آن شب،
ترانهای
در سکوت یاسهای قبل از طلوع
زمزمه میشد.
خلوت ِ بیصدای رویا.
***
دیوارهای کوچهای بنبست
نگاه را لبریز از واژههای رکیک عشق میکرد.
بی مدد کلمه ای.
خلوت ِ بیصدای رویا.
***
در دشتهای میسوری
براندو را دیدم
که گلویش میشکافت با دشنهای
به تیزی نگاه شیرین، در رویای فرهاد.
خلوت ِ بیصدای رویا.
***
واژهها را بهخاطر نمیآورم.
شب.
پاییز،
با خش خش برگهایش بر پهنهی پیادهرو
خاطره.خاطره.
خاطره.
خلوت ِ بیصدای رویا.
محسن مهدی بهشت
مگر می شود چیزی نوشت؟
خواند؟
گفت؟
شنید؟
وقتی همه ی راه ها به هیچ جا ختم نمی شوند؟
حتا، رم؟
محسن مهدی بهشت
دیگر جاده ها هم
با تو
ادامه ندارند.
چقدر دوری؟؟!!
دیگر حتا خاطره ها هم
یاری ام نمی دهند.
تصویری گنگی تو
که هر روز و هر روز
بیشتر محو می شوی .....
محسن مهدی بهشت
عکس، جز مترسک، از خودم
پرندهای را دیدم،
نشسته بر مترسکی
با دیدنم،
ترسید،
پر زد.
من ماندم و مترسک.
ترس،
همهی وجودم را،
در بر گرفت.
ای کاش،
من هم،
جسارت،
پرنده را،
داشتم.
عکس از: شهرزاد درویش
***
کوچ خانوادهای را دیدم
در دشتی.
با خدا نشسته بودند
و
چای مینوشیدند.
بی زیر اندازی
و
زیر
سایهی
ابری.