بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

نوستالژی اول ماه مهر

دانش آموزان کلاس اول دبیرستان خاجه نصیر مراغه - 1343

دانش آموزان کلاس اول دبیرستان خاجه نصیر مراغه - ۱۳۴۳

نفر اول، ایستاده از سمت راست: آخرین کسی که از این جماعت دیده‌ام. کسی که تصویر کردن این لحظه را مدیون ایشان هستم. شادروان سلامی دبیر جغرافی، در پاساژی نبش چهارراه حافظ، خیابان جمهوری. دلم گرفت.

ناظم مدرسه کماکان جدی و خوش تیپ. با کراوات. آقای شفیع؟.

مبصر؟ کسی که از زور و بازو سر و شونه از همه سرتره. نفر آخر ایستاده در سمت چپ عکس. شفق.

طبق معمول ِ روبط دوران دبستانی که بعدها در روابط اجتماعی هم تجلی می‌یابد، در این عکس باندها و دسته‌ها و یاران صمیمی تر در کنار هم هستند.

 و اما تیمی که من هم عضوی از آن بودم. دور و بر آقای سلامی جمع هستند. اونی که خیرسرش برای این‌که آفتاب چشمان زیبایش را نبندد و خدای ناکرده در این عکس منحصر به فرد چشمانش بسته نباشد، دستش را مقابل چشمانش گرفته و در نتیجه چشمان بازش کاملن در سیاهی نشسته، خودم هستم.

دور و بری‌ها: پشت سرم فضل‌الله شفایی، سمت راستم بهروز نادم و سیدجمال سیدرضوی. در مقابل‌، ابولفتوح وزیری با کت شلوار روشن که زانوی غم بغل زده، جعفر در کنارش به هم‌چنین.

سمت چپم ودود نطاقی. کسی که کتاب به دست گرفته و مثلن حتا این لحظه را در کسب علم و دانش رها نمی‌کند و البته به موذیانه‌ترین شکل ممکن لبخند برلب دارد، رضا مهدی‌زاده. یکی از مواردی که با این‌که خیلی دوست بودیم در این عکس جدای از هم هستیم.

همین گونه که نگاه می‌کنم، عده دیگری را با نام فامیل به یاد می‌آورم. حکاکپور. البرز. بخشی –یک‌وقت در اهواز دیدمش- ژولیده. افکار. رحمانی. علی قاسمی.

و بقیه را با سردسته بود‌نشان، نگاه‌شان، لباس‌شان، نداری‌شان، پولداری‌شان، تخس بودن‌شان، تنبلی‌شان، زرنگی‌شان، ورزشکار بودن‌شان، ..... به یاد می‌آورم. جماعتی که در سال‌های ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۴ با آن‌ها زندگی کردم. پشت یک میز نشستم. ساعات تفریح تا آخرین نفس به دنبالشان دویدم و به دنبالم دویدند. تمبرهای یادگاری و فیلم های هرکول و ماسیست مان را با هم تاخت زدیم. شلوغ کردند به گردن گرفتم،  شلوغ کردم به گردن گرفتند. در پای تابلو که بودم کتاب را در ردیف اول از زیر میز برایم باز کردند و کتاب را وقتی پای تابلو بودند برای‌شان باز کردم. برایم نقاشی کردند برای‌شان مساله حل کردم. دفتر پاک‌نویس املای‌شان را خط کشی کردم دفتر پاک‌نویس حسابم را خط کشی کردند. مدادپاک‌ کن‌شان را در جیبم به خانه بردم و مدادتراشم را در جیب‌شان به خانه بردند.

این ها همه را من گم کردم.

ولی هرآینه هر کدام از این سرتراشیده ها را در جایی ببینم، مطمئن هستم که چند دقیقه بعد از دیدار یکی از ما به دنبال دیگری می‌دود در کوچه پس کوچه‌های هر کجا که باشیم. برای کوبیدن هرآن چه که در دستش است بر سر دیگری. کما این‌که یک‌بار همین اتفاق برایم افتاد. چرا که ما، یاران دبستانی هستیم.

یاران دبستانی که نام مان بر تخته سیاه ها و نیمکت‌هایی حک شده که اکنون خاکسترشان در همه جای جهان پراکنده است.

