بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

کوچ


عکس از: شهرزاد درویش


***

کوچ خانواده‌ای را دیدم

در دشتی.

با خدا نشسته بودند

                          و

                             چای می‌نوشیدند.

بی زیر اندازی

                  و

                     زیر

                          سایه‌ی

                                    ابری.

نظرات 23 + ارسال نظر
فرناز شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:03 http://farn-sighs.blogsky.com

چقدر قشنگ دیده اید . چقدر قشنگ نوشته اید . شما .
چقدر قشنگ دیده . چقدر قشنگ ثبت کرده . شهرزاد .

شما هم چقدر قشنگ این کامنت را نوشته اید.

الــــــــی جمعه 17 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 19:04 http://goodlady.blogsky.com

و چای دغدغه ی عاشقانه ی خوبیست
برای با تو نشستن.....بهانه ی خوبیست....

آفرین الی. خیلی خوب خوندی. آفرین.

سارا خانوم پنج‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 00:44

سلام رفیق
دیر برگشتم.....دوستان زحمت ترانه ابی رو کشیدن.........شادباشی رفیق

شادزی.

نیره چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 22:00

منظورم از آن نوشته شما نبودید، پاسخ شما را که به یادداشت نخستم خواندم این مطلب به یادم اومد... گفتم تا کسی نعره نزده و از هوش نرفته و شیخ و بزرگ و مراد و این حرفا بههم نریخته توضیح بدم! طفلک اسب سپید من... کاش می شد باهاش بتازم در دل دشتها... کنار صحراهای پر لاله ی وحشی ... در حاشیه ی گندم زارها... کاش... دلم ... بیچاره دلم که هوایی می شود و فرو می نشیند چون اسب وحشی که یال و کوپالش ریخته... بیچاره آدم قرن های آهنی... نسل های فلزی...

شما حق دارید. من از این که منظور شما من بودم یا من نبودم برداشت بدی نکردم. ولی من بر خودم لازم دانستم که به سهم خودم پاسخ بدهم.

فروزان چهارشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:02

راستی می دونستین کوچ ما همیشگی شده
ولی نه با شتر واسب واینا
با ماشین زانتیا
توی جاده های رو به راه
که نه طلوع خورشید و می بینیم نه غروبشو
با سرعت 120 تا
آخه بیشتر از این جریمه میشیم
نه بوی علف میاد
نه تازگی و طراوت گلهای لب جاده
اگه روییده باشن
با کولر ماشین که خنکمون می کنه
فقط میریم پا به گاز
بدون ترمز
اینم کوچ الانه
خانه به دوش جدید
نه به کسی سلام می کنیم
و نه چشمامون به هم می افته
نگاهمون به جاده طولانی است
و خر خر خواب الود بچه ها
تا به جایی میرسیم باید پاشیم بریم
یا قیمه نثار میخوریم
یا کته کباب
یا باقلاقاتوق رستورانی
اینم شد کوچ تابستان
راستی موضوع انشای سال بعد رو
از همین کوچ های جدید بنویسید لطفا
آخه دیگه نه اسب وقاطر هست
و نه راهشو بلدیم
بوی طراوت هم نداریم
و خشک شده شبیه صندلی
میخوابیم وپامیشیم
دوست داشتم کوچ کنم با دل به سوی مراتع یکدست
از چوپانی هم بدم نمیاد

کوچی که نوشتید خیلی درست بود.
یک روزی کوچ یکی از ایل های ایرانی را دیدم. زمستانی به تابستانی و با بر عکس. آه از نهادم برآمد. چه تصورهایی داشتم. عکس هایی که دیدم، کلی وانت بار و خاور بود. توی خاور ها گوسپندان و گاو ها بودند و توی وانت ها آدم. توی جاده ی آسفالت هم می رفتند.
دلم گرفت.

نیره سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 23:33

این جا زمین است
رسم آدم هایش عجیب است
این جا گم که می شوی به جای این که دنبالت بگردندُ فراموشت می کنند
...
محسن گرامی!‌کاش در میان خواهرانم گندمزارها و برادرانم جنگل ها... کاش در میان عروس دریا... کاش در عمق برف ها... کاش...در طبیعت خودم گم می شدم... و ژیدا می شدم هر صبح لب ژگاه آفتاب نشان.... من همین جایم!

وقتی آدم چاره ای ندارد جز یک کلیک که آن هم تو را به جایی می برد که یک اسپی ایستاده که انگار منتظر است که کسی بیاید سوارش بشود و برود به یک جایی، چه باید بکند. من یکی که هر از گاهی یک بار این گونه به دنبال شما گشته ام. ولی هم من و هم اسپ نا امید شدیم.

شهرزاد سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 23:29

ممنونم نیره جان زنده باشی
این عکس را مدیون آب و هوای خوش استان خراسانی هستم که تو در آن بالیده ای. اینجا گردنه خوش ییلاق هست حتمن تا به حال گذارت به این بهشت زمینی افتاده
خوشحالم که هستی با این نگاه و احساس پاک به زندگی

نیره سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 21:41

شهرزاد نازنین! که دلم برات اینقدر (.) شده! از این که با نگاه تو چشم هایم را به ژرفای این عکس رشک برانگیز بردم، قدردانم و وام دار نگاهت... چشم هایت همیشه روشن باد!

نیره سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 21:39

دروووود بی ریا و آکنده از مهر نثارتان.
من از حسرت سبز هایی چنین، سرد و زردم و گویی از آغوش آفتاب افتاده ام به قعر شب خیز بی حاصلی... من از دامن زرد گندمزارها غلطیده ام... و اشکم از این دوری ی پر درد غلطیده است... من، تو را فریاد دارم خاک، آب، دریا، شالیزار و گندمزار... من تو را فریاد دارم من!

حال شما خوبه؟ ما شما را در این دشت ها شاید، گم کرده ام. یعنی پیدا شدید؟

شهرزاد سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 15:10

به پروانه گرامی:
دشتبان که جای خود دارد، از مار و مور و قورباغه و خیس شدن و .... خیلی چیزهای ترسناک تر از دشتبان هم می ترسیم
ولی دمی نشستن روبروی این منظره قشنگ با بوی شالی و صدای پای آب و طبیعت تمام این حس های خوب را در من زنده کرد حتی حس می کردم پابرهنه دارم روی شالی ها می دوم.

آقای پدر سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 14:49

کدام خانواده ؟ هرچی دقت کردم خانواده ای در دشت ندیدم که نشسته باشند به چای خوردن. همه اینجا طوری حرف می زنند که انگار خانواده ای در عکس هست . خدایا یعنی نابینا شدم یا شاید مرده ام ؟

عکسی که می بینید توسط آن خانواده انداخته شده. خودشان در عکس نیستند. توقع داشتید عکسی در این جا می بود که شما خدا را هم در آن می دیدید؟

پروانه سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 12:11

به شهرزاد گرامی:
نوشته ای:« فرش زیر پایت شالی های باشندکه بوی گس و نمناکشان هوا را پر کرده ..»
یعنی شما روی شالی های می نشینید و چای می نوشید؟ از دشتبان نمی ترسید؟ شاید شما رستمید و ما نمی دانستیم

آرمین دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 19:36 http://nagoftehaa.ir

آنوقت شما آن موقع کجا بودید؟

با ربکا از آن حوالی عبور می کردم.

فرهاد دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 19:25 http://www.rahdari.ir

و خانواده شناور در سیال دشت...حیران، سرگردان و اندکی عصبی....از این سو به آن سو....از چموشی های ابرک بی قرار مردم آزار

آسمان ابر دارد. باید با آن کنار آمد. البته خود من با آن مشکلی که ندارم هیچ، در هر فرصتی به دنبال یافتن تصاویر آشنا در آن ها هستم.

آرام دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 19:03 http://bahare2mehraban.blogfa.com/

به به, چه حال و هوایی, دلم خواست. چقدر دور شده ایم از طبیعت و غرق در زندگیامون...

کاری است شده.

