محسن چاووشی میخواند. بهرام رادان میخواند. خودم میخوانم.
دلواپس و بی تابم، حس خوبی ندارم.........
- لیست سی نفره تکمیل شد؟
- تحریم شد؟
- تکمیل شد! کری؟
***
ظهر بیسچاراسفند، آخ که این بیسچاراسفند چقدر باید در حافظه تاریخی ملت ایران نقش داشته باشد؟
این نفسای آخره دلم داره جون میکنه.....
- رای دادی؟
- آره.
- فایده نداره که. سه نفر دیگه استعفا دادن و سر ظهرم تاجزاده تایید شد. من تازه دارم میرم.
- اون که رد صلاحیت شده بود که.
- نه بابا نامه بهش نداده بودن.
- حیف شد. جون می داد .............
ادامه مطلب ...دوست داشتنی ترین دیکتاتور جهان از قدرت کناره گیری کرد.
***
نفر بعدی! نبود؟ رفتیم.
-کریپیا روکیه مین اوته رنا چاهتا هوم.
- چیه؟ چی میگی آقا؟
- آقا نگهدار آقای مشرف می گه که می خواد پیاده شه.
-آرد تو دهنت بود توی ایستگاه بگی؟
-آقا شما ببخشش.
- بجنب آقا بجنب. مردم کار زندگی دارن. مسافرای مارو! ملت جنیفر لوپز سوار می کنن ما مشرف.
- بیا! ناکس از عقب زد! اوهوی چه خبرته؟ حواست کجاست؟ اتوبوس به این گندگی رو ندیدی و اومدی یه راست مالیدی به ماتحتمون؟
-ببخشید اقا. من مقصرم. می دونم. هرچند که شما یهو زدین رو ترمز. حالا اگه اعتراض دارید وای میسسیم آژان بیاد.
- اقا رو! وای میسسیم آژان بیاد! چی چی رو وای میسسیم آژان بیاد؟ مسافر دارم آقا. ملت کار زندگی دارن. نه آقا یه برگ از کوپن هاتو بکن بده برو. آژان بی آژان.
- بفرما.
- قربون مرام آقا. بریم آقا؟ مشرف پیاده شد؟
احمد بورقانی فراهانی
معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد دولت اصلاحات برفت.
می خواستیم حالا حالا ها بادبادک باز را در اکران وبلاگ مان نگه داریم ولی پرواز احمدبورقانی خیلی بلندتر از بادبادک ما بود.
موضوع انشایی که آموزگار محترم ما گفتهاند که بنویسیم بسیار موضوع پند آمیزی است. و ما میتوانیم از آن پند بگیریم. و به مملکت خود خدمت کنیم و آدم مفیدی برای او باشیم. فصل زمستان را ما چون خودمان سرمایی هستیم، راستش زیاد که نه کم هم دوست نمی داریم در صورتی که می گویند اگر فصل زمستان نبود بهار هم نبود حالا چرا ما نمیدانیم و امیدواریم که آموزگار محترم ما یک بار دیگر برای ما شرح دهند. آن یکی دو باری که شرح میدادند ما حواسمان پرت بود و خوب یاد نگرفتیم. راستش این حسام ما را با بازیگوشی سرگرم کرده بود که ما به درس گوش ندهیم و نمره بد بگیریم که خودش شاگرد اول بشود. تازه می گویند اگر فصل زمستان نبود تابستان و پاییز هم نبود. این دیگر خیلی سخت است که ما توضیح بدهیم. این موضوع را آموزگار ما هم برایمان شرح نداده است چون فرمودند درس سال آینده است و امیدواریم در سال آینده که به کلاس بالاتر میرویم آن را شرح بدهند. یادمان باشد که سال آینده که خدا را شکر میکنیم که به کلاس بالاتر رفتهایم پهلوی حسام ننشینیم و به ناظم محترمان بگوییم جای ما را عوض کند. در ضمن تا دلتان بخواهد میتوانیم فواید تابستان را بنویسیم. و همین طور پاییز را. به طور مثال عکسی را که در زیر عکس زمستان نشان دادهایم و عکس خواهرمان است در روزهای آخر پاییز گرفتیم. ببینید چقدر عکس روشن است و با طراوت و پاییزی. بر عکس، عکس بالا که چقدر تیره است. چون هم شب است و هم زمستان سرد و برفی و خشکسالی و یخبندان زمستانی.
.در ضمن یکی از معایب زمستان که خودمان با چشم خودمان دیدیم اینست که دسته چترها در زمستان میشکند. همین چتری را که در عکس بالا ملاحظه میکنید و دست خواهرمان است دیشب دستهاش شکست زیرا ما با این چتر به درختهایی که با لگد نمیتوانستیم ضربه بزنیم و برفش را بریزیم ضربه زدیم و دسته چترمان شکست در صورتی که در تابستان دسته چترمان نمیشکند.
یکی دیگر از فواید فصل زمستان باریدن برف است از آسمان لایتناهی. لایتناهی یعنی لاجوردی و آبی آسمانی. که رنگ قشنگی نیست چون ما پرسپولیسی هستیم و قرمزیم و از هرچی رنگ آبیه بدمان میآید. در ضمن بگوییم هرکسی به رنگ قرمز توهین کند و از آبی تحریف کند کامنتش را پاک میکنیم. بی خودی به خودتان زحمت ندهید که در این بارش برف زیبای زمستانی که آموزگار محترم ما فرمودهاند کامنتهای آبی بگذارید.
آخرین فایده زمستان اینست که میتوانیم مانند عکسی که میبینید و ما از آلبوم کندهایم و اینجا چسباندهایم به پارک برویم و قدم بزنیم و برف بازی کنیم. چرا که به میمنت برف، مدارس تحطیل میشود. ولی ما دوست نداریم مدرسه تحطیل شود زیرا از درس عقب میافتیم و فرد مفیدی برای میهن خود نمیشویم. ولی بچهها مواظب باشید که پایتان لیز نخورد و خدای نخواسته بشکند وقتی زمین میخورید. اگر پایتان بشکند از امتحانات عقب میافتید و مجبور میشوید که سال آینده هم در همین کلاس باشید و وقتی ما به کلاس بالاتر رفتیم و داریم فواید پاییز را مینویسیم شما دوباره باید فواید زمستان را بنویسید.
یکی دیگر از فواید زمستان را که یادمان افتاد که بنویسیم ولی حسام ما را اذیت کرد و یادمان رفت این بود که وقتی داشتیم زنگ قبل این انشاء محترم را مینوشتیم حسام باز ما را اذیت کرد که چرا عکس دخترت را نوشتی این عکس خواهرت است. ما برای اینکه آموزش و پرورش محترم ما را از کلاس روزانه به کلاس شبانه و اکابر منتقل نکند این را نوشتیم و امیدواریم آموزگار محترم ما و دانش آموزان ترقی که فردای کشور را میسازند و مانند پل هستند برای ترقی آینده و پیشرفت چقلی ما را نکنند که ما را به کلاس اکابر بفرستند.
و اما آخرین فایده زمستان این است که قدر نعمات تابستان را میدانیم. مثلن در تابستان به کنار دریا میرویم ولی در فصل زمستان جاده چالوس بسته است و دریا هم یخ زده و نمیتوان ماهیگیری کرد.یادمان افتاد که چی میخواستیم بنویسیم. درمورد یکی دیگر از فواید زمستان محترم است که گاز کم می شود و قط می شود که باید کم مصرف کنیم که به مردم دیگر گاز برسد. ولی ما نمیدانیم اگر گازمان قط شود چه بکنیم. زیرا علاءالدین نداریم و اگر هم داشتیم نفت نداریم. امروز هم روزنامههایی که تعطیل بودند ننوشتند و از تلویزیون دیدیم که عدهای از هممیهنان عزیزمان همین که دیدند فشار گاز کم شده با تخصص همیشگیشان که نزد ایرانیان است و بس کنتور گازشان را دست کاری کردند و پیچهایش را شل کردند که خودشان فشار گازشان را زیاد کنند و گاز هم منفجر شد و آتش سوزی شد و عدهای از آنها کشته شدند و حتا ما که دانش آموز دبستان هستیم فهمیدیم که کار بسیار احمقانهای کردهاند مثل خیلی دیگر از کارهایشان. چشمشان کور. در ضمن اگر گاز نباشد احتمالن برف، ببخشید برق هم نداریم. توی آپارتمان هم که کنده درخت نمیتوانیم بسوزانیم هر چند کنده درخت هم نداریم. البته اگر مجبور باشیم باید میز و صندلی هامان را بسوزانیم. ضمنن دیشب که گازمان قط شده بود ولی هنوز برقمان قط نشده بود یک لامپ زیر میز ناهار خوریمان روشن کردیم و رویش را لحاف انداختیم و مثل کرسی رفتیم زیرش و از گرمای روحبخش و تابستانی کرسی استفاده کردیم تا از سرما نمیریم و بتوانیم در آینده به میهن و آب و خاک خود خدمت کنیم. به قول شاعر شیرین سخن:
برو کار میکن مگو چیست کار / که سرمایه جاودانی است کار
این بود موضوع انشاء این هفته که امیدواریم آموزگار محترم ما از آن خوششان آمده باشد.
ای رفیقان، سرفرازان، جان در ره میهن خود بدهیم می مهابا...
.....
چه کسی میخاهد من و تو ما نشویم، خانه اش ویران باد.
......
هی! فلانی رو ندیدی؟
-گرفتنش
فلانی چی؟
اونم گرفتن.
فلانی؟
.....
این گارد دانشگاهی اخراج باید گردد.
.....
ساواکی گنده لاته ته کوچه سر خیابون قایم شده بپا از اون ورا که میری نبینتت.
بدو. گاردیا.
......
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، .....
.....
یاران خوب ما را آزاد اگر نسازید، تا آخرین دقایق نهضت ادامه دارد.
.....
.....
یاد و خاطره 16 آذر 1332، روزی که دانشگاه با خون قندچی، بزرگ نیا و شریعت رضوی گلگون شد، گرامی باد. سه تنی که سمبل کلیه کسانی هستند که جان باختند تا ما امروز، در این جایی که می بینید، باشیم!
طبق معمول بعد از رفتن یک هنرمند بیادش افتادیم. خودمان را عرض میکنیم. به ساحت مقدس شما اسائه ادبی نکردهایم.
یادمان میآید در عهد دانشجویی شعری را خیلی این طرف و آن طرف میشنیدیم. اوائل یک حس انقلابی با شعر داشتیم. یعنی بعد از شنیدنش میخاستیم که بلند شویم و انقلاب کنیم. که کردیم.
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست...
....
ولی بعد از انقلاب به روی سنگ قبرها کشیده شدیم. یعنی شعر ازسینههای ما به روی سنگ قبرها رفت. جالب اینجاست که وقتی در مقابل مزاری با این متن میایستیم، احساس میکنیم صاحب قبر حتمن از خودش نغمهای سرائیده و مردم به یاد سپاردهاند. آن وقت است که خیلی غصه میخوریم. غصه رشک برانگیزی هم میخوریم. غصه این که ما در طول عمر پربارمان تنها همین یک کار را نکردهایم. یعنی نغمهای نسرائیدهایم که مردم آن را به یاد بسپاردهاند.
ژاله اصفهانی شاعر ایرانی تقریبن همیشه در تبعید -۱۳۲۶ تا روز ۹ آذر ۸۶ به غیر از مدتی که بعد از انقلاب به کشور باز گشت و دوباره رفت- در بیمارستانی متعلق به اینگیلیسیای خبیث در لندن درگذشت. کسی که از کرانههای سنگواره و از مرزهای مسدود خسته بود و تمنا داشت که خاکستر او را بر دریا فشانند.
وی رها شد به درون آن چه که گفته بود و کرده بود.
نغمهای از خود به یادگار گذاشت که خرم بود و هست. به قول شاملو خاطره اش در گذرگاه ایام تا جاودان جاوید و به نیکی داوری خاهد شد. گیرم کسی نداند که شاعر ابیات زیر کیست. :
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیدم من که چویک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
شاد بودن هنر است،
گر به شادی تو، دلهای دگر باشد شاد.
زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود.
صحنه پیوسته به جاست.
خرّم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.
***
آفاق را گردیدهام، مهر بتان ورزیدهام
بسیار خوبان دیدهام، اما تو چیز دیگری
***
چندی قبل به بهانه دست دادن آقای خاتمی با یک دختر خانم، عدهای از طلاب قم کفن پوشیده و نپوشیده اعلام کردند که آقای خاتمی باید خلع لباس روحانیت شوند. در همان روزها در پاسخ به کامنت یکی از پستها اعلام کردم که عکس ایشان را بدون لباس روحانیت دارم و یکی از دوستان تمایل به دیدن عکس را داشت . این بود که بهانهای به دست آمد و از وبلاگ پلان های روزانه آن را در اینجا آوردم.
این روزها بسیار در محافل سیاسی کشور خبر از ورود دوباره ایشان به صحنه اداره کشور است و این بار در کسوت نمایندگی مجلس شورای اسلامی.
ضمن اعلام اینکه آقای سیدمحمد خاتمی یکی از انگشت شمار رجال سیاسی خوشنام و دمکرات تاریخ ملت ایران هستند اعلام میکنم که با این امر مخالفم. ملت ایران یکبار و در یک دوره هشت ساله ریاست جمهوری شایستگی خودش را در داشتن رییس جمهوری چون ایشان نشان داد و در نهایت و در انتخاب بعدیاش به قول آقای جنتی -در یکی از خطبههای نماز جمعه- کسی را در قد و قواره خودش به ریاست جمهوری انتخاب کرد. این جمله حرف درستی است و من به آن باور دارم.
