بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

ستاره



عکس از آلما روشنی

ای ستاره ی تنها!

در کدامین لحظه ی این شب،

شب تاریک،

با ماه آشتی خواهی کرد؟

و ....

سوار بر جاودانگی افق،

بر این تازیانه ی خونین،

به تماشا خواهی نشست؟

ای ستاره ی تنها!

پیش از برآمدن آفتاب،

از این دشت برو،

و پیام این جا را به کهکشان ها برسان،

و آنان را بگو،

شهاب هاشان ببارنند،

بر این ویران، سترون، دشت ِ وهم انگیز،

و ویران تر ز ویران،

هدیتی آرند.

شاید،

تولد دوباره ی دنیا،

اسطوره ی

آدم و حوا را

نداشته باشد.

........


برای شنیدن خوانش این شعر، به "اینجا" بروید.

محسن مهدی بهشت

تهران. 1351 خورشیدی

توت فرنگی های وحشی


 

سوم فروردین‌ماه امسال، در ساعتی از روز از خیابان ولیعصر می‌گذشتم. دیشب یا شب قبل‌تر، یک‌بار دیگر توت فرنگی‌های وحشی از اینگمار برگمن را دیدم. و سکانس خواب پروفسور را یک بار بیشتر. در این گذشتن از آن خیابان، این فیلم را دیدم که خودم در نقش پروفسور بازی کرده بودم. آن سکانس فیلم و این سکانس من، مرا به یاد تصویری دیگری شبیه  فیلم انداخت. تصویری که در پی مثلن انفجار یک یا چند بمب نوترونی در جهان که به دلیلی، پروفسور و من زنده ماندیم. هرچند پروفسور بعد از مدتی کالسکه‌ای دید که به طرفش می‌آید. ساعتش هم عقربه نداشت. و من در آن دورتر کسی را دیدم که از من دور می‌شد. ساعتم را نگاه کردم و منتظر بودم که عقربه‌نداشته باشد. ولی داشت. ساعت 11 بود. یازده تمام.

کمی بعد چراغ قرمز تقاطعی سبز شده بود. حتمن این اتفاق افتاده بود. چون ده دوازده اتومبیل با سرعت هرچه تمام‌تر از کنارم گذشتند.


خسرو، شیرین و فرهاد


بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد.


سر کلاس نشسته بودم. درس سخت نبود. چرت می‌زدم. چرت دردش گرفت و گفت مرا به بیمارستان ببر. این ‌کار را کردم. در آنجا زایید. این روزها می‌گویند وضع حمل کرد. دختری به دنیا آورد. نامش را گذاشتیم ملیحه. البته ملیح نبود هیچ، بلکه خیلی هم بی‌نمک بود.

در همسایگی ما پرویزی بود که یک دل نه، صد دل خاطرخواه ملیحه شد. به او می‌گفت: ملیعه.

شیرین از این که ملیح نیست خیلی ناراحت بود. آنقدر به او شیرینی خوراندم تا شیرین شود. شد شیرین ولی به دنبال عشق پرویز نرفت. در به در به دنبال فرهاد می‌گشت. من هم به کمکش رفتم. که فرهاد را پیدا کنیم و کردیم.

اکنون،  فرهاد و پرویز هم‌چون دو رقیب عشقی به جان هم افتاده‌اند. شیرین هم هر دو را به حال خودشان رها کرد و این روزها دیگر شیرینی نمی‌خورد. برای این که دوباره از شیرینی به درآید. شاید به جنگ دو رقیب خاتمه دهد.

دیروز، نه، پریروز، یا ... اصلن چه فرقی می‌کند؟ یکی از روزهای گذشته، کسی تلفن زد و با او کار داشت. گفتم نیست. پرسید کجاست؟ گفتم شاید در بیستون دارد برای فرهاد غذا می‌پزد. اگر آمد بگویم چه کسی زنگ زد؟ گفت: جورج. پرسیدم برنارد شاو. گفت نه. واشنگتن. گفتم به ملیحه می‌گویم. گفت ملیحه نه، شیرین. گفتم متاسفم . او اکنون دوباره ملیحه است.

ضمن گفتن جمله‌ای که حکایت از وصلتش با خانواده‌ام می‌کرد، تلفن را قطع کرد.

آسمان‌خراش افقی


 

نمی‌دانم شب بود یا روز؟ نمی‌دانم سوار بر اتوبوسی بودم یا ترنی؟ فقط می‌دانم من راننده نبودم. نمی‌توانم رانندگی کنم چون من مرده‌ام. تمام اندام‌های باقی‌مانده‌ی من استخوانی هستند. در گورستان تازه واردها به من می‌گویند استخوانی. شاید به این دلیل که هر از گاهی از آشیانه بیرون می‌آیم و به شهر می‌روم. مثل همین حالا. در رفت و آمد احساس می‌کنم گاهی آدم‌ها با من برخورد می‌کنند. آدم‌هایی که روزی شبیه یکی از آن‌ها بودم و دیگر نیستم.

 

نمی‌توانم جایی را ببینم. نمی‌توانم صدایی را بشنوم.  چیزی هم نمی‌گویم. چون چشم‌ها و گوش‌ها و زبانم پوسیده‌اند. قلبی هم برای دل‌باخته شدن ندارم.

از این که با این شرایط، هر از گاهی می‌خواهم از این‌جا بیرون بزنم هم سر در نمی‌آورم. چرا که مغز هم ندارم.

شاید به این دلیل باشد که خیلی احساس سرما می‌کنم. آن‌هم در زمستان. چرایش را نمی‌دانم. گرم هم نمی‌شوم. از اواسط اردیبهشت چرا. ولی تا آن اوقات سردم است.