شهرزاد دوشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 00:24

حال و هوای این شعر چه مهربان و آشنا است.
چند روز پیش در سفری بودیم که آمیزه ای از آن چه در این شعر آمده در آن جا جریان داشت. چه حسی بهتر از این که زیر آسمانی که بارانش گرفته بنشینی و چای بنوشی و فرش زیر پایت شالی های باشندکه بوی گس و نمناکشان هوا را پر کرده ... نمی دانم خدا هم از چای ما نوشید یا نه ولی من نگاه مهربانش را بر آن دشت با همه وجود حس کردم باور کنید:
http://s3.picofile.com/file/7488793438/khoshyelagh.jpg

باور می کنم.
عسکتان را هم زیب این شعر کردم.

ساحل یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 23:04 http://lizard0077.blogfa.com/

من واقعند شرمنده ام که ناچارید پیل سواری کنید برای شنیدن صدای آقای ابی.

جهت کاهش شدت شرمندگی، متن ترانه رو براتون می نویسم:

من این روزا یه حال دیگه ای دارم
همیشه هیچ وقت این طور نبودم
همیشه نیمه ی خالیو می دیدم
به فکر نیمه های پر نبودم
همیشه فکر می کردم زمین پسته
خدارو سوی قبله میشه پیدا کرد
همین دیروز سمت این حوالی بود
یکی در زد خدا رفتو درو وا کرد
من این روزا یه حال دیگه ای دارم
جهان من لباس تازه می پوشه
من و تو دیگه تنها نیستیم
چون که خدا با ما نشسته چای می نوشه
من این روزا یه حال دیگه ای دارم
جهان من لباس تازه می پوشه
من و تو دیگه تنها نیستیم چون که
خدا با ما نشسته چای می نوشه
ملخ افتاده توی خرمن گندم
منم مثله همه از کار بی کارم
به جای داس شونه تو دستامه
فقط به فکر گندم زار موهاتم
اگه بارون به شیشه مشت می کوبه
بیا اینجا بشین کنار این کرسی
خدا با دست من دستاتو می گیره
تو از چشم خدا حالمو می پرسی
نه این که بی خیال مزرعه باشم
دیگه از باد پاییزی نمی ترسم
نگو این اسیاب از پایه ویرون شد
خدا با ماست از چیزی نمی ترسم
من این روزا یه حال دیگه ای دارم
جهان من لباس تازه می پوشه
من و تو دیگه تنها نیستیم چون که
خدا با ما نشسته چای می نوشه
من و تو دیگه تنها نیستیم چون که
خدا با ما نشسته چای می نوشه

ممنون از شما. خیلی زیاد.

فروزان یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 15:17

من هم حضور سبز خدا را در نگاههایشان دیدم
چه معصومانه و چه دلبرانه
راستی می دونید خدا وند در شادترین لحظه ها نمود بهتری دارد
و وقتی به هم خشم می گیریم رخت بر می بندد...

اصلن وقتی خشم می گیریم خودمان هم رخت بر می بندیم.

پروانه یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:52

چه خانواده هماهنگی!

بچه هایشان هنوز بزرگ نشده اند

ساحل یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:27 http://lizard0077.blogfa.com/

و خدا چه ساده و صمیمی لب‌خند می‌زد؛
بی که نگران ِ انبار ِ هیزم ِ دوزخ باشد یا دغدغه‌ی نهرهای عسل را داشته باشد.

راستی، منم یاد ابی افتادم و اون ترانه‌ش:

http://www.wikiseda.org/track.php?id=3112

حیف که باید با پیل باید به سراغش رفت.

فرانک یکشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:44

کاش می توانستیم این چنین ساده باشیم و بی خیال در دشت های بی انتها. احساس قشنگی از نوشته تان می تراود.

شما راست می گویید. سخت است. نوشتن اش ساده است، اما.

سارا خانوم شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 22:35

سلام رفیق
یاد ابی افتادم...........ترانه خونده.........خدا با ما نشسته چای مینوشه
چطورید..خوبید خوشید سلامتید؟
---------------------------------------
خوش به حالشون......................منم دلم ازین کوچا خواست...................
دلم رفتن میخواد رفیق
کوچ

نشنیدم این ترانه رو. یه کم بیشتر می تونی ازش بنویسی؟

آرمین شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 19:14

ما هم دیدیم. قلیان میکشیدن

خلاف دیدید. آن وقت هنوز غلیان اختراع نشده بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد