بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

آسمان‌خراش افقی


 

نمی‌دانم شب بود یا روز؟ نمی‌دانم سوار بر اتوبوسی بودم یا ترنی؟ فقط می‌دانم من راننده نبودم. نمی‌توانم رانندگی کنم چون من مرده‌ام. تمام اندام‌های باقی‌مانده‌ی من استخوانی هستند. در گورستان تازه واردها به من می‌گویند استخوانی. شاید به این دلیل که هر از گاهی از آشیانه بیرون می‌آیم و به شهر می‌روم. مثل همین حالا. در رفت و آمد احساس می‌کنم گاهی آدم‌ها با من برخورد می‌کنند. آدم‌هایی که روزی شبیه یکی از آن‌ها بودم و دیگر نیستم.

 

نمی‌توانم جایی را ببینم. نمی‌توانم صدایی را بشنوم.  چیزی هم نمی‌گویم. چون چشم‌ها و گوش‌ها و زبانم پوسیده‌اند. قلبی هم برای دل‌باخته شدن ندارم.

از این که با این شرایط، هر از گاهی می‌خواهم از این‌جا بیرون بزنم هم سر در نمی‌آورم. چرا که مغز هم ندارم.

شاید به این دلیل باشد که خیلی احساس سرما می‌کنم. آن‌هم در زمستان. چرایش را نمی‌دانم. گرم هم نمی‌شوم. از اواسط اردیبهشت چرا. ولی تا آن اوقات سردم است.

 

ببینم کسی می‌داند چقدر مانده به اواسط اردیبهشت؟


نظرات 4 + ارسال نظر
زهره جمعه 15 بهمن‌ماه سال 1395 ساعت 18:43 http://zohrehmahmoudi.blogfa.com/

الان دیدم این آیکون "نظر بدهید" را

زری مشفق سه‌شنبه 21 دی‌ماه سال 1395 ساعت 11:39

من یه بار مردم یعنی به دست برادرم به قتل رسیدم
حس خوبی بود خیلی خوب حس پرواز و سبکی فقط می دونم بهترین حسی بود که تو عمرم تجربه اش کردم چند دقیقه طول کشید وقتی برگشتم فقط دیدم همه دارن گریه می کنند و تو سرخودشون می زنن و من نمی دونستم چرا

خانواده رضایت دادن و برادر شما تحت تعقیب قرار نگرفت؟

وروجک یکشنبه 19 دی‌ماه سال 1395 ساعت 12:51 http://voro-jak.blogsky.com/

چه سرد و یخ زده...
تو زندگیم یه بار بیهوش شدم، نمی دونم چه حسی داره. یعنی اصلا توصیف نمیشه کرد فقط شبیه همین چیزی ه که شما توصیف کردین البته بدونِ سرما.
کاش مرگ هم همین مدلی باشه. هیچی نفهمیم... هیچی.

منم باور دارم که عین بیهوشی کامله. یک بیهوشی برای همیشه. ولی دلم می خواد اینجوری باشه که اینجا نوشتم.

sophia شنبه 18 دی‌ماه سال 1395 ساعت 18:06

سلام آقا محسن، خوشحالم که پست جدید گذاشتین. اومدم یه خاهش از شما داشته باشم، خاهش میکنم نمیرید...یعنی اصلا فکرشم نکنید! میدونین چرا آخه اینطور که می بینم تصمیم دارین بعد از مرگ مثل زامبی ها برگردین میان زنده ها!!این تصمیم خوبی نیست!! پس لطفا تصمیمتون رو عوض کنید و اصلا نمیرید

من حداقل تا 95 سالگی هستم. بعدش رو تضمین نمی کنم. راستش در این که عین زامبی ها بر میگردم شکی ندارم . میدونی؟ دست خودم نیست. برم می گردونن. هیچ آغوش بازی اونور آب در انتظار من نیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد