بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

داستان تله موش یا به ما چه!

نامه ‌ای  چند روز قبل برایم رسیده بود به شکل زیر:

موش سر و صدای زیادی شنید. سرک کشید تا ببیند چه خبر است. زن مزرعه دار مشغول باز کردن بسته‌ای بود . موش با خود  گفت "کاش یک غذای حسابی باشد " اما همین که بسته باز شد، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد؛  چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود . موش با سرعت به مزرعه بر گشت تا این خبر را به همه‌ی حیوانات بدهد . به هر حیوانی که می رسید، می گفت :" توی مزرعه یک تله موش آورده‌اند." مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تکان داد و گفت : "متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من کاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد." میش وقتی خبر تله موش را شنید،...    ...گاو با شنیدن خبر سری تکان داد. سرانجام ناامید از همه جا به سوراخ خودش بر گشت. در نیمه‌های شب، صدای تق تله موش در خانه پیچید . زن مزرعه دار بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را که در تله افتاده بود، ببیند . در تاریکی متوجه نشد  آن چه که  در تله موش تقلا می کرده، موش نیست، بلکه مار خطرناکی است که دمش در تله گیر کرده . همین که به تله موش نزدیک شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از  چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی که به خانه بر گشت، هنوز تب داشت . زن همسایه که به عیادت بیمار آمده بود، گفت :" برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست ."مزرعه دار فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید . اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد . روزها می  گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاک سپاری او شرکت کردند. بنابراین، مزرعه دار از گاوش هم گذشت. حالا، موش به تنهایی در مزرعه می‌چرخید و به حیواناتی فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند.

یاد قطعه‌ای از برتولت برشت افتادم. یکی از معدود آلمانی‌هایی که دوست دارم. و آن این است."

"وقتی کمونیست‌ها را می‌کشتند، گفتتیم به ما چه ما که کمونیست نیستیم. وقتی سوسیالیست ها می‌کشتند. گفتیم: به ما چه ما که سوسیالیست نیستیم وقتی دمکرات‌ها را می‌کشتند، گفتیم: به ما چه ما که دمکرات نیستیم. وقتی .................

. و وقتی نوبت به خودمان رسید دیگر کسی نمانده بود که از ما دفاع کند.

نظرات 4 + ارسال نظر
پادرا دوشنبه 7 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 03:03 http://padra.blogsky.com

قربان در این تله موش شما بنده به جرات میگم که با موشهای دیگه همدردی میکنم حتی اگه گاو باشم !

به نظرم باید حقارت بودن رو تاآخرش پذیرفت و ثابت کرد بدی های ما تقصیرمون نبوده ولی استفاده از همه خوبیها که دست خودمون بوده ...... و آدمهای دیگه خوبند دیگه .... خیلی ساده

به این ترتیب من هم کمونیستم هم مسلمونم هم آریایی ام هم عرب .... کسی هم نمیتونه چیز دیگه ای رو ثابت کنه

اگرهم بخواهم خودمو توجیه کنم که اینا نیستم حرف مفت زدم .... باید بدی خودمو اعتراف کنم تا به خوبی برسم

مخاریق المراعی یکشنبه 6 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 19:15

متاسفانه در کلیله و دمنه هم یک چنین مثالی هست و واضح
به نظر بنده سراپا تقصیر ادم ها خیلی دیر میگیرند مساله را که در هر دوره ای باید این کار ها تکرار بشود
نمیدانم شاید ما ها به سطحی که تکنولوژیش را استفاده میکنیم نرسیده ایم از لحاظ فرهنگی ما عادت داشتیم که با کبوتر پیام را برسانیم نه با پیامک موبایل و عادت به قاطر و اسب نه به سیتروئن و عادت به کرباس و چلوار نه به شلوار لی و رشد فکری ما نسبت به زمان حاضر خیلی کم است هزار و چارصد سال پیش وقفه در رشد فرهنگ ایران رخ داد و شاید از صفر شروع کردیم که حد اقل از لحاظ تولید اندیشه پانصد سال از غرب عقبیم و به نظر بنده این مشکل اساسی ماست
بگذار در این قلعه بمالند گوش همه را اسلن کسی مانده که به دیگری فکر کند؟
ما دنباله روی فرهنگی شدیم که در نهصد سال گذشته فکری کتابی تولید نکرده است
رازی و حلاج و بابک ها برایمان گفتند و لی انها و فکر و کتابشان را سوزانیدند
و اینسان است که دنیا میچرخد

اینهم که ما نوشته ایم احتمالن از همان کلیله و دمنه گرفته اند. چندی قبل هم ایمیل دیگری از یکی دیگر آمده بود و آن را شناختیم که از کلیات مولانا عبید زاکانی بود و اینکه یکی به نزد شیخ شد و گفت هر وقت به نماز می ایستم..........

نیلوفر چهارشنبه 2 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 20:55

شما هم کم کم شدین مثل بعضی ها که با گفتن قصه و حکایت میخان که ما موضوع اصلی یادمون بره . بابا توی این بازار گرم حق مسلم و نا مسلم که دیگه کسی احوال موش و خبر ازدواج او را نمیپرسه .....ولی نه موضوع انگار برای گربه من جالب بود چون بعد از اینکه داستان را شنید نشانی مزرعه را پرسیدکه بره و موشه رو بخوره .عاقبت موشه دیگه معلوم شد برو سراغ چیز دیگه.

بفرمایید این گربه شما یکباره بیاید و بنده را هم بخورد. در سرزمین شما قحطی موش است که گربه شما بخاهد این موش داستان ما را بخورد؟

حسام سه‌شنبه 1 آبان‌ماه سال 1386 ساعت 12:06 http://hessamm.blogsky.com

همونطور که نوشتن درباره بعضی فیلمها کار خیلی سختیه، نوشتن در مورد بعضی پست ها هم امکان ناپذیره!
این پست شما هم انقدر کامله که دو روزه هر چی فکر می کنم هیچی به ذهنم نمی رسه که بهش اضافه کنم. بعضی حرفها رو فقط باید شنید و بهشون فکر کرد، این پست شما هم از همین دسته است.

درسته. مگر اینکه مینوشتی خب بعدش چی شد. موشه همین که تنها شد به فکر ازدواج و تشکیل خانواده افتاد. نیافتاد. کشاورز چه کرد. بعد از زنش دوباره زن گرفت، نگرفت، چه کرد. تله موش چی شد؟ کشاورز از غصه زنش اونو انداخت دور، ننداخت دور.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد