بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

انتظار..........

 

 

این ها این جا چه می کنند؟* در انتظار چه هستند؟  

اگر ظرفی داشتند می گفتم: منتظر نذری هستند. 

ولی بی ظرف.......؟

یک چیز دیگر:

من اگر به جای والدین این کودکان بودم شال گردنشان را به پایشان می بستم. همین نوجوان سمت چپ عسک را ببینید. هیچ کس و به شعاع چند کیلومتری او نبود که به او بگوید:

پسر جان آن شال گردنت بپیچ دور پاهایت. گیرم لازم باشد از وسط دو تکه اش کنی.

آن کودک را در آغوش آن مرد ببینید. مردی که کلاه به سر دارد. در سمت راست عسک. او هم به نظر می رسد پاپتی است.

نکند من پرتم و مد آن روز این بوده است. پاپتی گشتن**.

---

آیا کسی هست که این همه نفرت از یک چیزی را از من دور کند؟

می ترسم نفیر*** بمیرم.

---

* این هم عسکی از همان نامه برقی است.

** بگذریم که ما خودمان هم به یاد نمی آوریم که با جوراب گشته باشیم. به قول صادق همیشه چون خ.ا.ی.ه حلاج ها از سرما می لرزیم. ولی جوراب؟ نه. خفه مان می کند.

*** با نفرت. ر.ک/ کاووس نامه/کاووس وشمگیر. از نفرت مردن. دل خوش به جهان باقی نبردن. اخلاف ناصری/ ناکام از جهان رفتن. نفحات الانس/. مثنوی/ر.ک. کز نیستان تا مرا ببریده اند. از نفیرم مرد و زن نالیده اند.


نظرات 17 + ارسال نظر
فروزان شنبه 14 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:44 http://narenj33.persianblog.ir

فکر کنم منتظر آبله کوبی باشن
وقتی دکترای فرنگی
دارو مجانی و ویزیت سرپایی می کردن
راستی میدونم داروی سیاه سرفه بین عوام شاش خر بوده
نمیدونم چقدر صحت داره
ولی بیخود نیست یه عالمه آدم میمردن بنده خداها
منو ببخشید بابت اون کلمه بی ادبانه
معذرت ...

در برابر آبله کوبی و واکسن زدن همیشه مقاومت زیادی بوده. این جماعت را چیزی به این جا کشانده که به دردشان بخورد. آبله و واکس به دردشان نمی خورد.!!
در این جا هیچ کلمه ی بجایی، بی ادبی نیست.

شمس یکشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 22:13

البته اونایی که دور کرسی جمع میشدن و الان تعریف میکنن و قصه گوش میدادن حمام هم میرفتن والا بقیه افراد انقدر کار میکردند که نمیدونستند که کی شب رو به صب رسوندن یعنی مسل سگ کار کردن

یعنی این صف حمامه؟

آرمین شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:06

آقا محسن یکی از دوستان یک وبلاگ راه اندازی کرده .اونجا یه موضوعی رو مطرح میکنیم مدت دو هفته روش بحث میکینم . موضوعاتم محوریت خاصی نداره ینی از شیر مرغ بگیر تا جون آدمیزاد .یه جور تالار گفتمان خصوصیه . اگه دوست داشتید شرکت کنید بگید که پسورد و آدرس رو بهتون بدم.
ما دوست داریم از تجربیاتتون بیشتر استفاده کنیم.

بده. سر می زنم. موضوعاتش مورد علاقه ام باشه حتمن اظهار نظر هم می کنم.

علی شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 16:03

هرچیزی هست فکر نکنم منتظر نذری باشن. اونم با این نظم! بعیده. ببخشین اگه قبل از من یکی دیگه هم این را گفته باشه. وقت نکردم نظرات را بخونم. میشه لطفی بکنین و این ایمیل را برای ما هم بفرستین؟ محض دیدن نه برای آژلود در جایی.

من دو سه تا عسکشو که می خواستم برداشتم و ایمیلو پاک کردم.
البته نذری هم شاید باشه. من فکر ظرف می کردم. ولی ممکنه نذری رو توی نون به شکل لقمه بدن دستشون.

رشاد شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 14:04

1. من فکر میکنم منتظر نام‌نویسی برای چیزی هستند: گرفتن کوپن سهمیه‌ی نان، نام‌نویسی برای مهاجرت، مایه‌کوبی، یا هر چیز دیگر. البته زیر تهدید در صف ماندن و منتظر نوبت بودن یا از صف اخراج شدن و .... بدبختی دیگر. هر چه بوده از نان شب واجب‌تر بوده!
2. از اشاره به بیت مولانا به معنی تنفر داشتن خوشم نیامد. مولانا را چه به نفرت؟ اینجا نفیر به معنی فریاد است و قول دکتر استعلامی را بیشتر می‌پسندم که بر اساس نسخه‌ی قونیه مثنوی می‌گوید: در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند.

یعنی این قدر ترس!! شایدم. چرا که امروزه نه ترس که خیرسرمان خیلی هم متمدن تر شده ایم ولی عمرن چنین صفی در جایی ببینیم. بدون گزمه.
این روزا وقتی داری از یک عابربانک هم پول می گیری نفر دوم کاملن بهت می چسبه. انگار می خواد بگه: آهای منم هستم ها. احساس می کنی که می خواد پولتو بزنه یا پس وردتو ببینه چیه. خب مرد حسابی یه متر برو عقب تر.
خب نفیر معنی اش همان است که گفتی. این نفیر یک شوخی بود. اگر نه هیچ کدام از آن هایی که نوشتم ام درست نیست. مولانایش که بماند.
در ضمن یکی از افتخارات من این است که در دانشسرایعالی تهران شاگرد دکتر محمد استعلامی بوده ام.
این در نفیرم خیلی خوب بود. از این پس خودم هم می گویم:
در نفیرم مرد و زن نالیده اند.

کژال شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:36

مادرم تعریف می کردپدربزرگم دم عید که می شد با وانت میر فت و برای تمام خدمتکارها و خانوادهاشون کفش می خرید
شاید اینا هم منتظرن تا کفشاشون بگیرن یا یکی سایزپاشونو بگیره

جالب بود.
خیلی به نظر درست میاد.
اگر کس دیگری هم از رهگذاران این کوی چیزی از این کار خوانین می داند بنویسد.

کژال شنبه 7 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:44

شاید اربابشان برای عید کفش نو برایشان خریده و منتظر کفشاشونن .

باید اعتراف کنم که چیزی از این گوشه از تاریخ ملت ایران نمی دانم.
بیشتر بنویس.

فلورا جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:41

من همیشه به کتابهامون سر میزنم گاهی هم کامنت میذارم... اما ازونجایی که بسیار شلخته مطالعه میکنم، نمیتونم همگام شمایان باشم... یه بار که آرشیوش رو مرور کردم بسیار برام لذتبخش بود و تشویق شدم که کتابهای نیمه خونده ام رو تکمیل کنم... درود

فکر نمی کنم ما هم در آن جا شاخ فیل شکسته باشیم. شلخته هم که مطالعه کنید اگر ماهی یک کتاب هم برایمان بنویسید از سرمان هم زیادتر است.

آرمین جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 15:20

اون جوری که اون زنه داره میره داخل فکر نکنم تا شبم نوبت اینا برسه .

شاید نرن داخل. از پنجره ای کارشان را می کنند و می روند.
به یک احتمال ضعیفی فکر کنم دوران قحطی است و این ها در صف نانوایی هستند.

آرمین پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 23:49 http://nagoftehaa.mihanblog.com

این جمله او حتا پول سیگار هم نداشت خیلی با معنا بودا . ینی پول نداشت سیگار بخرد چه برسد به غذا و لباس .
یادمان رفت عکس را حدس بزنیم .
اینطور که اینا به دو طرف چسبیدن معلومه که یه چیزی قرار بوده رد بشه که خیلی ازش میترسیدن ولی چقدر بچه اینجاست
انتهای راهرو یه در میبینم که یه خانوم جلوش وایساده. درسته ؟
سوال اینه که این در برای خروج از اینجاست یا ورود به اونجا؟ ینی اینا داخلن یا بیرون ؟

هدایت اول به سیگار فکر می کرد بعد به چیزای دیگه.
توی این خصلت منم به اون رفتم.
چه خوب که من و هدایت بالاخره توی یه چیز به هم شبیه هستیم.
(((:
منم فکر می کنم هر چه هست در حال حاضر نوبت اون خانمه. چون پشتش به عکسه. یعنی در واقع این جلویی ها ته صف هستند. بچه هم بله. هر چه بیشتر به گذشته بریم بچه ها بیشتر هستند. فکر کنم نسل بشر یه روزی منقرض بشه.

فلورا پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 19:03

راستی ... آقای مهدی بهشت دارم دوباره بوف کور میخونم بار سومه... "صادق هدایت و هراسهایش" از دکتر صنعتی هم زیر دستمه بعد درباره ش با شما صحبت میکنم

چه خوب. شما چرا نمیایید توی کتاب هایی که می خوانیم؟

فلورا پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 18:59

اگر به من انگ بد بینی نمیزنین... من با دیدن عکس صحنه هایی از داستانهای قدیمی برام تداعی شد که مردم رو صف میکردن بهشون واکسن وبا ... حصبه... و... بزنن گمانم همچون جائیه و شاید عکاسی هم خبر کرده بودن که از این خدمت عمومی که سلطان بن سلطان یا خاقان بن خاقان میداده عکس گرفته بشه...

این عکسهایی که میزارین من رو به یاد آلبوم دایی بزرگم میندازه که سیاسی بود و دبیر... زمان شاه تبعیدش کرده بودن بندرعباس... و عکسهای زیادی با بچه های محروم اونجا داره...

خب همیشه همین بوده. البته عکس گرفتن هم کار بدی نبوده. برای ثبت در تاریخ. خب پروژه ای انجام شده که باید سابقه اش در جایی ثبت بشه.
در پاسخ خانم سروی هم نوشتم که این مایه کوبی هم اگه باشه یه جای استثناییه. چرا که معمولن مردم از این کار فرار می کردن.
اون عکسایی هم که میگید هم خیلی قشنگن. کلی از توش میشه داستان درآورد.

سروی پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 13:49 http://matrook.blogsky.com/

شاید وایستادن تو صف که برن واکسن بزنن ... چی میگفتن؟ مایه کوبی؟

احتمال داره. هرچند تا جایی که من شنیدم، همیشه مقاومت زیادی در برابر مایه کوبی می کردن. بزور می رفتن در خونه ها.
این طور به نظر می رسه که اینجا ته صفه.

حسام پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:58 http://hessamm.blogsky.com

منم قدیما رو دوست ندارم. یعنی اگه بهم بگن مثلا دو تا گزینه داری، یا بری به قدیم ندیما یا اینکه مثلا به ۴۰۰ سال دیگه، من آینده رو انتخاب می کنم. با تمام چیزای منفی که از آینده می گن بازم بیشتر دوسش دارم.

منم باهات میام.
هر وخت از قدیم می خوان تعریف کنن، میگن:
همه شبای زمستون زیر کرسی جم می شدن. مادر بزرگ قصه می گفت. تخمه می شکستن و انار می خوردن.
خب؟ بعدش؟
بعدش می خوابیدن و زیر کرسی تا صب خودشونو می خاروندن. چرا که شیپیش از سر و کولشون بالا می رفت.
نه. منم باهات میام.

حسام پنج‌شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 http://hessamm.blogsky.com

شایدم صف سینما باشه. سمت راستی ها سالن یک سمت چپی ها سالن دو! فیلمم تصاویر سفر شاهه به دیار فرنگ. اگه اون موقع دوربین بوده حتما سینماتوقراف هم بوده دیگه.

این سینماها با نور خورشید کار میکردن. اینجا ابریه. سینما امروز تعطیله. نور نیست که کار پروژکتور رو بکنه.
خودمونیم اصلن نمی خواستم توی اون دوره باشم. من نمی فهمم چطور بعضیا میگن:
اون قدیم ندیما....... آه... یادش بخیر.

یادش به شر

حسام چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:47 http://hessamm.blogsky.com

قیافه اینها بیشتر به این می خوره که تو صف اعدام هستن!

البته فکر کنم اصلا اینها اینجا نبودن و عکاس اون موقع خواسته یه عکس هنری بگیره و این بنده خداها رو صف کرده تخت سینه دیوار... حالا اگه زنها و مردها جدا ایستاده بودن یه چیزی، مثلا می گفتیم صف توالته... ولی چون همه هم دارن به دوربین نگاه می کنن انگار صحنه یه جورایی میزانسن چیده شده اس.

شاید شاه می خواسته برود به بازار. خرید. گفته اند:
همه در کنار دیوار بایستید. سلطان ابن سلطان ابن سلطان ابن ............. سانسور........... وارد می شوند.

آرمین چهارشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 21:26 http://nagoftehaa.mihanblog.com

آقا محسن این که بین حروف نقطه گذاشتید برای اینه که فیلتر اتوماتیک نشید یا بچه ای چیزی گذرش افتاد نتونه بخونه ؟
آخه قبلنا سه نقطه میذاشتید ما خودمون حدس میزدیم چه کلمه اییه .
تازه من فکر میکردم چیز حلاج ضرب المثل قزوینیه .پدر ما یه زمانی زیاد ازش استفاده میکرد بعد دیگه از مد افتاد . از بس غرب زده اییم

نخیر. به خاطر فیلترینگه. اگر نه بچه گه گذرش اینجا نمی افته. افتاد هم چه باک. این را نمی شد نگفت.
این را صادق هدایت در وقتی که در نهایت تنگدستی در پاریس بود در نامه ای به کسی نوشته بود. آن روزگار او حتا پول سیگار نداشت و گاز خانه اش هم قطع بود. و از سرما تیک تیک می لرزید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد