بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

هفت کار نکردنی بعد از غذا خوردن

 ایمیلی بهداشتی به دستم رسیده بود با این متن که بعداز خوردن غذا هفت کار را نباید کرد:

1 – سیگار نکشید. حتا یک نخ؟

2 – میوه نخورید. حتا یک گلابی؟

3 – چای ننوشید. فقط یک استکان. ها؟ مرگ من.

4 – کمر بند خود را شل نکنید. شلوارک که کمربند نداره که.

5 – حمام نکنید. باشه.

6 – راه پیمایی نکنید. اینم به چشم.

7 – نخابید. لم چی؟ لم هم ندهیم؟

با توضیحات علمی کوبنده و دلایل مبرهن ولی چون بضاعت درکش را نداشتم، ننوشتم. از قبیل اسید و پروتیین و ویتامین و آلبومین و کلی مین های دیگر.

خدا به فرستنده ایمیل خیر بدهد. آشنایی با مسائل بهداشتی و درمانی خیلی خوبست. به ویژه در سن و سال من. ولی تکلیف من در این میان روشن نشد که بالاخره بعد از غذا چه بکنم؟ یعنی کاری مانده که من بخاهم بکنم و بتوانم که بکنم؟

من موارد اول و دوم و سوم را انجام می‌دهم. اولن در مورد شماره یک باید بگویم یکی از انگیزه‌های اصلی من برای غذا خوردن فی الواقع همان مورد اول است.

 موارد چاهار تا شش را انجام نمی‌دهم. اصلن برای سلامتی مضرند. یعنی چه؟ کمر بند را شل کنیم! زشته. قباحت داره. و مورد هفتم را اگر در منزل باشم امکان ندارد که از آن بگذرم.

با بررسی های کارشناسانه و با توجه به جمیع جهات میتوان گفت که:

 " مرگم حتمی است. پس بدرود ای زندگی."

داستان تله موش یا به ما چه!

نامه ‌ای  چند روز قبل برایم رسیده بود به شکل زیر:

موش سر و صدای زیادی شنید. سرک کشید تا ببیند چه خبر است. زن مزرعه دار مشغول باز کردن بسته‌ای بود . موش با خود  گفت "کاش یک غذای حسابی باشد " اما همین که بسته باز شد، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛  چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه بر گشت تا این خبر را به همه‌ی حیوانات بدهد . به هر حیوانی که می رسید، می گفت :" توی مزرعه یک تله موش آورده‌اند." مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : "متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد." میش وقتی خبر تله موش را شنید،...    ...گاو با شنیدن خبر سری تکان داد. سرانجام ناامید از همه جا به سوراخ خودش بر گشت. در نیمه‌های شب، صدای تق تله موش در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند . در تاریکی متوجه نشد  آن چه که  در تله موش تقلا می کرده، موش نیست، بلکه مار خطرناکی است که دمش در تله گیر کرده . همین که به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از  چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه بر گشت، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت :" برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست ."مزرعه دار فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید . اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزها می  گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مزرعه دار از گاوش هم گذشت. حالا، موش به تنهایی در مزرعه می‌چرخید و به حیواناتی فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند.

یاد قطعه‌ای از برتولت برشت افتادم. یکی از معدود آلمانی‌هایی که دوست دارم. و آن این است."

"وقتی کمونیست‌ها را می‌کشتند، گفتتیم به ما چه ما که کمونیست نیستیم. وقتی سوسیالیست ها می‌کشتند. گفتیم: به ما چه ما که سوسیالیست نیستیم وقتی دمکرات‌ها را می‌کشتند، گفتیم: به ما چه ما که دمکرات نیستیم. وقتی .................

. و وقتی نوبت به خودمان رسید دیگر کسی نمانده بود که از ما دفاع کند.

