بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

بیکاری؟


به نظر می رسد بیش از یک قرن از ثبت این تصویر گذشته باشد. چیزی که همیشه به آن فکر می کنم این است که: اینان در طی روز چه می کردند. عمر که بماند.

جارو دستی، پخت و پز هیزمی، لباس شستن دستی، آب آوردن از لب چشمه، .........

چند نقطه را بنویسد تکمیل کنم.

شاید که نه، حتمن یکی از کارهایی که می کردند، حرف زدن بود. قصه گفتن شاید بهترینش بود. قصه هایی که شاید بسیاری از آن ها نوشته نشد و در همان اذهان جا ماند و در نهایت دفن شدند.

حرف زدن خارج از قصه هم رواج بسیار داشته. حرف هایی که پشت سر دوستان و آشنایان و همسایه و ها فامیل زده می شد. که بهترین نامش حرف های خاله زنکی است.

البته در این که می دانیم چه نمی کردند شکی نیست. رادیو و تلویزیون و ماهواره و اینترنت و گوشی هم راه و غیر همراه نداشتند. البته برای کارهای روزانه وسائلی اختراع شد. گیرم نه به وسیله ی این دو خانم.  بهرحال در مجموع فقط ابزارهای دیگری برای همان کارها و حرف ها یافتند. ینی در واقع هنوز هم همان کارها را می کنند؟

مردانشان در غیاب اینان بیرون کار می کردند. کشاورزی، دامداری، چینی بند زنی، نعلبندی، نجاری، آهنگری، نانوایی، بقالی، فالگیری، .........

چند نقطه را بنویسید تکمیل کنم.


تو چه دوری از من ....



من و کاسپین و امواج و مرغان دریایی و .............. شمس لنگرودی.


دهم بهمن ماه هزار و سیصد و نود و دوی خورشیدی


 آن روز، دهم بهمن را می گویم، در این ساحل، شعری از شمس لنگرودی را در ذهنم زمزمه می کردم که پارسال خوانده بودم. صدای امواجی هم که روی شعر گذاشته‌ام، زنده برایم پخش می شد.

گاه چشمانم را می بستم. گاه که  نه، تقریبن چشمانم را بسته بودم که شعر را بشنوم. هم راه صدای امواج. و فقط چشمانم وقتی گشوده بود که شاتر دوربین را می خواستم فشار بدهم. چند عکسی هم با چشمان بسته گرفتم. از جمله این یکی را. کمی سر و سامان به آن دادم.


حوصله کردید، با کلیک روی چند خط بعدی، به  "تو چه دوری از من ......"  از شمس گوش بدهید که خوانده‌ام. پارسال. یک سال برای اجرای زنده ی این کار، بی‌تاب بودم.:


تو چه دوری از من خزر

و چه نزدیکی با من

که دلم را

خیس می کنی

.................