بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

فال بهمن ماه 86

در مجلس ختمی که این روزها به دلیل مشکل شناسنامه‌ای مان کم هم نیست، م ... را دیدم. یاری از یاران دبستانی. اولین آشنای من در دانشسرایعالی. با این‌که از یک بیماری جان‌کاه وبسیار جدی  رنج می‌برد، قبراق و سرحال به نظر می‌رسید و چنین باد. حضورم به دلیل دیدن وی در مجلس چند دقیقه‌ای بیشتر طول نکشید که طبق معمول همه مجالس ختم با کلی خنده برگزار شد. هرگز لحظه‌ای را سراغ ندارم که در حضور وی با خنده سپری نشده باشد. تصمیم گرفتیم  بیشتر در محضر هم مستفیض شویم تا در محضر واعظ. این بود که زدیم بیرون. با سایر یاران دبستانی دیگر، در مقابل در، چند برابر آنچه که در مجلس بر ما گذشته بود، گفتنی داشتیم. همین که همراه وی سوار اتومبیلش شدم تا جایی مرا برساند سیگاری روشن کردم و بعد به خلاف عادت همیشگی به اوهم تعارف کردم که گفت: "نمی‌کشم. دکتر گفته نکش. منم از دیشب نکشیده‌ام." شیشه را زدم پایین. گفت: "ببین شیشه رو بده بالا. من نه تنها از دود سیگار بدم نمی‌آد، بلکه خیلییم هم خوشم می‌آد." دلم گرفت و شیشه را بالا زدم.

دیوان حافظی در قطع جیبی روی داشبورد بود. پرسیدم: "پشت چراغ قرمز فال می‌گیری؟" گفت: "نه، حفظ می‌کنم. ولی بد مصب یادم می‌ره. همین که صد تا بیت حفظ می‌کنم اولیش یادم می‌ره."

گفتم: "به! بابا من که اگه یه غزل بخوام حفظ کنم هنوز به بیت آخر نرسیده اولیش یادم می‌ره. بازم تو. حالا بزار فالی بگیرم برای خواننده‌های این ماه وبلاگم."

دیوان را باز کردم و بلند خواندم. یعنی فقط دو کلمه اول غزل را خواندم.

"چو قسمت...."

ادامه داد:

"....ازلی بی حضور ما کردند

گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر"

.....

 

***

دلم بیشتر از آن گرفته است که تفسیرش را به شیوه همیشه برایتان بنویسم.

این ماه دور منو خط بکشید.

یا حق.

نظرات 10 + ارسال نظر
ودود نطاقی دوشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 18:50

محسن جان سلام اتفاقان همین الان دارم نظز مولانارادرموردمرگ مطاله مکنم وبهتردیدم از زبان ایشان برایت بنویسم ازمرگ که اندشی چون جان بقا داری درگورکجا گنجی چون نورخداداری یااینکه میفرماید ازجمادی مردم و نامی شدم وزنما مردم به حیوان سرزدم من زحیوان مردم و ادم شد م پس چه ترسم {من زمردن }کی زمردن کم شدم البته اگرصلاح دیدی جواب را به ایمیلم یفرست بامیدحق

جواب را برایت می فرستم.

ودود نطاقی دوشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 18:30

پیشا و عدم شو که عدم معدن جانهاست امانه چنین جان که بجزغصه وغم نیست من بی تو وتو بی تودرائیم دراین جو زیراکه دراین خشک بجزظلم وستم نیست کواب حیاتست وبجزلطف کرم نیست واماورقی دیگر همه دلهانگران سوی عدم این عدم نیست که باغ ارمست این همه لشگراندشه دل ازسپاهان عدم یک علمست زتوتاغیب هزاران سالست چون روی ازره دل یکقدم است

سیامک دوشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 13:58 http://morghegereftar.persianblog.ir

من هیچ وقت این آقای م.ن. رو ندیدم اما همیشه با توجه به چیزایی که ازش شنیده بودم، فکر میکردم باید از اون حافظ بازهای تیر باشه. میشه از طرف من یه تصویر خیلی قشنگ تو یکی از غزلها رو بهش بگین؟ میگه:« در زخم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ... آه کز چاله برون آمد و در چاه افتاد» وقتی تو مترو این بیت رو خوندم، زدم زیر خنده و تقریباً بلند گفتم مرتیکه هیز! دقیقاً سه بیت بعد، تو همون غزل جوابم رو داد. بیت خیلی خوب بود. حس کردم به غیر از جواب، وصف حال خودم و یه سری آدماییه که شبیه منن. از جمله همین آقای م.ن. که خیلی احساس نزدیکی روحی بهش میکنم. میگه:« صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی... زین میان حافظ دلسوخته بد نام افتاد» این یکی رو هم بهش بگین. بگین که من فکر میکنم ایشون هم این شکلین!D:

اگر دیدمش حتمن پیغامت را به او میرسانم. معمولن در مجالس ختم می بینمش و با این حساب امیدوارم هر چه دیرتر ببینمش ولی بالاخره که می بینمش.

ودود نطاقی یکشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 14:19

سلام اقا محسن گفتم که من زیاد به این اصطلاحات کامپیوتری وارد نیستم دوتا کتاب برایت مینویسم ۱ تحفه های اسمانی۲ سیری دردیوان شمس نوشته علی دشتی امید که شما نیز بدریای مواج وخروشان مولانا بپیوندی

من که به دریا نرسیده غرق شده ام. راستش از دریا میترسم. شنا کردن بلد نیستم. عین خر. چون خر هم شنا بلد نیست.
چشم. من حرف تو را گوش نکنم چه کنم؟

ودود نطاقی پنج‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 10:16 http://s

سلام دوباره اقامحسن اگه فرست داشتی سری به دنیای مولابزن شاید نظرتان درباره مرگوزندگی عوض بشه

لینکش را برایم بفرست.

دارا دوشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 16:31

دریا دل باید بود.

سخته. من بلد نیستم.

نیلوفر شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 01:19

این فال گیری بود یا حال گیری ؟ البته اگر بر این باور باشیم که مرگ آغاز جدیدی است دیگه در عزا داری ها هم میخندیم شاید همه آنهایی که به جای فاتحه خواندن و گوش به نوحه های واعظ منبر نشین جلوی در مساجد با هم میگن و میخندن و با هم بودن لحظه ها را غنیمت میدانند بر این باورند .راستی از کجا معلوم که مردن همون آرامشی نباشه که از اولین لحظه حیات دنبالش میگردیم؟

مرده شور آرامشی رو ببره که با مردن بهش برسی. تازه حتا اگر اونم باشه دیر یا زود بهش میرسیم. یعنی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره. ولی چه عجله اییه؟

گلناز جمعه 5 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 19:27

این جور مواقع هست که آدم یادش میاد باید قدر آدمها رو .ارزش لحظه لحظه با هم بودن رو و ...... خیلی زیاد بدونه.خیلی....

امروز به افسانه میگفتم که کاشکی آدم اصلن دوست نداشت. اصلن فامیل نداشت. شاید اونایی که خاکستر نشین اند و بی کس و کار خیلی راحت تر زندگی می کنند. هر چقدر هم که قدر لجظه ها رو بدونی ولی بالاخره یک روزی یکی از دو طرف دیگه نیست......

پروانه جمعه 5 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:11 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

سرای گذر !
-
از دست دادن دوست عزیز تان را به شما تسلیت می گویم.
.

ممنون.
دوست عزیزمان هم بیمار است. یکی دیگر از دوستان عزیزمان هم بیمار است. درگذشته آن روز برادر یکی از دوستان عزیزمان بود.

بابک جمعه 5 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 00:30

باشه خط می کشم ولی نمی بندمش تا بیای ازش بیرون. طوری نیست دل فقط واسه بردن یا دادن که نیست واسه گرفتن و حتی سوختن هم هست. " دل منو این تلخی بینهایت سرچشمه اش کجاست؟ آب دریاها"

اگر ببندیش که دیگه باید به خودم هم بگویی انا لله و انا .....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد