند ما ماکسیما سوار نیستیم و خیلی خوب بود اگر بودیم ولی ضرب المثل مشهوری می فرماید:

نابرده رنج گنج میسر نمی شود و ما هم رنج نکشیده ایم و هر چند می دانیم داشتن ماکسیما با رنج کشیدن میسر نمی شود و اصلن این ضرب المثل دروغ است. ببخشید که از موضوع خارج شدیم. دوباره بر میگردیم به موضوع این انشای محترم. ما در کنار دریا خیلی عسک گرفتیم که گذاشتیم توی فیس بوکمان که همه ببینند و پند بگیرند. امیدواریم خانم آموزگار محترم به ما نمره تجدیدی ندهند که ما در اوقات فراغت به جای این که علم بیاموزیم و فرد مفیدی برای جامعه باشیم، می رویم توی فیس بوک. به خدا ما در فیس بوک پند می گیریم برای این که در آینده فرد مفیدی برای جامعه خودمان باشیم. زیرا در آنجا ما خیلی چیزها یاد می گیریم که عمرن با خواندن علم و معلومات یاد بگیریم. ببخشید از موضوع خارج شدیم. بعدش در تعطیلات عید خود را چگونه گذراندیم، ما شب ها تازه ساعت دو یا سه شروع می کردیم به تماشای فیلم های عبرت آموز. مانند فیلمی به نام مهلکه که در موضع انشای دیگری تعریفش می کنیم. زیرا در این جا اگر بخواهیم از آن صحبت کنیم از موضوع دوباره خارج می شویم و دوباره باید برگردیم به موضوع. یک فیلم دیگری که دیدیم نامش پارانرمال اکتیویتی بود و ترسناک بود. ولی ما نترسیدیم چرا که به کلاس بالاتر آمده ایم و بزرگ شده ایم و دیگر نمی ترسیم. بعدش هم فیلم دیگری به نام اینگلوریسبسترز بود که برای بار چهارم دیدیم و خیلی پند آموختیم. یک فیلم درپیتی ولی خیلی پند آموز چاخانی هم دیدیم که نامش 2012 بود. اصلن از نامش پیداست که درپیتی است. مگر ممکن است نام فیلم عدد باشد؟ مانند این است که ما مثلن بگوییم اسم‌مان 1952 است. حالا داستانش را بگوییم. در این فیلم داستانش میگوید: که جهان در آن سال نابود می شود و دنیا به آخر می رسد. یعنی وختی که ما در دبیرستان هستیم  و علم هنوز نیاموخته‌ایم و دانشمند نشده‌ایم و فرد مفیدی برای کشورمان نشده ایم، باید نوجوانمرگ بشویم. راستش بعد از دیدن این فیلم فکر کردیم ما چرا باید درس بخوانیم و علم بیاموزیم، اگر قرار است تا دوسال دیگر جان به جان آورین تسلیم کنیم. امیدواریم خانم آموزگار محترم به ما اجازه بدهند که ما دیگر درس نخوانیم وباقی عمری که از ما مانده بازی کنیم و با دوستان و آشنایان به خوشی بگذرانیم. ما از این فیلم این پند را آموختیم که باید در دوسالی که از عمرمان مانده انسان نیکی برای جامعه باشیم و به اندرزهای معلمان دلسوز و اولیا مدرسه و نصایح پدر و مادر گوش فرا بدهیم و با خواهر و برادر کوچکترمان مهربان باشیم تا بعد از مردن به بهشت برویم. به قول شاعر:

اوقات خوش آن بود که با دوست به‌سر شد. بعد از این که به بهشت رفتیم در آن جا کلیه کارهایی که در این دنیا خلاف شرع است را با خیال راحت می توانیم انجام دهیم. مانند خوردن شراب و ... اینا. و ما هرگز نفهمیدیم چرا اگر در این دنیا شراب بخوریم در آن دنیا به جهنم می رویم ولی اگر در این دنیا شراب نخوریم  در آن دنیا به بهشت می رویم و  در آنجا شراب می خوریم؟ یعنی چرا کاری که در آن دنیا حلال  است در این دنیا حرام است؟ ببخشید که باز از موضوع خارج شدیم و دوباره باید برگردیم به موضوع. یک فیلم دیگر هم دیدیم به نام چهارشنبه سوری که خیلی با تعطیلات عید مناسبت داشت. بار اولی که آن را دیدیم پند نیاموختیم ولی در انشای محترم این هفته از آن پند آموختیم.

انشای این موضوع را با شعری از شاعر شیرین سخن که اسمش را یادمان رفته، به پایان می بریم که می‌فرماید:

برو کار می کن مگوچیست کار / که سرمایه جاودانیست کار

ما از این انشا نتیجه می گیریم که باید تعطیلات عید را چگونه بگذرانیم.

این بود موضوع انشای این هفته.

***

خانوم خوب بود؟

دو گدا

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.

یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟ 

 ---

* نام یک فامیل معروف یهودی

سفر به کرره ماه


کرره ماه

عکس از خودمان

***

 آیا کسی هست که گره از کار فرو بسته ما بگشاید؟  

کدام؟ 

این که:

 می دانید ما چگونه می توانیم پیاده تا کرره ماه برویم؟. اگر عمری باقی بود، از آن جا هم پیاده به یک کرره دیگری برویم؟ حالا خیلی هم دور نباشد. در بین راه هم مردیم، مردیم، جهنم.

دوقلوها

دوقلوها توی رحم مادرشون داشتن ورق بازی می کردند. یکی از اونا یه سیگارم گوشه لبش بود. یهو اون یکی گفت: زودباش جمعش کنیم. توام سیگارتو خاموش کن، بابا اومد.