سالهای سال در آمد و شد بود. هر جایی که میرفت در نهایت به جایی که در آن چشم باز کرده بود بر میگشت. روزی حداقل دوبار از کوچه میگذشت. یک بار رو به دوربین و بار دیگر، پشت به دوربین. تصویر رو به دوربیناش را ندارم. هر چه هست پشت به دوربین است و دارد میرود. و رفت. من دیگر هرگز او را نخواهم دید.
عکس کار خودم است ولی ایده ی آن نه
تاریخ به تجربه ثابت کرده، هرچیزی وارد کشورمان شد، خودش آمد، فرهنگش نیامد. خودرو آمد، فرهنگ رانندگی، نیامد. آپارتمان آمد ولی مردم کماکان مانند یک خانهی قدیمی عهد قاجار از آن استفاده میکنند. ............ و این روزها گوشی هوشمند همراه.
هر کسی در هر شرایط مالی می تواند یک دستگاه از اینها را داشته باشد. از سی چهل هزارتومان بگیرید و بروید تا چند میلیون تومان. هرچه گرانتر، صاحبش بالانشینتر. چه از نظر وجههی مالی و چه از نظر طول زبان.
این روزها هرکس با یکی از اینها خبرنگار است. خبرنگاری که بیشتر مفسر است و صرفن خبر را منتقل نمیکند. نظر هم فقط و فقط نظر خودش است. درک این را ندارد که که وقتی کسی برایش لایک میزند الزامن با وی موافق نیست و صرفن خواسته است که بگوید من مطلبت را دیدم و لاغیر. خوشبختانه بعضی ابزارها مانند فیس بوک انتخابهای دیگر را هم به لایک اضافه کرده است.
خب مرد مومن، در مورد قضیه ای نظری نوشتی. اگر آن را به من نشان میدهی منظورت این است که نظرم را بدانی. یا نه؟ منظورت این است که تو را تایید کنم. اگر تایید نکنم و لایک نزم یا بزنم آیا اجازه دارم نظری خلاف نظرت بنویسم؟ نظری که در آن با افراد خانواده ات هم وصلت نکنم؟ ممنون اگر این اجازه را دارم. بعد بر میگردیم سر رهگذارن دیگر. آنها درست است که با ناشر پسر خاله هستند ولی به خودشان اجازه میدهند با خانواده من وصلت کنند. گلی به گوشه جمالشان. این جا خیلی ساده میشود آنها را به زباله دانی بلاک فرستاد. همهی اینها به کنار ولی من نمی دانم با تئوریهایی که در مورد هر چیزی میدهند و استدلالهایی که به نظرشان کاملن واضح و مبرهن است باید چه کرد؟
و این میشود که صفحات مجازی روز به روز از حضور کسانی که میخواهند فارغ از
خستگی های روزانه گذری بر آنها داشته باشند و با دیدن دوستان و آشنایان دیده و
ندیده شان دقایقی بگذرانند و حالشان خوش بشود، خالیتر میشود. اورکات میشود،
وبلاگ. وبلاگ میشود فیس بوک. فیس بوک میشود تلگرام و اینستاگرام و توییتر و واتس
آپ و .....
یکی می گوید واتس آپ از این روشنفکر بازیا نداره. یکی دیگر اینستاگرام را بهتر میداند
و .......
ای کاش یاد میگرفتیم، ای کاش یاد میگرفتیم، ای کاش یاد میگرفتیم که هر ابزاری را با فرهنگش به کار ببریم.
به قول امام، خداوند ان شاالله همه ی ما را آدم کند.
....
پ.ن.
حالا ببینید، به جرات میتوانم بگویم که درصد زیادی از رهگذران، فقط جملهی آخر را
میبینند و نظر پراکنی میکنند. این سطر پ.ن را هم نوشتم که این کار را نکنند.
کله ی چند کیلویی را خم می کند که از بالای عینک شما را ببیند.
عینک چند گرمی را بر نمی دارد.
حتمن برای این است که دستش را تکان ندهد.