 

ببینم کسی می‌داند چقدر مانده به اواسط اردیبهشت؟


شصت و سه سال گذشت* ...... یادداشت موقت


شصت و سه سال از اولین روزی که در یک انقلاب شرکت کردم گذشت. ۲۸ مرداد سال سی و دو بود. یک ساله بودم و در آغوش هاسمیک. در خیابان شاه رضای آن وقت و انقلاب فعلی. سر کوچه اسکو، نبش سینما دیانای آن وقت و سپیده کنونی. نیلوفر هم دست هاسمیک را گرفته بود. من مشت در هوا تکان می دادم و نیلوفر که یک سال و اندی من بزرگتر بود شعار هم می داد. سه روز پیشش شعار شاه فراری شده، سوار گاری شده را می داد و امروز شعار جاوید شاه. البته کلمات شعارمان " آش دادا بودا داری" بودند. شاید من هم شعار می دادم. این را هاسمیک هم فراموش کرده است.

در آن روز، شاه که سه روز پیشش، بعد از فشارهای زیاد از طرف ملیون مجبور به فرار از کشور شده بود، با یک کودتای نظامی و با کمک آمریکا و نیروهای لباس شخصی اش به سرکردگی شعبان بی مخ، به کشور بازگشت.

او یک بار دیگر، این حرکت را در جریان انقلاب ۵۷، تکرار کرد. تنها کاری که در مقابل حرکات میلیونی مردم بلد بود. فرار. این باره هم فرار کرد به این امید که چندی بعد مجددن چون گذشته، باز گردد. ولی کور خوانده بود، چرا که هیچ قدرتی آبرویش را برای حفظ او در قدرت، معامله نکرد. این بار، "آش دادا بودا داری" دیگر خیلی شور شده بود.



در تصویر مشتی از اراذل و اوباش آن روز را می بینید. در این جا سکینه قاسمی، ملقب به پری بلنده هم دیده می شود. شعبان جعفری ملقب به بی مخ،  زیرک بود و در جریان انقلاب 57 از کشور گریخت. ولی پری بلنده فکر هم نمی کرد که ب وسیله شیخ صادق خلخالی، جلاد جدید دادگاه های ایران، محکوم و در یک روز، هم راه دانشمند فرهیخته، سرکار خانم دکتر فرخ رو پارسا وزیر آموزش و پرورش و اولین و اگر اشتباه نکرده باشم، تنها وزیر ِ زن ِ تمامی تاریخ میهنمان، پای جوخه ی اعدام برود.

------------

* و ما هم چنان دوره می کنیم

شب را

          و

              روز را

هنوز را.......... احمد جان شاملو

------------

گهواره


گهواره  را  نگهدار.

دیریست،

کودکی هایم از درون آن

 پر

کشیده اند.


محسن مهدی بهشت

هزیان 58



حواسم
پرت از
نبودنت است.
...........

محسن مهدی بهشت

شش جهت



ای مانده زیر شش جهت، هم غم بخور، هم غم مخور

کان دانه ها زیر زمین، یک روز نخلستان شود ....."حضرت مولانا"

هزار سال پیش، یا دقیقتر بگویم، پنجاه سال پیش، در سال اول دبیرستان یا سال آخر دبستان، با این بیت، روبرو شدم. همیشه و تا آن روز، چهار جهت را شنیده بودم. شمال و جنوب و مشرق و مغرب. ولی شش جهت؟

کلی مداقه کردم. آن روزها مانند امروزها، درها زیاد نبودند. حتا معلمین توصیه اکید داشتند که سئوالات خارج از درس نپرسیم. شاید می ترسیدند پاسخ را ندانند. یا این که ما با بازیگوشی های آن دوران، قصد دست انداختنشان را داشته باشیم که گاه همین بود. ما هم با گردن باریک تر از مو پذیرفته بودیم. خودم دست به کار شدم و چیزی کشف کردم و همان را تا به امروز پذیرفته ام. ولی چه بود؟

انسان را در مرکز یک مکعب تصور کردم. که غیر از راست و چپ و جلو و عقب، بالا و پایینی هم برایش هست. که می شود، شش جهت.

  ادامه مطلب ...

ساعت 4:18

ساعت درست 4:18 صبح بود.

پیرمرد روی سینه ی پسرش نشست.

همچنان خیره به تلویزیون. بعد دید که جایش راحت نیست. بلند شد و آن طرف تر، روی تشکچه ای که پشتش یک رختخواب پیچ بود نشست و قشنگ و راحت به آن تکیه داد.

تلویزیون را دیده و ندیده صدایم کرد و در گوشم چیزی گفت. پاسخش را درگوشی دادم و تا دلتان بخواهد خندیدیم.

ولی ..............  بی صدا.

بنویس


همیشه می توانی دلتنگ ِ :

نگاه ها، صدا، گریه ها، خنده ها و هر آن چه که از کسی به یاد داری بشوی. ولی ......

- ولی چی؟

- هیچی. داشتیم چی می گفتیم؟ بنویس. *

---

* سطر آخر از شهر غصه ی ِ بیژن مفید.

کوچه های دلم - نامه های خیس

 

کوچه های دلم - نامه های خیس

نوشته ی زری مشفق


همراه با سی دی دکلمه منتخبی از کتاب

با صدای محسن مهدی بهشت


***

انتشارات راز

مرکز توزیع و فروش: 02188519313


پندار

pendar.com



به یکی از قطعات گوش کنید


هزیان ِ ؟


دیگر جاده ها هم

با تو

ادامه ندارند.

چقدر دوری؟؟!!


دیگر حتا خاطره ها هم

یاری ام نمی دهند.

تصویری گنگی تو

که هر روز و هر روز

بیشتر محو می شوی .....


محسن مهدی بهشت