بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

آلبوم




تصویر روی آلبوم عکسی است که هزار سال است آن را دارم. هزار سال پیش در دوران سربازی و در شیراز، احتمالن  در خیابان زند، آن را خریدم. عکس های دوران سربازی را دارد. و .... اصلن این ها ربطی به یادداشت ندارد.

روزی یاری از یاران دبستانی بعد از ورق زدن آلبوم و تمام شدنش و  رسیدن به این عکس، چیزی پرسید:
هیش به این فک کردی که یه روزی عکس بر می گشت و این زنو می دیدی؟ از روبرو؟

مسیری در آن زمستان سرد طولانی

می گفت:  منزلمون همین نزدیکیای چار را پهلویه. پشت تئاتر شهر. محل کارمم میدون فردوسی. هر صبح این مسیرو توو یه دییقه طی می کنم.

- یه دییقه؟

- خب آره.

- با چی؟

- با نخوچی. خب با پا.

همین. بعدن می گویند شنونده باید عاقل باشد.

- شرط می بندی نتونی؟

  ادامه مطلب ...

سیزیف


پاییز نود و سه خورشیدی، در بلندترین نقطه ی جنگل های دو هزار شهسوار و در گیر شدن با سنگی که .....



سیزیف راز خدایان را برملا کرد. و زان پس محکوم شد که هر روز سنگی را از دامنه ی کوهی تا قله ببرد. شباهنگام که به قله می رسید سنگ از دستش رها می شد و به دره می غلطید. و ...... فردای همان شب دوباره سیزیف بود و کاری که می باید می کرد. دوباره بردن سنگ تا قله و دوباره ...........

و این همان پوچی ناگزیر انسان هاست در زندگی روزانه. عده ای تاب می آورند و عده ای بر نمی تابند. آنان که تاب می آورند در گذرگاه زمان بخشوده می شوند و آنان که تاب نمی آورند، خود را می کشند.

در اسطوره ها آمده است: این کار بر کسانی که خود را می کشند در جهانی دیگر تکرار می شود. و در آن جا دیگر خودکشی محلی از اعراب ندارد و این شکنجه تا ابد، تا همیشه، ادامه دارد.

...

پ.ن. 

افسانه سیزیف من را به یاد احمد جان شاملو می اندازد. آن جا که می گوید:

و ما همچنان دوره می کنیم، شب را، و روز را، هنوز را.

...

یادداشت را نا امیدانه ننگرید که عین امیدواری است. چرا؟ نمی دانم. شاید از این جهت که می دانید چه بر سرتان آمده است یا می آید. همین که بدانید فردایتان چگونه است، خود عین امیدواری و زیستن است. شک نکنید.


سفر


یزد


سفر را دوست دارم. ولی رسیدن به مقصد را نه. ینی مسیر را بیشتر دوست دارم. نمی‌فهمم، ینی چه راه بیافتم و بی توفقی بکوب بروم تا مقصدی و خسته و کوفته بگیرم بخوابم.

و  ......

فردایش که بیدار شدم ببینم، ای دل غافل، مقصد که اینجا نبوده است. آن‌گاه تکان خوردن و دوباره راهی شدن به مقصدی دیگر همت می‌ خواهد. همتی که در خواب دوشین جای گذاشته ام.


***

برای خواندن در باره ی عکس به ادامه مطلب بروید. یادداشت ِ سفر تمام شد.


 

ادامه مطلب ...

بهشت محمدی


آرامستان بهشت محمدی

سنندج


چندی پیش به بهشت محمدی درآمدیم. آرامستانی در کردستان. این تابلو بدیدیم. ندایی از غیب برآمد: "برو ای بزرگوار ِ هر دو جهان. برو که حالا حالاها باید بمانی و حالش را ببری. هرآینه وقتش بشد، خبر ناکرده نزد مایی. تعجیل مکن. آسیاب به نوبت". ما نیز سبد خود در صف نهاده و دست از پا درازتر بازگشتیم. !!!

اندر باب تنوع فرهنگی در کشورم ایران*


سیزدهم مردادماه نود و سه خورشیدی

روبروی دانشگاه جنب بیسچاراسفند



آقا میشه پنش تومن به من بدین برم خونمون. خونمون خییییلی دوره. پولم با خودم نیاوردم.

خانم قیافه ی بسیار شیکی داشت. به این فکر می کردم که خب تا این جا رو چطوری اومده. که با جمله ی دیگری از خودم بیرونم کرد.

آقا بخدا من گدا نیستم.

کیفم را در آوردم و سه تا دو تومنی بهش دادم.

- شیش تومن نه هش تومن.