داستان موسا و شبان

دید موسا یک شبانی را به راه / کاو همی گفت : ای خدا و ای اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت / چارقت دوزم ، کنم شانه سرت

دستکت بوسم ، بمالم پایکت / وقت خاب آید بروبم جایکت

ای فدای تو همه بزهای من / ای به یادت هی هی و هی های من »

زین نمط بیهوده می گفت آن شبان / گفت موسا : « با کی استت ای فلان؟ »

گفت:«با آن کس که ما را آفرید / این زمین و چرخ از او آمد پدید»

گفت موسا : « های ، خیره سر شدی / خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژ است و چه کفر است و فشار / پنبه ای اندر دهان خود فشار

چارق پاتابه لایق مر تو راست / آفتابی را چنین ها کی رواست

گر نبدی زین سخن تو حلق را / آتشی آید بسوزد خلق را »

گفت :« ای موسا ، دهانم دوختی / وزپشیمانی تو جانم سوختی»

جامه را بدرید و آهی کرد و تفت / سر نهاد اندر بیابان و برفت

وحی آمد سوی موسا از خدا / بنده ی ما را زما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی / نی برای فصل کردن آمدی

هر کسی را سیرتی بنهاده ام / هر کسی را اصطلاحی داده ام

ما بری از پاک و ناپاکی همه / از گران جانی و چالاکی همه

من نکردم خلق تا سودی کنم / بلکه تا بر بندگان جودی کنم

ملت عشق از همه دین ها جداست / عاشقان را ملت و مذهب خداست

لعل را گرمهر نبود باک نیست / عشق را دریای غم، غمناک نیست

بر دل موسا سخن ها ریختند / دیدن و گفتن به هم آمیختند

چون که موسا این عتاب از حق شنید / در بیابان در پی چوپان دوید

عاقبت دریافت او را و بدید / گفت:مژده  که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجو / هر چه می خواهد دل تنگت بگو

آن شب که در ساحل دریاچه اوان ناصرالدین شاه تا صبح نخابید.

در سال 1295 هجری قمری* ناصرالدین شاه قاجار ** به اتفاق امین السلطان صدراعظم دست به دریاچه اوان - عکس از ابوغریب بخاراییسومین  و آخرین سفر اروپایی خود زد. در طی مسیرش در داخل کشور یکی از نقاطی که برای استراحت چند روزه انتخاب کرد ساحل دریاچه این نقطه از سرزمین خورشید بود. ساحل دریاچه اوان.

با جستجو در صفحات تاریخ هیچ گونه علتی برای این کار نمی‌یابید. این که شاهی با چنان اتساع اسافلی بیاید و رنج سفر بر خود هموار کند و از مسیری دشوار برود به ساحل دریاچه اوان. فقط ما میدانیم و بس. حال که بخش تتبعات تاریخی را در این لوح گشوده ایم این راز را برملا میکنیم تا جهانیان بدانند که ما چه شاه نیکوسیر و بخشنده و بزرگواری را داشتیم ولی افسوس که آن میرزا رضای*** نابکار قدرش ندانست و گلوله ای در نمیدانم کجای آن بزرگوار شلیک کرد و شاه  در آن و یا در این، جان سپرد. و زان پس تبدیل شد به شاه شهید. اینها بماند که بحث ما نیست. بحث ما بر سر دوران زنده بودن شاه است و خاطرات شیرینی که از آن ایام بجاست.

داشتیم میگفتیم که شاه در ساحل این دریاچه اطراق کردند به جهت استراحت چندروزه. که ضمن آب تنی در این دریاچه شاید فرجی هم بشود و ایشان بتوانند پری دریاچه‌ای اوان را از نزدیک زیارت کنند. همان رازی را که در بالا عرض کردیم برملا می کنیم. همان طور که  مرقوم شد از قرن‌ها قبل بلکه بیشتر تا کنون، بلکه کمتر شایعه وجود پری دریاچه‌ای در اوان دهان به دهان می‌گردد.

از قضا پری دریاچه ای همان شب اول یا دوم**** به حضور شاه شرفیاب شد.. یعنی شرفیاب نشد که شرفیابش کردند ولی چگونه؟ تا آن روز عقل جن هم به این نمی‌رسید که مگر پری دریاچه ای مانند ماهی نیست؟. یعنی حالا حداقل پایین تنه‌اش. خب پس میتوان وی را مانند ماهی به تورانداخت. این هم از تراوشات فکری شاه بود و لاغیر. یعنی از همان شب که رسیدند دستور دادند از فردا صبح ماهی گیران لشکر به دریاچه بروند و پری دریاچه‌ای صید کنند. این بود که ماهی گیران هم پری دریاچه ای را صید کرده درون تشت بزرگی تا نیمه آب ریختند و پری را داخل آن نهاده به حضور شاه شرفیاب کردند.

یکی از شاهدان عینی***** که در عین هایش کوچکترین مشکلی نداشت، حفظته الله، برایمان روایت کرد از زیبایی پری دریاچه ای. میگفت: "نیکول کیدمن باید برود  جلو و بوق بزند". مرلین مونرو؟ سگ کی باشد؟ حالا این شاهد عینی نیکول و مرلین را چگونه می‌شناخت؟ والله و اعلم.انیس الدوله همراه با یک دوله دیگر

خلاصه شاه با پری دریاچه ای به اختلاط پرداخت. پری دریاچه ای هم خداییش کم نمی گذاشت. چرا؟ خب می‌خاست هم پری دریاچه ای باشد و هم پری زمینی. سوگلی شاه شهید شدن کم پستی نبود. و برای همین امر هم  مدام خودش را لوس می‌کرد و با دمش شلپ و شلپ میکوبید روی آب و آب تمام وجود مبارک شاه را خیس کرده بود ولی بنده خدا روی مبارکشان نمیشد بزند توی ذوق طرف. این بود که دستور خلوت دادند و نوکران و بندگان خلوت کردند.

همه فکر میکردند که پری دریاچه ای هم به حرم سرای شاهی منتقل خاهد شد. و جای انیس الدوله را تنگ خاهد کرد ولی در اشتباه بودنند. چرا؟ عرض میکیم. ناصرالدین شاه عادت داشت که زیبایی زنها را در پایین تنه آنها محک زند. در نزد شاه و در مقام مقایسه، انیس الدوله که در عکس پیوست در حال نشسته او را می‌بینید با سبیل هایی مانند سبیل های مادر وهب، با نیکول کید من، کیدمن باید برود جلو و بوق بزند. این بود که صبح اول وقت و سر میز صبحانه در کنار چادرو در مقابل نوکران،  بعد از پایین رفتن لقمه‌ای سرشیر و عسل از گلوی مبارک‌شان،  طی بیاناتی رقیق القلب بودن وجود مبارکشان را وجه الزمان آزادی پری دریاچه ای قرار دادند. و یا بالعکس.

بله. اراده ملوکانه بر این قرار گرفت که پری درباچه ای به آب سپارده شود.. باور نمی کنید؟ نه؟ ولی عین واقعیت است. ناصرالدین شاه آن شب را در کنار دریاچه اوان تا صبح نخابید. زیرا شاه نمی‌دانست با آن پولک‌های تیز چه کند؟

دوساعت بعد.

خادمان در اجرای اوامر ملوکانه، طی آیین با شکوهی، پری دریاچه‌ای را به لب دریاچه آورده و پری را به آب سپاردند.در حالیکه همه آب از لب و لوچه شان سرازیر بود.

تتبعات تاریخی ما نشان می‌دهد، از فردای تخلیه ساحل دریاچه توسط اردوی همایونی ماهی‌گیران محلی دریاچه اوان تورهای‌شان را برای صید پری دریاچه‌ای به آب انداختند. ولی تحقیقات تاریخی ما در مورد این‌که پری دریاچه‌ای آیا تا کنون به تور یکی از این عاشقان افتاده است یا خیر به نتیجه قابل عرضه‌ای نرسیده است.

نشانه ها:

* ما نمی‌دانیم این تاریخ ها چرا بعضی هایش قمری است؟ بعضی ها شمسی؟ بعضی ها میلادی؟

** توضیح‌اش خیلی مفصل است. بماند برای وقتی دیگر.

*** ایضن. رک همان جا. کجا؟ همان جا. نگاه کنید می‌بینید.

**** که دوم به واقعیت نزدیک تر است زیرا شب اول غروب بود که اردوی همایونی  به دریاچه رسید و تا چادر بزدند و شامی بخوردند، بخابیدند. به لحاظ خستگی مفرط.

*****ما خودمان در آن سفرافتخار التزام رکابی نداشتیم. که التزام بالاتنه گشاد داشتیم. به جهت حصبه لاعلاج و بستری. چشم به راه ملک الموت. که او هم تا کنون نیامده است. به جهت مرحمت خاصه.

---

پ ن. پی‌گیری ما جهت دست‌یابی به عکس پری دریاچه‌ای به جایی نرسید. گویا تنها عکس پری دریاچه‌ای فوق الذکر به دستور شخص شاه همین که توسط میرزا ابراهیم خان عکاس‌باشی عرضه شد، سوزانده شد و خاکستر عکس هم به دریاچه ریخته شد.

قلعه بابک

قلعه بابک در سرزمین خورشید

معتصم که خلیفه‌ی مسلمین و قائمه‌ی اسلام است، روزی درمجلس شراب نشسته است، به فاصله‌ی کوتاهی سه بار ازمجلس بیرون می‌رود و بازمی‌گردد، سپس غسل می‌کند و سجاده می‌طلبد و دو رکعت نماز می‌خواند. آنگاه با فتح و بشارت رو به حضار کرده می‌گوید: "می‌دانید این چه نماز بود؟" و چون جواب می‌دهند: "نه!" می‌گوید: "نمازِ شکر، شکرانه‌ی نعمتی ازنعمت‌های خدای عزوجل که مرا امروز ارزانی داشت. توضیح میدهد: "در این ساعت سه دختر را دختری بِبُردم که هر سه دشمن من بودند. یکی دختر ملک روم، یکی دختر بابک خرم دین و یکی دختر مازیار"

نقل از: "سیرالملوک خواجه نظام الملک"

***

پ ن: ما هم با پست امروزمان آن به اصطلاح مردانگی تورا می‌بریم.

عکسی که زیب صفحه است ارسالی آقای شمس است از قصر جودی.

 قلعه بابک، یادگاری از بابک خرم دین. قلعه‌ای در سرزمین خورشید.

آیا کسی هست که یادگاری از معتصم نام برد؟

فال مهرماه 86

تو به من خندیدی

و نمی‌دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و هنوز

سال‌ها هست که در گوش من آرام آرام

رفتن گام تو تکرار کنان

می‌دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت.

(پیش درآمد دو منظومه از حمید مصدق)

ای صاحب فال بدان و آگاه باش که شیطانی در لباس یک مار خوش خط و خال به تو اظهار عشق کرده و از تو تقاضایی بیش از وسع تو می‌کند. تو نیز از آن‌جا که نمی‌توانی آن تقاضا را برآورده کنی و آنرا حتا اگر یک سیب باشد از راه حلال بدست آوری تصمیم می‌گیری دست به دزدی بزنی. بدان که عاقبت تو گرفتاری در چنگال بی‌رحم قانون است. آن‌گاه است که زانوی غم و پشیمانی در بغل گرفته در کنج زندان، سال‌ها ضمن خاندن ترانه‌های خراباتی، بر بخت بد خود لعنت می‌فرستی. ای ندانم کار بدان و آگاه باش که پشیمانی سودی ندارد. آن شیطانی هم که در لباس دوست بر تو ظاهر شده و به تو اظهار عشق می‌کند همین که می‌بیند تو به حبس افتادی تو را رها کرده و ضمن اعلام برائت از تو با انداختن متاعی که برای وی دزدیده‌ای بر زمین و خندیدن و نشان دادن دندان‌هایش به تو، فرار کرده و به دنبال دیگری می‌رود. تازه اگر به پایت می‌نشست و در موقع حبس برایت سیگار و کبریت می‌آورد باز ارزشش را داشت. تازه خدا کند که شانس بیاوری و راحت و بی دردسر دستگیر شوی و کار به تیراندازی و غیره نکشد و یا با بیل نزنند توی سرت. بنابراین به دنبال ارضای امیال و هوس‌های معشوقه نباش. عشق واقعی را جستجو کن. کسی را برای همسری انتخاب کن که قانع باشد و با کم و زیادت بسازد. کسی که تو را به خاطر یک سیب ترک کند شایسته زندگی کردن با تو نیست. صدقه بده  و توکل بر خدا کن و از راه راست منحرف نشو.  انحراف از راه راست باعث می‌شود، آنچه که بر باخه رفت بر تو نیز، رود.

کیلو چند؟

کیلو چند؟

-سازمان ملل و انرژی هسته‌ای و حقوق بشر و حق مسلم و دانشجویان و روزنامه نگاران و احمدی نژاد و جورج بوش و مرکل و وی او ای و سخنرانی و دانشگاه کلمبیا و سارکوزی و پول ملی و سه صفر و

-کیلو چند؟

-اینایی که دارم میگم؟

- نه بابا آش رو میگم. راستی زولبیابامیه‌ام خریدی؟

-نه. یادم رفت. یعنی یادم نرفت. یکی از مجله‌های دکه سرکوچه خواص دارویی غذاها و خوراکی‌ها رو از نظر یانگوم نوشته بود. در مورد زولبیا بامیه، یانگوم معتقده که هیچ خاصیتی ندارن. فقط خوشمزه‌ن.

- پس چه کار خوبی کردی.

-راستی میدونی ناصرالدین شاه یک جایی توی خاطراتش نوشته که ای‌کاش ماه رمضان زودتر بیاید و ما یک زولبیابامیه ای بخوریم؟

-یعنی نمی‌تونسته دستوربده براش درست کنن؟

-همجنس بازان و تحریم و مدافع تروریسم و عراق و مذاکره و بشکه‌ای هشتاد و سه دلار و  کارت سوخت و بنزین آزاد و برج‌های دوقلو و هو و کف و هورا و

-کیلوچند؟

-اینایی که دارم میگم؟

-نه بابا زولبیابامیه. وای ی ی .  حواس منم پرت کردی با این ناصرالدین شات. آش. آش‌و کیلو چند خریدی؟

-آها. هزار و پونصد تومن.

نوستالژی اول ماه مهر

دانش آموزان کلاس اول دبیرستان خاجه نصیر مراغه - 1343

دانش آموزان کلاس اول دبیرستان خاجه نصیر مراغه - ۱۳۴۳

نفر اول، ایستاده از سمت راست: آخرین کسی که از این جماعت دیده‌ام. کسی که تصویر کردن این لحظه را مدیون ایشان هستم. شادروان سلامی دبیر جغرافی، در پاساژی نبش چهارراه حافظ، خیابان جمهوری. دلم گرفت.

ناظم مدرسه کماکان جدی و خوش تیپ. با کراوات. آقای شفیع؟.

مبصر؟ کسی که از زور و بازو سر و شونه از همه سرتره. نفر آخر ایستاده در سمت چپ عکس. شفق.

طبق معمول ِ روبط دوران دبستانی که بعدها در روابط اجتماعی هم تجلی می‌یابد، در این عکس باندها و دسته‌ها و یاران صمیمی تر در کنار هم هستند.

 و اما تیمی که من هم عضوی از آن بودم. دور و بر آقای سلامی جمع هستند. اونی که خیرسرش برای این‌که آفتاب چشمان زیبایش را نبندد و خدای ناکرده در این عکس منحصر به فرد چشمانش بسته نباشد، دستش را مقابل چشمانش گرفته و در نتیجه چشمان بازش کاملن در سیاهی نشسته، خودم هستم.

دور و بری‌ها: پشت سرم فضل‌الله شفایی، سمت راستم بهروز نادم و سیدجمال سیدرضوی. در مقابل‌، ابولفتوح وزیری با کت شلوار روشن که زانوی غم بغل زده، جعفر در کنارش به هم‌چنین.

سمت چپم ودود نطاقی. کسی که کتاب به دست گرفته و مثلن حتا این لحظه را در کسب علم و دانش رها نمی‌کند و البته به موذیانه‌ترین شکل ممکن لبخند برلب دارد، رضا مهدی‌زاده. یکی از مواردی که با این‌که خیلی دوست بودیم در این عکس جدای از هم هستیم.

همین گونه که نگاه می‌کنم، عده دیگری را با نام فامیل به یاد می‌آورم. حکاکپور. البرز. بخشی –یک‌وقت در اهواز دیدمش- ژولیده. افکار. رحمانی. علی قاسمی.

و بقیه را با سردسته بود‌نشان، نگاه‌شان، لباس‌شان، نداری‌شان، پولداری‌شان، تخس بودن‌شان، تنبلی‌شان، زرنگی‌شان، ورزشکار بودن‌شان، ..... به یاد می‌آورم. جماعتی که در سال‌های ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۴ با آن‌ها زندگی کردم. پشت یک میز نشستم. ساعات تفریح تا آخرین نفس به دنبالشان دویدم و به دنبالم دویدند. تمبرهای یادگاری و فیلم های هرکول و ماسیست مان را با هم تاخت زدیم. شلوغ کردند به گردن گرفتم،  شلوغ کردم به گردن گرفتند. در پای تابلو که بودم کتاب را در ردیف اول از زیر میز برایم باز کردند و کتاب را وقتی پای تابلو بودند برای‌شان باز کردم. برایم نقاشی کردند برای‌شان مساله حل کردم. دفتر پاک‌نویس املای‌شان را خط کشی کردم دفتر پاک‌نویس حسابم را خط کشی کردند. مدادپاک‌ کن‌شان را در جیبم به خانه بردم و مدادتراشم را در جیب‌شان به خانه بردند.

این ها همه را من گم کردم.

ولی هرآینه هر کدام از این سرتراشیده ها را در جایی ببینم، مطمئن هستم که چند دقیقه بعد از دیدار یکی از ما به دنبال دیگری می‌دود در کوچه پس کوچه‌های هر کجا که باشیم. برای کوبیدن هرآن چه که در دستش است بر سر دیگری. کما این‌که یک‌بار همین اتفاق برایم افتاد. چرا که ما، یاران دبستانی هستیم.

یاران دبستانی که نام مان بر تخته سیاه ها و نیمکت‌هایی حک شده که اکنون خاکسترشان در همه جای جهان پراکنده است.

اندر باب فیلترشدن چند ساعته قوقل و جی میل دات کام

پیرچشمی یکی از بیماری‌های مربوط به سیستم بینایی است که انسان‌ها در موقع پیری به آن مبتلا می‌شوند. این بیماری به این شکل است که فرد مبتلا فواصل دور را خیلی خوب می‌بیند ولی فواصل نزدیک را نه. بارها شنیده‌اید یا خودتان دیده‌اید که:

توی فامیلامون یک کبلی ممدی بود که تا روزی که مرد چشماش عین چشمای عقاب بود. همین طور که نگاه می‌کرد نقطه‌ای را روی کوه نشان می‌داد و می‌گفت: "پسر مش حسن داره به سمت ما می‌آد. دست راستش یک کوزه ماسته و دست چپش کیسه ای نون."

اگر این اشخاص مرده باشند و علت مرگ آن‌ها را بپرسید می‌گویند:

-افتاد توی یک چاه و مرد.

-چرا مگر جلوی پاشو نگاه نمی‌کرد؟

-نگاه می‌کرد ولی بنده خدا چاه را ندید.

کبلی ممدی که چشمانش به چشمان عقاب تشبیه می‌شد، چاه جلوی پاش را ندید و افتاد توش و مرد.

زندگی و خشم و هیاهو

هر وقت جمله ای از زندگی میشنوم یاد ویلیام فالکنر میافتم و کتاب خشم و هیاهوی وی.

"زندگی بازیچه ای است گذرا. افسانه ای است به خشم آلوده و نا مفهوم که گویی از زبان ابلهی حکایت می‌شود و هیچ معنا و مفهومی ندارد".

این جمله در مقدمه مترجم یعنی بهمن شعله ور بر این کتاب نوشته شده. جمله‌ای از شکسپیر در مکبث. که به نظر می‌رسد فالکنر نام کتاب را از آن وام گرفته است. و اما چرا جمله‌ای از شکسپیر مرا به یاد فالکنر می‌اندازد؟

خشم و هیاهو را خانده اید؟ بخش اولش از زبان بنجی که کودکی است با عقب ماندگی‌های ذهنی حکایت می‌شود. این فصل  از کتاب دیوانه کننده است. من از روزی که آن را خانده‌ام، سال‌ها سال پیش،  دیوانه شده‌ام. من دیگر آن آدم عاقل قبل از آن سال‌ها سال پیش نیستم. اکنون در تیمارستانی بستری هستم. تیمارستان تهران. آدرس بدهم؟ وقتی آمدید کمپوت و سیگار برایم بیاورید. گل؟ نه گل نیاورید. می پژمرد. گل پژمرده مرا دیوانه تر میکند.

راستی قبل از عیادت آن را بخانید. دنیا را چه دیدی؟ شاید شما هم به من ملحق شدید.

فال شهریور 86

من فکر می‌کنم

هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ.

احساس میکنم

در بدترین دقایق این شام مرگ‌زای

چندین هزار چشمه خورشید در دلم می‌جوشد از یقین

احساس می‌کنم در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس

چندین هزار جنگل شاداب ناگهان می‌روید از زمین

آه ای یقین گمشده

 ای ماهی گریز

در برکه‌های آینه لغزیده تو به تو

من آبگیر صافیم اینک به سحر عشق

از برکه‌های آینه راهی به من بجو

من فکر می‌کنم

هرگز نبوده دست من اینسان بزرگ و شاد

احساس می‌کنم

در چشم من با آبشر اشک سرخ‌گون

خورشید بی غروب سرودی کشد نفس

احساس می‌کنم

در هر رگم به هر تپش قلب من کنون

بیدارباش قافله‌ای می‌زند جرس

آمد شبی برهنه‌ام از در

چو روح آب

در سینه‌اش دو ماهی و در دستش آینه

گیسوی او خزه بو، چون خزه به هم

من بانگ برکشیدم از آستان یاس

"-آه ای یقین یافته

بازت نمی‌نهم"

***

ای صاحب فال بدان و آگاه باش که هیچ کس نمی‌داند من چقدر این شعر را دوست دارم. با این که سال‌هاست شعر نمی‌خانم ولی یکی از آن‌هایی که میخانم این است. چرایش را خودم هم نمی‌دانم که مداقه‌ای می‌خاهد در احوالات پسین. شاملو برای من با این شعر معنا می‌یابد. بگذریم.

ای صاحب فال برو و این شعر را بخان و از بر کن اگر خیری برای این دنیایت نداشته باشد برای آخرتت دارد. اگر نخانی هم غمی نیست. روزی کسی آن‌را برایت خاهد خاند و آن‌روز احساس می‌کنی که ای‌کاش زودتر خانده بودی ولی پشیمانی سودی ندارد و شما در همان لحظه جان به جان آفرین تسلیم می‌کنی. آن وقت است که شاید همان شب شایدم فردا شبش –بهرحال این گفتگوی دوستانه در شب با شما انجام می گیرد-  از شما می‌پرسند:

ای بنده چند تا از این چندین هزار چشمه خورشید را در زمین دیدی؟

ای بنده چندتا از چندین هزار جنگل شاداب را دیدی؟

ای بنده آیا برکه‌ای از آینه در زمین دیدی؟

ای بنده چند بار به هر تپش قلبت بیدارباش قافله‌ای جرس زد؟

ای بنده چند بار گیسوی خیس خزه بو را بوییدی؟

ای بنده.....

ندیدی؟ نه؟ هیچ کدام را؟ نه چشمه خورشید و نه جنگل و نه برکه و نه قافله و گیسوی خیس و...... پس در آن دنیا چه غلطی می‌کردی بنده؟ برو به جهنم.

ای‌کاش آن‌جا تو را می‌دیدم.

لااقل صدقه بده دفع بلا کند.

سیدمحمدعلی ابطحی

جسارتن پا توی کفش روزنامه مرحوم توفیق کردیم و بنا داریم هر از گاهی در این وبلاق به شیوه بخش انگولکچی این روزنامه شیرین و بیاد ماندنی تاریخ مطبوعات، گفتار ِ مقامات و غیرمقامات را انگولک کنیم. پشت بامی کوتاه تر از سید محمدعلی ابطحی تنها روحانی وبلاق نویس دمکرات و پست اپوزیسیون بامزه هم پیدا نکردیم. حداقل برای شروع.

***

ابطحی: یک بار بعد از سخنرانی‌ای که در یکی از سمینارهای بین المللی در آلمان داشتم، یکی از افراد اپوزسیون که وابسته به یکی از احزاب قدیمی چپ بود شروع کرد با من صحبت کردن، موضوع سخنرانی من درباره دینداری بود.

انگولکچی: بنده خدا بد کرده اومده نشسته پای سخنرانی‌ات؟ اونم یک چپی از احزاب قدیم؟

*

ابطحی: ایشان ادعا می‌کرد که در ایران هیچ کس دین ندارد.

انگولکچی: حالا هیچ کس رو اغراق کرده.

*

ابطحی:  من هم که قصد داشتم پاسخ منطقی بدهم..

انگولکچی: به اینکه هیچ کس دین ندارد؟

*

ابطحی: گفتم آماری که اخیراً در ایران گرفته اند نشان می دهد مردم ایران هنوز هم بیشترین اسامی فرزندان خود را از میان اسامی محمد و حسین و رضا و زهرا و فاطمه انتخاب می کنند.

انگولکچی: ولی تمامی قاچاقچیان سریال‌های صدا و سیما نامشان جمشید خان و فرامرزخان است.

*

ابطحی: فرمودند این اسامی را انتخاب می کنند که فرزندانشان را در مدارس و دانشگاه ها ثبت نام کنند.

انگولکجی: اینجا بگذار اون یکی رو انگولک کنم.

*

ابطحی: پرسیدم تا به حال آماری از این که مثلاً افرادی را با نام شهرام و هومن و نگار و آیدا از دانشگاه یا مدرسه اخراج کنند دارید؟

انگولکچی:  مثالی زدی ها! اگر می‌گفت شهرام جزایری؟

*

ابطحی: مثال دیگری به روز عاشورا زدم و گفتم که حتی آن‌هایی که از حکومت هم دل خوشی ندارند در سراسرکشور به عزاداری می پردازند.

انگولکچی: مگر دین را این حکومت آورده؟

*

ابطحی: اول گفت که دختر و پسرها برای ارتباط با یکدیگر در عاشورا به خیابان ها می آیند

انگولکچی: فیلم حمله به جوانان میدان محسنی در شام غریبان را حتمن جایی دیده. دوم چی گفت؟

*

ابطحی: گفتم یعنی دختر و پسرها انقدر ندید بدید هستند و مشکل برای دیدن یکدیگر دارند که فقط در این مراسم باید همدیگر را ببینند؟

انگولکچی: یعنی نیستن؟ اورکاتم که فیلتره. خبر نداری مگه؟

*

ابطحی: افاضه ی جدیدی فرمودند که رژیم عزاداران از فلسطین می آورد. گفتم با هواپیما می آورند یا با کشتی؟ این جمعیت خیلی زیادتر از این حرف هاست.

انگولکچی: می‌گفتی بابا فلسطین فقط می‌گیرد.

*

ابطحی: دیگه بحث ادامه پیدا نکرد. فقط من گفتم که جمهوری اسلامی شانسی بزرگتر از این ندارد که بخشی از اپوزسیونش چنین فکر می کنند.

انگولکچی: حالا این یک قلم رو درست گفتی. بریم بگردیم یک اپوزیسیون دیگه پیدا کنیم.

***