ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
نمیدانم شب بود یا روز؟ نمیدانم سوار بر اتوبوسی بودم یا ترنی؟ فقط میدانم من راننده نبودم. نمیتوانم رانندگی کنم چون من مردهام. تمام اندامهای باقیماندهی من استخوانی هستند. در گورستان تازه واردها به من میگویند استخوانی. شاید به این دلیل که هر از گاهی از آشیانه بیرون میآیم و به شهر میروم. مثل همین حالا. در رفت و آمد احساس میکنم گاهی آدمها با من برخورد میکنند. آدمهایی که روزی شبیه یکی از آنها بودم و دیگر نیستم.
نمیتوانم جایی را ببینم. نمیتوانم صدایی را بشنوم. چیزی هم نمیگویم. چون چشمها و گوشها و زبانم پوسیدهاند. قلبی هم برای دلباخته شدن ندارم.
از این که با این شرایط، هر از گاهی میخواهم از اینجا بیرون بزنم هم سر در نمیآورم. چرا که مغز هم ندارم.
شاید به این دلیل باشد که خیلی احساس سرما میکنم. آنهم در زمستان. چرایش را نمیدانم. گرم هم نمیشوم. از اواسط اردیبهشت چرا. ولی تا آن اوقات سردم است.
ببینم کسی میداند چقدر مانده به اواسط اردیبهشت؟