به نظر من آقای خاتمی در همین جایگاهی که هستند بسیار مثمر ثمرتر هستند و دستشان برای کار بازتر است تا اینکه به مجلس بروند و در نهایت ریاست مجلس را هم به عهده بگیرند. مطمئن هستم در صورت وقوع این امر، مجلس دیگر در راس امور نخاهد بود.
دید موسا یک شبانی را به راه / کاو همی گفت : ای خدا و ای اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت / چارقت دوزم ، کنم شانه سرت
دستکت بوسم ، بمالم پایکت / وقت خاب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من / ای به یادت هی هی و هی های من »
زین نمط بیهوده می گفت آن شبان / گفت موسا : « با کی استت ای فلان؟ »
گفت:«با آن کس که ما را آفرید / این زمین و چرخ از او آمد پدید»
گفت موسا : « های ، خیره سر شدی / خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژ است و چه کفر است و فشار / پنبه ای اندر دهان خود فشار
چارق پاتابه لایق مر تو راست / آفتابی را چنین ها کی رواست
گر نبدی زین سخن تو حلق را / آتشی آید بسوزد خلق را »
گفت :« ای موسا ، دهانم دوختی / وزپشیمانی تو جانم سوختی»
جامه را بدرید و آهی کرد و تفت / سر نهاد اندر بیابان و برفت
وحی آمد سوی موسا از خدا / بنده ی ما را زما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی / نی برای فصل کردن آمدی
هر کسی را سیرتی بنهاده ام / هر کسی را اصطلاحی داده ام
ما بری از پاک و ناپاکی همه / از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم خلق تا سودی کنم / بلکه تا بر بندگان جودی کنم
ملت عشق از همه دین ها جداست / عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گرمهر نبود باک نیست / عشق را دریای غم، غمناک نیست
بر دل موسا سخن ها ریختند / دیدن و گفتن به هم آمیختند
چون که موسا این عتاب از حق شنید / در بیابان در پی چوپان دوید
عاقبت دریافت او را و بدید / گفت:مژده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو / هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دانش آموزان کلاس اول دبیرستان خاجه نصیر مراغه - ۱۳۴۳
نفر اول، ایستاده از سمت راست: آخرین کسی که از این جماعت دیدهام. کسی که تصویر کردن این لحظه را مدیون ایشان هستم. شادروان سلامی دبیر جغرافی، در پاساژی نبش چهارراه حافظ، خیابان جمهوری. دلم گرفت.
ناظم مدرسه کماکان جدی و خوش تیپ. با کراوات. آقای شفیع؟.
مبصر؟ کسی که از زور و بازو سر و شونه از همه سرتره. نفر آخر ایستاده در سمت چپ عکس. شفق.
طبق معمول ِ روبط دوران دبستانی که بعدها در روابط اجتماعی هم تجلی مییابد، در این عکس باندها و دستهها و یاران صمیمی تر در کنار هم هستند.
و اما تیمی که من هم عضوی از آن بودم. دور و بر آقای سلامی جمع هستند. اونی که خیرسرش برای اینکه آفتاب چشمان زیبایش را نبندد و خدای ناکرده در این عکس منحصر به فرد چشمانش بسته نباشد، دستش را مقابل چشمانش گرفته و در نتیجه چشمان بازش کاملن در سیاهی نشسته، خودم هستم.
دور و بریها: پشت سرم فضلالله شفایی، سمت راستم بهروز نادم و سیدجمال سیدرضوی. در مقابل، ابولفتوح وزیری با کت شلوار روشن که زانوی غم بغل زده، جعفر در کنارش به همچنین.
سمت چپم ودود نطاقی. کسی که کتاب به دست گرفته و مثلن حتا این لحظه را در کسب علم و دانش رها نمیکند و البته به موذیانهترین شکل ممکن لبخند برلب دارد، رضا مهدیزاده. یکی از مواردی که با اینکه خیلی دوست بودیم در این عکس جدای از هم هستیم.
همین گونه که نگاه میکنم، عده دیگری را با نام فامیل به یاد میآورم. حکاکپور. البرز. بخشی –یکوقت در اهواز دیدمش- ژولیده. افکار. رحمانی. علی قاسمی.