نظرات 17 + ارسال نظر
سیامک پنج‌شنبه 12 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 22:58 http://morghegereftar.persianblog.ir

میشه از خاطرات کتک خوردن و فلک شدنتون بنویسین یکم دلمون خنک شه؟بنده خودم به شلنگ هم کف دستی خوردم.

من خودم یک بار به خاطر این که تعداد خط درشت هایم بعد از عیدم هشتاد تا نبود بلکه ۳۸ تا بود و اگر گفته بودم ۴۵ رهایم میکرد که نگفتم و ثمره این راست گویی شانزده ضربه شلاق بود که به کف دستهای من زد. آن نامرد. چرا نامرد؟ چون بغل دستیم که دروغ گفت یک ضربه خورد و او میدانست ک ه او دروغ میگوید. دست راستم را گرفتم و برای ادامه ندادنش دست دیگرم را به پشتم نبردم و آنرا در مقابل شلاقش گرفتم که زد. نارد سومی شو قایم تر زد و بعد چارمویشو..........میگفت خیلی پروویی. از اینکه نتوانست تنبیهم کند خیلی دمق شد. اینرا در همان کلاس سوم ابتدایی هم توانستم بفهمم.
بعد ها دنبالش گشتم و پیدایش کردم . زنده بود.........همین..

سیما یکشنبه 8 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 09:09

چه زیبا ساده و روان حکایت یک فصل از زندگی را به قلم کشیدی فصلی که همه با آن همدلی دارند اما چه آسان در کوره راه های زندگی آنها را به دست باد می سپارند . فکر کنم کسی نباشد که از دوران به دوران های صمیمت و راستی یاد نکند و چه بیشمار آدم ها که حسرت آن دوران را می خورند اما چرا حسرتش را می خورند و سعی نمی کنند آنرا همیشه در خودشان و در جمع دوستانشان زنده نگه دارند این دیگر از آن حکایات عجیب و غریب درون انسان است.

میدونی. این نوستالژی ها را هم اگر نداشتیم که دق می کردیم.

سردار پنج‌شنبه 5 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 22:30

کسی گلویم را می فشارد.دود همه جا را گرفته است.همه چیز پشت دود گم شده است.مردمان غمگین اند.مردمان در هم می آویزند.صدای بوق ممتد همه جا را پر کرده است.روزها می آیند و می روند،گذر فصلها در پس دود و هیاهو گم شده است،روی همه برگها را سیاهی دود و خاک گرفته است.طبیعت مرده است،صدایی نیست و اگر هست به خرخر محتضر می ماند.چه چیز مرا در این شهر/زندگی ماندگار کرد؟
کجاست آن نور جادویی صبحگاهی که هر بامداد مرا از پی خویش به بیکران روزهای معصوم خردسالی می برد؟کجاست روزهای سرد برف و کاشت هویج در باغچه صورت آدم برفی که هرگز نگاه خیره اش به دوردست از یادم نرفت.کجاست روزهای داغ فوتبال روی آسفالت سوزان و هیاهوی بچه هایی که بی اعتنا به آینده فقط از پی توپ می دویدند.روزهای معصوم دوست داشتن ها و قهر کردنها و تاپ تاپ دلهای کوچک در سینه ها به پیشواز بلوغ.
دیر زمانی است که گذر روزها را نمی فهمم.فصلها را نمی یابم و دلم برای چیزی شاید قصه ای پر نمی گیرد.بهانه ای هرچند کوچک برای خوشبختی نمانده و فروغ زندگی رو به پایان است.من مرده ام،دوستانم و دشمنانم همگی مرده اند.بهشت کجاست؟

بهشت را شاید بشود در پست بعدی پیدا کرد. پستی با تایتل کیلو چند؟

تینا سه‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 22:07 http://redlife.blogsky.com/

عالی بود ...عالی...نمی دونم چرا وقتی از کسی می شنوم که دوستای قدیمی همدیگرو پیدا کردن و دیدن خیلی خوشحال میشم...شاید برای اینه که اون لحظه رو خیلی دوست دارم و خودم احساسش کردم.تغییر چهره , به یاد اوردن خاطرات توی کمترین زمان ..فکر می کنم می تونه یکی از قشنگ ترین لحظات زندگی یک فرد باشه.
ولی خداییش تنها کسی که اصلا توی عکس نیفتاده
خودتونین!!!امان از این افتاب...

دیگران که مشخص هستند برای من خوبه. این برای اونا مهمه که منو نمیتونن به یاد بیارن چون در ظلمت قرار دارم. البته اگر این عکس رو نگاه داشته باشند.

سحر سه‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:19

سلام
خیلی تاثیر گذار بود حتی برای کسی مثله من که مجبور بود بنا به یه سری شرایط تقریبا هر سال مدرسش رو عوض کنه و هر سال برای بار چندم دنبال یه یار دبستانی جدید بگرده.
با خوندن نوشته ی صمیمی و جالب شما این احساس بهم دست داد که انگار منم همکلاسیتون بودم! منو یادتون نمیاد؟!
موفق باشید

کلاس اول ابتدایی بعداز یکی دوماه که در تهران بودم به کردستان رفتیم بقیه کلاس اول-این بخش به جرات میتوانم بگویم که یکی از تلخ ترین سکانس های دوران تحصیلم بود- و تا آخر پنجم آنجا بودیم و بعد مراغه و سه سال هم اونجا بعد دوباره تهران و در این مدت بارها مدرسه ام عوض شد. این وضعیت باعث شد که یاران دبستانی ام هم بیشتر شوند و هم آنها را گم کنم.
تو را هم به عنوان شیرین ترین سحری که تا کنون دیده ام به یاد میاورم.
به قول بلاگ ترانه توی یادداشتهای شب مهتابی: همشاگردی سلام.

پادرا سه‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:18 http://padra.blogsky.com

وای چه قشنگ ......... بعد این همه سال !انجاست که باید گفت عکس عجب چیزیه ها :)

پروانه.ا دوشنبه 2 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:22 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

عکس بسیار قشنگی است. عکس یک زندگی ُ عکسی که بارها تکرار می شود. شما هم با جملاتی که خود زندگی هستند آن را مزین کردید.
با سپاس

شمس یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 21:13

دبیر فیزیک کمونیست بوده شدید ازار جسمی حال مرتبی ندارد ولی من دوستش دارم اما به شرح فوق پسرش هم در جریان سوسک کثیف ازاد نیست و در حصار است
زندگی بد جوری به خوبان چهره بدش را نشان میدهد
شاید این یه حکمتی باشه
ولی انها همیشه در اذهان خاهند ماند که قلمشان را نفروختند به نان و نامی
من هم از اینکه خبر های بد میشنوم تقصیری ندارم
ولی الان وقت ان است که
دست در دست هم دهیم به مهر
و مثل کلاس اولی ها به مدرسه برویم

من نگاه های این دبیر فیزیک تو و یار دبستانی خودم را خیلی دوست داشتم. هنوز هم آن نگاه ها را به یاد دارم. اگر روزی او را دیدی این را به او بگو.

مهدیه یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 21:12 http://badoom.blogsky.com

راستش عکس رو که دیدم یاد یه عالمه عکس های یادگاری افتادم که تو مدرسه در کنار دوستان صمیمی ام انداخته بودم. چند وقت پیش ها برای جا به جایی وسایلم تصادفی به آنها نگاه کردم. خیلی ها را اصلاْ به خاطر نداشتم. مگر اینکه خیلی صمیمی بوده باشیم. اگر چه با دیدنشان لبخندی زدم و نشستم تا آخر همه عکس ها را دیدم، ولی هیچ شیرینی از آن دوران به خاطرم نیامد.
نه اشتباه نکنید، من مخالف تحصیل کردن نبودم و نیستم. فقط جو مدرسه را از اول ابتدایی تا پایان دوره دبیرستان دوست نداشتم. شاید چون بیشتر از آنچه مسئولان مدرسه ها انتظار داشتند برای خودم احترام قائل بودم که این احترام در مدرسه کم می شد و مدام باید متذکر می شدم مدیر، ناظم، معلم، بابای مدرسه و هم کلاسی احترام گذاشتن به دیگران حتی کودکی در مقطع ابتدایی واجب است... ( درد و دل زیاد است از دوران مدرسه ای که همچون پادگانی است به جای مکانی برای پرورش فکر و اندیشه. خرافات را بیشتر می آموزیم و اعتماد به نفسمان کمتر می شود. یاد می گیریم بیش از این ها که فکر می کنیم بچه ایم. خوشحالم برای خودم که دوران مدرسه ام تمام شد و دلم برای تمام بچه های معصومی می سوزد که باید با این سیستم آموزشی تحصیل کنند.)

خوش به حالتان که خاطرات شیرینی از دوران مدرسه اتان دارید. نمی دانم شاید من خیلی سخت می گیرم.

اگر در لحظه زندگی کنیم زیبایهای زیادی را میتوانیم ببیینم. شما هنوز جوانید. باید روزگاری بگذرد تا تلخی های آن دوران را فراموش کنید و لحظات زیبایش در خاطرتان جاودانه شود. شما باید زندگی کنید و آینده را هم ببینید. ببینید که آینده هم چندان بهتر از آن دوران نیست.همه برای خودشان احترام زیادی قائل هستند ولی متاسفانه هر چه که عمر میگذرد به ویژه در جایی که به قول شاملو مزد گورکن از آزادی آدمی افزون است به تدریج میبنیم که خیلی هم برایمان احترام قائل نیستند. خیلی که هیچ کم هم قائل نیستند.
همه دوران تحصیل را کارمند گونه طی میکنند. هم چون همه عمر. ولی روزگار هم بیکار نیست و مصائبی پدید می آورد که به تدریج نوستالژی دوران تحصیل عود میکند. صبر کنید تا کمی گرد پیری بر چهره تان بنشیند.

پ.ا یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 19:42 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

یه ... میره امریکا. داشته غرق می شده داد میزنه :help help
ّ I SHUT UP
.
جسارت مرا به ملت غیور ... ببخشید.اون ... از فک و فامیل خودم بود
.

حسام یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 07:41 http://hessamm.blogsky.com

یکی از موارد جالب در مورد دوستان دوران دبستان همینه که آدم وقتی بعد از سالهای سال همدیگه رو می بینه هنوز با هم چنان احساس نزدیکی و صمیمیت می کنه که انگار تا همین امروز - هر روز - همدیگه رو پشت همون میزها می دیده. اصلا انگار دوستی های مدرسه ای - و دانشگاهی - کمرنگ نمی شن.

من خودم یک بار بعد از بیست وچند سال در مجلس ختمی چند تن از این یاران دبستانی را دیدم. نه اینهایی که عکسشان را در اینجا می بینی بلکه یاران دوران ابتدایی. ما حدود ۵ دقیقه طاقت آوردیم و بعد از آن همان طور که در متن هم به آن اشاره کرده ام توی کوچه پس کوچه های حوالی مسجد هم دیگر را دنبال میکردیم. انگار نه انگار که زمانی بعید بین ما فاصله بوده.

بابک یکشنبه 1 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 01:27

هر ۱۲ بار اول مهر حالم گرفته بود ولی بعد که گذشت شادان از خاطرات تحصیل. حتی ما دانش آموزان دوران جنگ که در مقایسه با با توسعه ها در کمبود فضا و ابزار و برنامه های آموزشی بودیم و دمشان گرم نخبه هائی که در تراز جهانی از میانمان برخاستند. مصداق این مثل: آنکه دل را در بند کند جان را آزادیها بخشد.

شمس شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 20:28

همان جکی که ترکه میگه منوشناسایی کردن شما برید همون مساله شد در مورد بنده و شما
یا ما بزرگ نشدیم یا اینکه زندگی ما را بزرگ به حساب نمی اورد
همیشه روز اول مهر اولین روز مدرسه در سال ۱۳۶۳ به خاترم میاید عجب بغض بدی گلویم را میگیرد بسیار غبطه میخورم که ای کاش که روز اول مدرسه باز هم برایم تکرار شود با پدر رفته بودم و چه عجب شور و حالی داشتم و چه گریه میکردم
کاش .......................
واما شفایی: فکر کنم دکتر شده و در مراغه مطب دارد
بهروز نادم چشم پزشک معروفی شده و در مطب خودش با تجهیزات کم به اعمال جراحی میپردازد
ولی از همه جالب برایم اقای حکاک پور است معلم فیزیک سال دوم دبیرستانمان بود و چه ادم عجیبی هیچ وقت خودم را نمیبخشم که یک اعتصاب امتاحان را به خاطر شاگرد اول بودن در کلاسش رهبری کردم کاش نمی کردم او الان همان مردی است که در خیابان برای خودش میگردد ........و برایم هشترودی را تداعی میکند
من اگر وزیر اموزش بودم(که خاهم شد) سر تا پای معلمان ازاده ای همچو اورا طلا میگرفتم ولی چه کنم که در کار خود هم مانده ام با تسلط به پنج زبان زنده دنیا الان نمیتوانم حرف بزنم
نمیدان اگر همه انها را برایت پیدا کنم چه حالی بهت دست خاهد داد
من متاسفم که در این ۱۶۴۸۱۹۵کیلومتر مربع برای ما جایی برای کارهای دلمان نیست
چه کند این دل صاحب مرده
بیت
درس معلم ار بود زمزمه محبتی
جمعه به مکتب اورد طفل گریز پای را
من از اینجا دست معلم اولمان قادر نادر احمدی را میبوسم که به ما اموخت که : زندگی شستن یک بشقاب است
و نیامخت که حیوان باشیم دگران را بدریم تا که یک لانه بسازیم و کلک بار کنیم
بد جایی مرا شناسایی کردی اقا

همه اینها دیگر پیدا نمی شوند. نسل من هم عرض کردم با کامپیوتر بیگانه است. میدانم که فضل الله دکتر است و بهروز به همچنین ولی از جا و مکانشان اطلاع نداشتم. میگویی که حکاکپور هم دبیر فیزیک است. و هر سه در همان دیار.
دست آقای قادر نادر احمدی را برای آموختن زندگی به تو از طرف من هم ببوس.
سعی هم میکنم دیگر شناساییت نکنم.

نیلوفر شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 19:49

اول مهر همه سالهای بعداز مدرسه برای همه کسانی که پشت نیمکتهای خط خطی با هم خندیدن و گریه کردن درس خوندن و تقلب کردن مثل یک عید بزرگه . نوشته تو با زنده کردن خاطرات مدرسه اشک به چشم هر کس میاره که دیگه دستش به اون روزهای خوب نمیرسه.منم عکسی دارم که مال ۴۰ سال قبل است و من چند ماه پیش که اونو دیدم بجز چند نفر بقیه را با اسم و فامیل به یاد آوردم ولی هیچوقت شانس ۲باره دیدن هیچکدوم نصیبم نشده است .

میگویند در کشورهایی که برای انسان ارزش قائلند مثل سوئد اسم دانش آموزی را در کلاس اول دبستان نمینویسند مگر اینکه خانواده متعهد شود که حداقل تا پایان دوران ابتدایی مدرسه بچه را عوض نمیکنند. حتا اگر منزلشان را عوض کنند هم بچه شان را باید به همان مدرسه بیاورند. فقط و فقط برای اینکه او را از یاران دبستانی جدا نکنند.

ژانوس شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 13:30 http://khezaran.blogsky.com

چگونه میتوان پاسداربی شائبه ی این همه زیبائی را نستود چگونه میتوان انسان بود وبا این برگ درخشان همزادپنداری نکرد
چگونه میتوان این پست راخواندبغض نکرد ونخندید
چگونه میتوان به خیل عظیم یاران دبستانی تعلق داشت واحساس غرورسرفرازی نکرد
چگونه میتوان درنوشتن بیشتردرموردآن ناتوان نبود؟؟؟؟؟؟؟؟
..............................................................
..............................................................
...............................................................

چگونه میتوان کامنت به این زیبایی را پاسخ گفت؟

خویشتن جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 23:16

برای نوشته ای که در وبم گذاشتی
به یه ترکه می گن اگه داشتی تو دریا غرق می شدی چیکار می کنی میگه صفت درخت رو می چسبم
میگن درختی وجود نداره
میگه می فهمی مجبورم
این هم حالا روایت این رقصه هست
چه بلد باشی چه نباشی
آش خالت بخوری پاته نخوری هم پات

خویشتن جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 21:39 http://khishtan.blogsky.com

سلام
عکس خیلی قشنگی بود مطمئنم این عکس برای شما خیلی ارزشمند ه
من هم یک عکس از دوران راهنمایی دارم که البته خیلی خیلی از قدمتش نمگذره ولی وقتی بهش نگاه می کنم تمام اون روزها با تمام خاطراتش جلوم رژه می رن چرا که دیگه نه همکلاسی ها را حتی به اتفاق هم نمی بینم و به جای مدرسه مون هم چند وقتیه که یک پاساژغول پیکر نشسته

پاساژ. راست میگویی. پاساژ به جای همه دلبستگی های منهم نشسته. از جمله سینماها.
راستی پشت اون عکس تا به خاطر می آورید اسم همه را بنویسید. هرچند که این اسامی نیز زمانی غریبه جلوه میکنند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد