بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

شرم بی باده و مطرب


خیلی جدی داشت شعر می‌خواند:

"شرم بی باده و مطرب گرم درد گران بودی

همی این بود و آن رفتی به نابودی"

گفتم یک بار دیگر بخوان. خواند. اشتباه نکرده بودم. شعرش همین بود.

پرسیدم: خب این یعنی چه؟

گفت: المعنا فی بطن شاعر

پرسیدم: خب این یعنی چه؟

گفت: یعنی معنی شعر در درون شاعر نهفته است.

گفتم: خب بگو معنی شعر در درون شاعر نهفته است.

گفت. همین را گفت.

پرسیدم: به روح اعتقاد داری.

گفت: نه

گفتم: شانس آوردی.

گفت: چرا؟ می خواستی بگی: المعنا فی بطن الروح؟

گفتم: آره. حالا ماستتو بخور.

گفت: چشم.

گفتم: چشمت بی بلا.


دوربین ها


 این روزها هر گاه به باد دوبین های مستقر در مسیر زندگی ام می افتم، انگشتم را از دماغم در می آورم.

اندوهت را .......*



اندوهت را 

              به برگ ها بسپار.

پاییز است.

می ریزد.


***


* یک پیام کوتاه

عکس از اینجا


دیو سپید پای در بند*

دیو سپید پای در بند دماوند


دیو سپید پای در بند

عکس از هم نورد


با ربکا* از کنار دماوند می گذشتیم. به نظرم چیزی گفت. دماوند و نه ربکا. زدم کنار و پیاده شدم و عرض کردم: "بله؟"

دماوند گفت: مغزم از این همه برفی که سالی به دوازده ماه بر آن نشسته یخ زده. گرمای خورشید هم نمی تواند آن ها را آب کند. چاره ای بکن. به خورشید نگاهی کردم و گفتم:

"آقا ایشان را تحویل بگیرید".

خورشید گفت: بگذار ببینم چه می کنم. این را گفت و با شدت هرچه تمامتر بر البرز و کاسپین تابید. به خیال ساختن ابری و بارش بارانی. رادیوی ربکا داشت اخبار هواشناسی را اعلام می کرد که به راه افتادیم. دستی هم برای دیو تکان دادم. ربکا هم بوقی زد. کمی جلوتر، اخبار هواشناسی اعلام کرد، بارش بارانی که از دقایقی پیش آغاز شده است، در ارتفاعات تبدیل به برف شده است. کسانی که قصد عبور از کوهستان های حاشیه البرز...... وسائط نقلیه خود را به زنجیر چرخ و سایر وسائل ایمنی مجهز کنند.

بگذریم که این سایر وسائل ایمنی را من هرگز ندانستم که چه ممکن است باشند.

ربکا علی الحساب زنجیر نداشت. چه برسد به سایر وسائل ایمنی. مجبور شدیم برگردیم و کمی جلوتر در مهمانسرایی، شب را به صبح رساندیم. تا .... قطع بارش برف و تابش دوباره ی آفتاب. چرا که دیگر او را نمی دیدیم. فردا صبح با آب شدن یخ های جاده به راه افتادیم. در آینه ی ربکار دماوند را دیدم. انگار برایم دهان کجی می کرد و شکلک در می آورد. شاید نفرین هم می کرد. که:

"مرد حسابی من به تو گفتم از خورشید بخواهی برف کله ی مرا آب کند. حالا ببین!"

راست می گفت بنده خدا. تمام وجودش سپید شده بود. و نه فقط کله اش.


حالا:

هرگز فکر کرده اید که در شاهنامه به جای دیو سپید، دماوند خان را بگذارید؟ آخرین خوان، از هفت خوان رستم. و چهره ی موجودی نتراشیده و نخراشیده و افسانه ای، برای خودتان مجسم نکنید؟

امروزه روز، با وجود کلی تکنولوژی و ربکا و زنجیر چرخ و بزرگراه و .......سایر وسائل ایمنی...... گاه از چند کیلومتری دماوند هم نمی توانید بگذرید و بارش کوچکترین برفی شما را بیست و چهار ساعت از حرکت باز می دارد. هر گز به این فکر کرده اید که هزاران سال پیش عبور رستم با رخش از دماوند، می توانست یک خوان به حساب بیاید؟ که از آن با نام رستم و دیو سپید یاد بشود؟


* قطعه شعری از ملک الشعرای بهار

* ربکا نام خودروی من است

آشنایان ره عشق ....

        آشنایان ره عشق ....

 

                                                      عکس از: فیروزه

  گر از این منزل غربت به سوی خانه روم

دگر آن جا که روم عاقل وفرزانه روم

زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم

نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک

بر در صومعه با بربط و پیمانه روم

گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز

سجده‌ی شکر کنم وز پی شکرانه روم

آشنایان ره عشق گرم خون بخورند

ناکسم گر به شکایت بر بیگانه روم

بعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار

تا به کی از پی کام دل دیوانه روم؟

خرم آن دم که چو حافظ به تمنای وصال

یک‌سر از می‌کده با دوست به کاشانه روم

***

صدای عزل را با کلیک روی نیم بیت اول بشنوید.


ادامه مطلب ...