ولی دست و عینک از کله سبک ترند که. یا نه؟ من اشتباه می کنم؟
عید فطر را به کلیه کسانی که در ماه گذشته روزه گرفتند تبریک می گویم. و به کلیه کسانی که روزه نگرفتند تسلیت. تسلیت نه از بابت این که روزه نگرفتند و بعد از صد و بیست سال می میرند و آتش دوزخ در انتظار آن هاست و باید بروند و برای بهشتیان آب جوش ببرند بلکه یک موز بگیرند، بلکه به این دلیل که تا یازده ماه دیگر نمی توانند روزه خواری کنند و ایضن برای خوردن زامبیا (زولبیا+بامیه) باید دولا پهنا پول خرج کنند.
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد.
سر کلاس نشسته بودم. درس سخت نبود. چرت میزدم. چرت دردش گرفت و گفت مرا به بیمارستان ببر. این کار را کردم. در آنجا زایید. این روزها میگویند وضع حمل کرد. دختری به دنیا آورد. نامش را گذاشتیم ملیحه. البته ملیح نبود هیچ، بلکه خیلی هم بینمک بود.
در همسایگی ما پرویزی بود که یک دل نه، صد دل خاطرخواه ملیحه شد. به او میگفت: ملیعه.
شیرین از این که ملیح نیست خیلی ناراحت بود. آنقدر به او شیرینی خوراندم تا شیرین شود. شد شیرین ولی به دنبال عشق پرویز نرفت. در به در به دنبال فرهاد میگشت. من هم به کمکش رفتم. که فرهاد را پیدا کنیم و کردیم.
اکنون، فرهاد و پرویز همچون دو رقیب عشقی به جان هم افتادهاند. شیرین هم هر دو را به حال خودشان رها کرد و این روزها دیگر شیرینی نمیخورد. برای این که دوباره از شیرینی به درآید. شاید به جنگ دو رقیب خاتمه دهد.
دیروز، نه، پریروز، یا ... اصلن چه فرقی میکند؟ یکی از روزهای گذشته، کسی تلفن زد و با او کار داشت. گفتم نیست. پرسید کجاست؟ گفتم شاید در بیستون دارد برای فرهاد غذا میپزد. اگر آمد بگویم چه کسی زنگ زد؟ گفت: جورج. پرسیدم برنارد شاو. گفت نه. واشنگتن. گفتم به ملیحه میگویم. گفت ملیحه نه، شیرین. گفتم متاسفم . او اکنون دوباره ملیحه است.
ضمن گفتن جملهای که حکایت از وصلتش با خانوادهام میکرد، تلفن را قطع کرد.
با گردنی کج بهم نزدیک شد و پرسید، ببخشید خانم قاشق دارید؟
قبل از این که جواب بدم ادامه داد، از هرکی میپرسم نداره. اصلن به ذهنم نمیرسید که برای چی میخواد. هرچند اونش خیلی مهم نبود. مهم این بود که منم نداشتم. تا اومدم بهش بگم ندارم، یادم افتاد توی یکی از کشوهای اتاق خودمون، یک بسته از این قاشق چنگالای یک بار مصرف هست. از اینایی که توی کیسهشون یه خلال دندون و دستمال کاغذی هم هست. بهش گفتم باهام بیا. افتادم جلو و اونم دنبالم. هر دو رفتیم توی اتاق. بسته رو درآوردم و دادم بهش. گفت فقط قاشقشو میخوام. گفتم نه دیگه ببر همهشو. اونم خندهی ملیحی تحویلم داد و رفت.
یکی دو دقیقهای توی اتاق موندم و بعدش اومدم بیرون. دیدم روی یه نیمکت نشسته و داره با قاشقه، سطح یک چیز قهوهای که لبالب یک ظرف نمونهگیری رو پر کرده بود، صاف می کنه.
***
*دیشب، پرستار شیفت، وقتی از بیخوابی توی راهرو قدم میزدم، برام تعریف کرد.
بس که بد می گذرد زندگی اهل جهان
مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند
صائب تبریزی
صائب تبریزی این را حدود چهار صد سال قبل گفت. بنابراین صحبت بد گذشتن دوران مال امروز و دیروز و پریروز نیست.
شب عیده، سفره های باز ولی خالی، خودشونو خیلی بیشتر نشون می دن. همتی کنید. راه دوری نمی ره. گاهی زورکی خرید کنید. به ویژه خرید هایی اینچنینی که به کارتون هم میاد. فرض کنید ترقه و فشفشه خریدید. تق تق تق. فششش. و تمام. به زیاد و کم خرید هم توجه نکنید. کم خرید کنید. ولی بکنید.
دست از کرم به عذر تنک مایگی مدار
برگی در آب کشتی صد مور می شود
بسم الله.
وقتی نگاهم نمی کنی،
احساس می کنم،
چشم انتظار باز شدن دری هستی.
مرا نگاه کن،
و گوش به زنگ باش.
دلدارت،
کلید ندارد.
نمیدانم شب بود یا روز؟ نمیدانم سوار بر اتوبوسی بودم یا ترنی؟ فقط میدانم من راننده نبودم. نمیتوانم رانندگی کنم چون من مردهام. تمام اندامهای باقیماندهی من استخوانی هستند. در گورستان تازه واردها به من میگویند استخوانی. شاید به این دلیل که هر از گاهی از آشیانه بیرون میآیم و به شهر میروم. مثل همین حالا. در رفت و آمد احساس میکنم گاهی آدمها با من برخورد میکنند. آدمهایی که روزی شبیه یکی از آنها بودم و دیگر نیستم.
نمیتوانم جایی را ببینم. نمیتوانم صدایی را بشنوم. چیزی هم نمیگویم. چون چشمها و گوشها و زبانم پوسیدهاند. قلبی هم برای دلباخته شدن ندارم.
از این که با این شرایط، هر از گاهی میخواهم از اینجا بیرون بزنم هم سر در نمیآورم. چرا که مغز هم ندارم.
شاید به این دلیل باشد که خیلی احساس سرما میکنم. آنهم در زمستان. چرایش را نمیدانم. گرم هم نمیشوم. از اواسط اردیبهشت چرا. ولی تا آن اوقات سردم است.
ببینم کسی میداند چقدر مانده به اواسط اردیبهشت؟
کاغذ باطله معمولن به کاغذی میگوییم که نتوانیم چیزی روی آن بنویسیم. اگر فقط در این معنا به این بخش از فایدهی کاغذ فکر کنیم، به نظر من این تصور مردود است. شما در گوشه و کنار و حواشی کاغذ باطله و چه بسا پشت کاغذ که خیلی وقتها چیزی رویش نوشته نشده است، میتوانید یادداشتهای بنویسید. شماره تلفنی، خطی از یک غزل، نام و واژهای برای تکرار در ذهنتان که بماند، که فراموش نشود و ...... پس در این مورد کاغذ باطله بهتر است چیزی باشد که حتا نشود رویش یک کلمه نوشت. ها؟
بگذریم از این که در پروسه زندگی کاغذ، بعد از اینکه استفادهی هم از آن شد و یا نشد و به صندوق زباله رفت، وقایع دیگری پیش میآید، که میشود، کاغذ واقعن باطله.
البته یک کاغذهایی هست که گاه باطلهاش از ناباطلهاش ارزشمندتر است. و آن تمبر باطله است. تمبرهای باطله بسیار داستانها و وقایع دیدهاند و بعضن فقط آن یکبار پیش آمده و دیدهاند و شوربختانه نمیتوانند آنها را به زبان بیاورند. تمبرهایی که بعضن در کلکسیونهای محرمانه و شخصی، جا خوش کردهاند و باطل کننده و صاحب نامه و آدمهای توی تمبرها و حتا کلکسیونر اولی که آن را به دست آورده، سالهاست در دل خاک جا خوش کردهاند.
بیست و شش صفحه از بوف کور. نوشته صادق جان هدایت. فکر می کردم می تونم همه اش رو بنویسم. نشد. نتونستم.