بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

78 تومن

78 تومن

موقع حساب کردن قیمت دارویی که خریده بودم به طرف صندوق رفتم. یک نفر جلوی من بود. در دستانش تعدادی  ده هزار تومانی بود. پرسید:

-حساب من چقد شد؟

-78 تومن

اسکناس ها در دست چپش بود. دست راست را به طرف دهانش برد. در لحظه و قبل از این که یادش بیاندازم که شستش را به زبانش نکشد، مسیر دستش به طرف پیشانی‌اش رفت و با عرقش دو انگشت دست راست را خیس کرد و هشت تا ده هزار تومانی شمرد و به صندوقدار داد.

روشنی؟ روشن؟ سپید؟




برای خرید جلد چهارم نامه ی باستان وارد خوارزمی شدم. در حالی که یکی از فروشنده ها برای آوردن کتاب به طبقه ی دوم می رفت باز به یاد شب های روشن داستایوسفکی افتادم. حدود بیش از یک سالی هست که به دنبال آن هستم. تنها کتابی که بعد از دیدن فیلمش هوس خواندنش را هم کردم. ولی پیدایش نمی کردم. از یکی از همکاران خوارزمی پرسیدم: روشنی های شهر دارید؟
گفت: مال کیه؟
خواستم بگم فلینی ولی خب اون فیلم بود. تازه فلینی هم نه. اون زندگی شیرین بود. چاپلین منظورم بود.
- داستایوفسکی.
- شب های روشن منظورته؟
- خب بله.مگه من چی گفتم؟
- روشنی های شهر.
این هر دو را به شکل فیلم دیده بودم.
و درخوارزمی این دو روشنی را به هم ریختم.
برایش داستان را تعریف کردم. و هر دو خندیدیم.
- این نسخه رو ببرید. سروش حبیبیه.
- راس میگید. باشه.
 آمدم حساب کنم دیدم آه زیادی در بساط ندارم و  هزارتومان کم داشتم. کارت هم همراهم نبود. که فکر می کردم هست. شب های روشن را توی قفسه گذاشتم. دلخور از نخریدنش و بفرما بفرما زدن فروشندگان و .......... بماند. بعداز ظهر دوباره برگشتم و برش داشتم.
در این هنگام چشمم به فروشنده افتاد و هر دو به یادصبح خندیدیم.
***
شبهای روشن  ٍ ویسکونتی در فیلم هایی که می بینیم.
شب های روشن  ِ داستایوفسکی در کتاب هایی که می خوانیم.

صابکار


در ایستگاه اتوبوس و هنگام عکس انداختن از بطری شرابی که بی ناز در جوی آب رها شده بود، یا بی ناز تا به آن‌جا آمده بود، کنارم ایستاد.

- چه کار می‌کنی حاج آقا؟

- دارم از این بطری شراب عکس مین‌دازم. حاجی‌ام نیستم.

- همه دیگه الان به هم می‌گن حاجی.

- اگه خوبه که من چون حج نرفته ام نمی‌تونم قبول کنم. اگرم بده که خب بده دیگه.

برگشتم و برای اولین بار نگاهش کردم. ادامه داد.

- حاجی از کجا میگی بطری شرابه؟

- خب روش نوشته. شراب شیراز. نه این که ساخت شیراز باشه. ولی خارجیه و اسم شیراز روشه.

در حالی‌که با یک‌دستم گوشی را در کیف کمری فرو می‌کردم، با دست دیگرم پاکت سیگارم را در آوردم. تعارف کردم. برنداشت. سیگار را روشن کرده و نکرده گفت:

- چه فایده الان سیگارتو روشن می‌کنی؟ هنوز تموم نشده اتوبوس میاد حاجی.

- خب منم برای همین دارم سیگار روشن می‌کنم که اتوبوس زود بیاد. مطمئن هستم تا تموم نشدن سیگار، اتوبوس می‌آد. در ضمن لااقل بگو حاج آقا. نه حاجی.

- شمام ماشین نداری حاجی آقا؟

- چرا ولی این‌روزا اتوبوس راحت‌تره. جای پارک نیست. سخته با ماشین اینور و اونور رفتن.

- ولی صابکار ما با ماشین می‌آد سرکار. پنج دیقیه‌ای می‌رسه؟

- حتمن خونه‌اش نزدیکه محل کاره.

- نزدیک محل کار؟ خونه اش تجریشه. پنج دیقیه‌ای میاد و پنج دیقیه‌ای هم میره. ماشینش خارجیه. با صد و بیست می‌آد و میره.

- صد و بیست؟ توی این ترافیک؟

- حب آره.

- ما رو گرفتی؟

- نه جون حاجی آقا. راس می‌گم. آدرس بدم فردا بیایی ببینی؟ نه. فردا نه. فردا تعطیله. جمه‌اس. پس فردا. پس فردا بیا ببین. ولی هشت باید اونجا باشی. مخبرالدوله. سر لاله زار.

داشتم می‌گفتم که خودم هشت سرکارم که اتوبوس رسید. سیگار نیمه را به طرف بطری شراب پرتاب کردم. به بطری خورد و روانه‌ی آب شد و چرخی تا زیر بطری زد و تا اتوبوس ایستاد،گم شد. سوار شدم.

فکر کردم  گفتگو در اتوبوس ادامه پیدا می‌کند. اشتباه می‌کردم. من را رها کرد و به یکی دیگر چسبید. تا بیسچاراسفند برایش سخنرانی کرد.

در تمامی مسیر و حتا گاه از آن روز تا به‌حال به این فکر می‌کنم که چگونه می‌شود با سرعت صد و بیست از تجریش و در طی پنج دقیقه به مخبرالدوله رسید. سر لاله‌زار.

هرچند، شاید ته آن بطری را خودش بالا آورده بود. ها؟

قمه


تا کمر در صندوق زباله خم شده بود. داشت دلم برایش می سوخت که یکی دیگر هم به او پیوست. داشت برای این یکی دلم بیشتر می سوخت که اولی سرش را از صندوق بیرون آورد و دستش به کمرش رفت و قمه ای بیرون کشید و فریاد زد:

بزن به چاک بچه .... اگر نه این قمه رو تا دسته فرو می کنم توی .... این صندوق مال منه. افتاد؟

او هم بی هیچ حرف و حدیثی زد به چاک. قمه غلاف شد و کار ادامه یافت. فکر می کردم به قول ختان صندوق های زبال مال گربه هاست و از آنها به فرزندانشان به ارث می رسد.

یاد قمه کش های شهری افتادم که دیگر خیلی از آن دورم. وقتی قمه را بر سر می زدند در روز عاشورا و شاخسین می گفتند. شاخسینی که بعد ها فهمیدم ینی شاه حسین.

شاید این هم یکی از کسانی است که روز عاشورا قمه بر سر می زند و شاخسین می گوید.

برگ


عکس از اینترنت


سرم پایین بود و برگهای ریخته ی درختی با رنگ های طیف قرمز و زرد و نه فقط زرد را جستجو می کردم. مردی از روبرو می آمد. کنارم ایستاد و پرسید:

آقا چیزی گم کردین؟ دنبال چیزی می گردین؟

گفتم: چیزی که گم نکردم. ولی پیدام نمی کنم. دنبال یه برگ می گردم.

لبخند تلخی بر لبانش نشست و سری از روی ترحم برایم تکان داد و بی گفتن کلمه ای به راه افتاد و رفت.

من هم روانه ی زیر درختی دیگر شدم.

تنهاییی یک سامورایی

ژان پیر ملویل در یکی از بی تا ترین فیلم های تاریخ سینمای جهان، ینی سامورایی، بعد از تیتراژ و قبل از آغاز فیلم نوشت:

"تنهایی عمیق یک سامورایی را هیچ کس ندارد، مگر ببر جنگل."

جمله ای که از کتاب سامورایی نوشته ی "یوشیدو" نامی، بر گرفته بود.

***

نمی دانم چرا هر عصری از عصرهای جمعه و یا روزهای تعطیل، وقتی در گذرم از کوچه پس کوچه های شهر، سرایداران آپارتمان هایی را می بینم نشسته بر یک صندلی ِ نهاده بر  آستانه دری و خیره اند بر رهگذان، این جمله "ژان پیر" به یادم می آید. و بعد از آن کلی طول می کشد تا سامورایی از ذهنم برود؟ از ابتدا تا انتهایش ............ و هنوز از بین نرفته، این درگیری ذهنی دوباره آغاز می شود. با سرایداری دیگر و پیاده رویی دیگر و صندلیی دیگر.

حق تقدم عبور

در همه ی مراکز تمدن جهان، حق تقدم عبور با وسیله ی نقلیه ی کند رو است. آدم هم کند رو ترین وسیله ی نقلیه است. تازه اگر مشغول عبور از روی خط کشی عابر پیاده بشود، دیگه بدتر. مگر در سرزمینی که هنر نزد مردمانش است و بس. قدیمی ترین تاریخ جهان را دارند. ......... را دارند.............. را دارند........را دارند ...........

همه چی دارند غیر از این که وقتی که سوار گاری خود هستند خدا را بنده نیستند. می دانید، این ملت جان بر کف، حالا حالا حالا ها مدنی بشو نیست. این فقط و فقط تقصیر من و تو است. هیچ ربطی به هیچ کسی هم ندارند. نه محمود و نه هیچ جناحی از حاکمیت و نه گرانی و نه بدبختی و نه بیچارگی و نه .......... هیچ چیز دیگر. فقط و فقط نشان از دوری از مدنیت من و تو دارد. آخه بزغاله -حیف بزغاله- آخه بزغاله، خط عابر پیاده که پشت قباله ات نیست که ....... سانسور...... ای تویی که  .......... سانسور......... فردا میافتی می میری. بدبخت. فراموش کردی؟ بعدش به قول احمد:

تاریخ بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.

مگر این که فکر کنی عمر جاودان هم داری. بله؟ دیگه بدتر.

آن کلاغی که ....

 آن چیزی که پرید از فراز سر ما و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ابری ولگرد*، چی بود؟ کلاغ بود؟ موشک بود؟ فشفشه بود؟ 

ویییییییییییییییژِِِِِِِِِِِِِِِِِِژژژژژژژ. 

 

 

* از فروغ فرخزاد

در شهر

بهش میگم:

آی کیو، وختی کسی، جایی، دستشو به طرف ما دراز می کنه و می گه: "بده در راه خدا"، جدای از آن که چیزی به اون بدیم یا ندیم، نامشو می زاریم "گدا". گدای دم در. گدای سر کوچه، ........ ینی اسمش گداست. ولی هرگز  نمی تونیم با قاطعیت بگیم که  درک و شعورش اجتماعی اش کمتر از ماست. بعدن بیشتر میگم از این درک و شعور اجتماعی که فعلن جاش نیست. یا این که ما با ثروتی بیشتر از معلممون ازش دانش گدایی می کنیم. پولم می دیم. این جا ما گدای دانشیم. حالا نتیجه می گیریم که....... که چه؟ گدا گداست؟ ول کنید اصلن نتیجه نگیریم. برای نتیجه گیری باید بیشتر بنویسم.

در اولی ما پولی به گدا می دیم که احیانن دعایی خیر برای خودمان بخریم. اونم اگه شانس بیاریم و طرف سرش شلوغ نباشد و کم فروشی نکنه. خدام طرفو تحویل بگیره. هرچند به نسبت پولی هم که می دیم و باید متناسب با تورم باشه، باید توقع داشته باشیم. ولی در دومی ما که گدایی می کنیم، دانشمند می شیم. حالا ببینم، این دو تا یکیه خره؟ پس گدا، گدا نیست.

پس دیگه نتیجه بگیریم که: گدا کسی است، که در قبال چیزی که کسی می خواهد، بهایی نمی پردازد و ماتحتی تکان نمی دهد و کاری انجام نمی دهد. اما اگر کوچکترین حرکتی بکند و بخواهدسرویسی بدهد، نامش می شود، کارگر یا کارمند. ینی اگر گدای اولی بگوید:

خدا بچه هاتو برات نگهداره. الهی نور به قبر امواتت بباره. الهی .........  می شود، کارگر یا کارمند.

ینی در واقع همه یک جوری گدا هستند. من، تو، او، ما، شما، ایشان.

می دونین بهم گفت چی؟

گفت: "خب مگه من از اول چی گفتم؟ گفتم: ما ها همه گداییم دِ عشقی."


***

این گفتار زیر عنوان "در شهر" بعدها ادامه خواهد یافت. و شما با انواع و اقساط گدا آشنا خواهید شد.

آدرس

با گرم کنی سیاه رنگ با آرم نایک بر هفتاد نقطه ی لباس، ورجه وورجه کنان، کنار خیابان و بر لب جوی آب می دوید. خیس عرق. اسوه ی سلامت جسم. گاه به عقب نگاه می کرد. به نظر می رسید می خواهد از خیابان بگذرد.  نزدیکش شدم. صدای نفس های هو هو گونه اش هم شنیده می شد. نگاه عاقل اندر سفیهی به من مسکین در این جلوه از زندگی، یعنی ورزش انداخت. با توجه به همین نگاه، شرم کردم از پرسیدن آدرسم.

همان گونه ورجه وورجه کنان به چپ چرخید. و با استفاده از خلوتی خیابان تمام پهنای آن را دوید. با سرعت هر چه تمام تر. اما در پیاده رو مقابل آهسته کرد. چرا که ممکن بود با کله برود توی کله پاچه فروشی.

برگشت.  ایستاده بودم و نگاهش می کردم. حالا دیگر من عاقل بودم و او سفیه. حالتش نشان داد که شرم کرد. سرش را پایین انداخت و وارد کله پاچه فروشی شد.

خب پهلوون، کله پاچه تموم می شد اگه وای میستادی ازت می پرسیدم:

این ورا دستشویی کجاست؟