ینی من اشتباه شنیده بودم یا او مبلغ رو زیاد کرد؟ بهرحال گفتم:

- باقیشو خودم می خوام که تا خونه برم.

- خیلی ممنون. لطف کردین.

......

*

میدان دید دوربین درپیتی ِگوشی درپیتی تر من، بیش از این نیست.

هیتلر، گوگوش، ابی، نامجو، ابی، بهروز، مصدق، شاملو، داریوش، انیشتین و ......... گوشه ای از شریعتی.


..............

خودم از دیدن این همه تنوع فرهنگی در کشورم بر خود می بالم. شما را نمی دانم.

گذر عمر



فومن به ماسوله

از دریچه ی دوربین خودم - چند روز پیش


صائب تبریزی:

بس که بد می‌گذرد زندگی اهل جهان

مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند


انگار قضیه مربوط به دیروز و امروز نیست و سابقه دارتر از این حرف‌هاست. حداقل از زمان صائب به این ور، اوضاع بر وفق مراد نبوده. ینی از حدود چارصد سال پیش. با این حساب،  لطفن روزگار و بدگذشتن عمر و بد عهدی ایام رو به امروز نچسبونید که اصلن درست نیست. کار ما خیلی وقته مشکل داره. هرچند صائب ایران رو  هم جدا نکرده و فرموده: "اهل جهان". ینی درهم. ینی همه.

دیکته، زندگی، خانوم و ما


زندگی مانند یک دیکته است. هی می نویسیم و هی پاک می‌کنیم. هی مینویسیم و هی پاک میکنیم غافل از این که یک روز یهو میگن: "ورقه ها بالا".
متن یک پیامک

این ینی اینکه زندگی اولن دیکته است ودومن گذراست فهمیدید؟ خب، ما هم می‌گوییم حق با شماست و ما هم باور داریم. بنابراین در این گذر هیچ حرجی بر هیچ کس نیست. فقط و فقط با مدد از کلمه گذرا، البته. شما مگر بر قطره‌های آب رودخانه‌ها که به روی هم می‌غلطند و می روند، خرده می‌گیرید؟

گیرم ما یک دیکته‌ای را نوشتیم و دیدیم غلط نیست و پاکش نکردیم. در آن‌جا و در آن صورت که نمی‌توانیم باز هم تا ابد ورقه‌ها را بالا نبریم.. بالاخره می‌خواهیم نمره بگیریم.

ولی ..........

(آخرش هم نه‌فهمیدیم که این ابد یعنی چه و چه قدر؟ و همین را می‌دانیم که یعنی خیلی زیاد. حتا آن‌طرف ِ آن‌دنیا هم هست و آن طرف طرف تراش، هم. بیشتر از این عقلمان قد نمی‌دهد.) البته ما  هر لجظه آماده‌ایم ورقه‌مان را بدهیم. بفرمایید. ولی تا جایی که بهمان دیکته گفته اند. اصلنم بد نیست. ولی خب اگر ورقه را بالا گرفتیم و رفتیم به یک جای دیگر هم بد نیست. تازه دلتان هم بسوزد که آن‌‌جا مثلن صادق هدایت را که ما خیلی دوست می‌داریم می‌بینیم. چرا؟ چون خودش گفت. در دستخطی بر روی میز آخرین اتاقش ، "دیدار به قیامت".

(نکند می‌خواهید بفرمایید قیامت ینی هرگز؟)
نفرمایید خانوم اجازه؟ نفرمایید. نفرمایید قیامت ینی هرگز. بفرمایید. اینم ورقه ما.

***
واااااااای خانوم اجازه؟ خانوم ما بدبخت شدیم. خانوم. بدبخت. ما یه چیزی جا انداختیم خانوم. می‌شه بنویسیمش خانوم اجازه خانوم ؟ خانوم توروخدا خانوم. یه کلمس تازشم کلمه ام نیست خانوم. خانوم این لباس چقدر بهتون میاد خانوم. خانوم والله به کسی نمی‌گیم خانوم. یه تشدیده خانوم. تازشم خانوم اون پژو دویست و شیشه ِ آبی متالیکه مال شماس خانوم؟ یه بچه امروز می خواس خط بندازه روش ما نزاشتیم خانوم. اجازه. تازشم خانوم اجازه،  شیشه هاش کثیف بود امروز ما با یک ورقه که از دفتر مخشمون کندیم،  تمیسش کردیم خانوم. خانوم اجازه؟ خانوم تورو خدا خانوم. فقط یه تشدید. فقط
.

انتر یا فراموشی؟



این روزها همچون انتری شده ام که لوطی اش مرده است. گیج، خمار، خسته، بی حال، .....

راستی انتری که لوطی اش مرده باشد، چه می کند؟ باید بروم و یک بار دیگر بخوانمش. آن را از یاد برده ام. می دانید؟ خیلی وقت است که نخواندمش. آخرین باری که به سراغ صادق رفتم، روز اول قبر بود. آن هم به مناسبتی که به یاد ندارم. فراموش کرده ام.

آیا بعدها هم مناسبت سر زدن ِ به "انتری که لوطی اش مرده بود" را از یاد خواهم برد؟


***

پ.ن

خواندمش. دوباره خواندمش. پایان را به عهده ی خواننده گذاشته. تبردارهایی که برق افتاب از تبرهاشان می تابد به او که زنجیرش در لای ریشه ی بلوطی که لوطی اش در تنه آن آرمیده است، نزدیک می شوند. می توان دو پایان برای آن متصور بود.

یک: به تلافی کندن گوشت گونه ی چوپان نوجوان او را بکشند.

دو: یکی از آن ها همچون لوطی جهان، او را بردارد و روز از نو و روزی از نو.

هرچند بار ِ پایان اولی بیشتر سنگینی می کند.

تو چه دوری از من ....



من و کاسپین و امواج و مرغان دریایی و .............. شمس لنگرودی.


دهم بهمن ماه هزار و سیصد و نود و دوی خورشیدی


 آن روز، دهم بهمن را می گویم، در این ساحل، شعری از شمس لنگرودی را در ذهنم زمزمه می کردم که پارسال خوانده بودم. صدای امواجی هم که روی شعر گذاشته‌ام، زنده برایم پخش می شد.

گاه چشمانم را می بستم. گاه که  نه، تقریبن چشمانم را بسته بودم که شعر را بشنوم. هم راه صدای امواج. و فقط چشمانم وقتی گشوده بود که شاتر دوربین را می خواستم فشار بدهم. چند عکسی هم با چشمان بسته گرفتم. از جمله این یکی را. کمی سر و سامان به آن دادم.


حوصله کردید، با کلیک روی چند خط بعدی، به  "تو چه دوری از من ......"  از شمس گوش بدهید که خوانده‌ام. پارسال. یک سال برای اجرای زنده ی این کار، بی‌تاب بودم.:


تو چه دوری از من خزر

و چه نزدیکی با من

که دلم را

خیس می کنی

.................

بادیه



به بادیه بودم. شاکی از سهم خویش در نعمات دنیوی. درویشی از آن‌جا گذر کرد و شکایت شنید. گفت:

خاموش. ابلها مردا که تو باشی. چون نیک بنگری، اگر نعمات الهی به قاعده تقسیم شده بود، سهم تو بسی کم از این بود که کنون در چنگال می‌بگرفته‌ای. این بگفت و پریشان احوال دور شد. بر آن‌چه بر زفانش برفت، اندیشه بکردم. حقیقت بیافتم. نعره‌ها بزدم سماع کنان بیهوش بشدم.

سائلی بگذشت و مرا بدید. تا به هوش آمدنم بر بالای جنازه بنشست و درمی چند از رهگذران ستاند. چون به هوش آمدم،  نان و پنیری فراهم بکرد. با هم بخوردیم، به وقت نیم روز. وآنگاه هر یک به راه خود شدیم.

احمد محمود


چند روز پیش، احمد محمود را روی جلد ماه نامه ی تجربه دیدم.

هر گاه نام  او را می شنوم، یا می بینم، روزی را به یاد می آورم که در سوک هوشنگ گلشیری بودیم. در میدان نیلوفر و در جوار مسجدی در همان میدان. به نرده ای در میدان تکیه کرده بود. با سیگاری گوشه ی لب. با نگاه های سنگین رهگذاران را نگاه می کرد. شاید هم می پایید!!. مراسم به پایان نرسیده بود و ملت هنوز از مسجد بیرون نیامده بودند. نزدیکش شدم. لبخندی زدم و بی سلامی در کنارش ایستادم. ینی راستش خودم را به زور در کادری که او هم در آن بود جا دادم. لبخند را به شیرینی پاسخ داد. خیلی طول نکشید که دور و برمان شلوغ شد

خودم را از آن میان بیرون کشیدم.

آخرین باری بود که دیدمش.

 

***

 پ.ن.

 

جمله ای از ایشان را پاپیون در کامنتی گذاشته بود که حیفم آمد برایتان در اینجا نگذارم.

بگذار ببینیم آنچه که هستیم و بشنویم آنچه که می گوییم.