و بقیه را با سردسته بودنشان، نگاهشان، لباسشان، نداریشان، پولداریشان، تخس بودنشان، تنبلیشان، زرنگیشان، ورزشکار بودنشان، ..... به یاد میآورم. جماعتی که در سالهای ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۴ با آنها زندگی کردم. پشت یک میز نشستم. ساعات تفریح تا آخرین نفس به دنبالشان دویدم و به دنبالم دویدند. تمبرهای یادگاری و فیلم های هرکول و ماسیست مان را با هم تاخت زدیم. شلوغ کردند به گردن گرفتم، شلوغ کردم به گردن گرفتند. در پای تابلو که بودم کتاب را در ردیف اول از زیر میز برایم باز کردند و کتاب را وقتی پای تابلو بودند برایشان باز کردم. برایم نقاشی کردند برایشان مساله حل کردم. دفتر پاکنویس املایشان را خط کشی کردم دفتر پاکنویس حسابم را خط کشی کردند. مدادپاک کنشان را در جیبم به خانه بردم و مدادتراشم را در جیبشان به خانه بردند.
این ها همه را من گم کردم.
ولی هرآینه هر کدام از این سرتراشیده ها را در جایی ببینم، مطمئن هستم که چند دقیقه بعد از دیدار یکی از ما به دنبال دیگری میدود در کوچه پس کوچههای هر کجا که باشیم. برای کوبیدن هرآن چه که در دستش است بر سر دیگری. کما اینکه یکبار همین اتفاق برایم افتاد. چرا که ما، یاران دبستانی هستیم.
یاران دبستانی که نام مان بر تخته سیاه ها و نیمکتهایی حک شده که اکنون خاکسترشان در همه جای جهان پراکنده است.
پیرچشمی یکی از بیماریهای مربوط به سیستم بینایی است که انسانها در موقع پیری به آن مبتلا میشوند. این بیماری به این شکل است که فرد مبتلا فواصل دور را خیلی خوب میبیند ولی فواصل نزدیک را نه. بارها شنیدهاید یا خودتان دیدهاید که:
توی فامیلامون یک کبلی ممدی بود که تا روزی که مرد چشماش عین چشمای عقاب بود. همین طور که نگاه میکرد نقطهای را روی کوه نشان میداد و میگفت: "پسر مش حسن داره به سمت ما میآد. دست راستش یک کوزه ماسته و دست چپش کیسه ای نون."
اگر این اشخاص مرده باشند و علت مرگ آنها را بپرسید میگویند:
-افتاد توی یک چاه و مرد.
-چرا مگر جلوی پاشو نگاه نمیکرد؟
-نگاه میکرد ولی بنده خدا چاه را ندید.
کبلی ممدی که چشمانش به چشمان عقاب تشبیه میشد، چاه جلوی پاش را ندید و افتاد توش و مرد.
سال 1344 بود که برای اولین بار با اینگمار برگمان آشنا شدم. با مهرهفتم که از تلویزیون نشان داده شد. یکی از بهترین فیلمهای او. در آن موقع محو تماشای نماهای فیلم بودم. بدون درک درستی از آن و به دنبال کشف جذابیتهای پنهانی که قبلن درباره اش و در مجلات خانده بودم. داستان در باره شوالیهای است بازگشته از جنگهای صلیبی که فرشته مرگ را ملاقات میکند. از مرگ طلب زمان میکند و قرار میشود با هم شطرنج بازی کنند و هرآینه مرگ پیروز شود شوالیه را با خود ببرد. به دلیل عدم توانانی در برد مرگ به شوالیه حقه میزند و در مقام کشیشی که در پس پرده کلیسا از بندگان اعتراف میگیرند ظاهر شده، رمز بازی را از شوالیه میپرسد و او هم فریب خورده و تاکتیک بازی خودش را برای کشیش –مرگ- افشاء میکند.......
هر گاه نام برگمان را میشنوم بی اختیار تصویری که در اینجا آورده ام از فیلم مهرهفتم در نظرم مجسم میشود. با اینکه بسیاری از منتقدین فانی و الکساندر را بهترین فیلم وی میدانند ولی من به دلیل تحجر کافی و وافی که دارم مهر هفتم را بیشتر از همه کارهایش ستوده و خاهم ستود.
ای کاش می توانستم یک روز و فقط یک روز از دریچه چشم او جهان را ببینم. کدام کارگردانی را سراغ دارید که خودش را در کادری مانند عکس بالا دیده باشد؟
اینگمار برگمان فیلمساز صاحب نام تاریخ سینما با کارنامه ای درخشان و بی نقص و بی حتا یک نمره کمتر از آ، دیروز سیام جولای 2007 و در هشتاد و نه سالگی بازی را به حریف واگذار کرد.
هنوز مونیتورمان از نوشتن این متن خنک نشده بود که خبر رسید: