بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

½ 8

½ 8 ساخته ی فدریکو فلینی


سر تخت طاووس قدیم و مطهری فعلی، به تاکسی گفتم: مستقیم.

- تا کجا؟

- تا ته ِ ته.

این را دقیقن به یاد دارم که گفتم، ته ِ ته. با اشاره ای به صندلی عقبش که خالی بود، سوار شدم. یک نفر در صندلی بغل دست خودش نشسته بود.

سر دومین چهار راه پیچید به راست. گفتم:

ببخشید، من مستقیم تا ته ِ ته ِ خیابون میرم.

- خب وختی سوار می شدی می گفتی.

- خب من که گفتم.

- نگفتی

- اگر نگفتم شما به چه حسابی منو سوار کردی؟

- گفتی سر دومین چهار راه.

- ینی توی جمله ی ای که شما از من شنیدی، حتا یه دونه ت نبود؟

- ف نبود ینی چی؟

- ت. نه ف. ت ینی ته ِ ته.

- آقا من اعصاب ندارم. اگه می خوای کرایه ندی، نده.

در حال پیاده شدن یک هزار تومانی به طرفش دراز کردم. که گفت:

کرایه ها گرون شده. پونصد تومن دیگه بده.

چنگ زدم و هزار تومانی خودم را از دستش کشیدم بیرون و در را بستم که نفر بغل دستی صدایش در آمد:

من دربستی گرفتم. حالا این آقا لطف کرده و شما رو تا اینجا آورده گناه کرده؟

- چیه؟ تو دیگه چی میگی؟ اگه دربستی گرفتی چرا دیگه اجازه دادی کس دیگه ای رو سوار کنه.

در اینجا، سوت  مامور سر خیابون به صدا در آمد:

تاکسی ترافیک درست کردی. را میفتی یا دنده رو گم کردی؟ یا بیام رات بندازم؟  راننده پایش را گذاشت روی گاز و .....  رفت. زیر لب هم از وصلت خودش با فامیل ما چیزی گفت.

ساعتم را نگاه کردم. 9 صبح بود. یاد گفته ای از دوستی پزشک افتادم:

"آمار نشون میده که مردم تهران حداکثر تا ساعت 8.5 صبح اعصاب دارن و بعد از اون دیگه نمیشه باهاشون جر و بحث کرد. و همین طور درصد زیادی از کشته هایی که به  پزشکی قانونی منتقل میشن، در اثر درگیری های بین مسافران و راننده های اتومبیل ها و یا دو راننده با هم ه."

فکر کردم ، نیم ساعتی هست که از هشت و نیم گذشته.

گفتم هشت و نیم. یاد فیلم هشت و نیم فلینی افتادم.  دلم  گرفت.

نظرات 7 + ارسال نظر
sarah جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 23:17

من به اینی که شما میگی میگم غربت نه گم شدن!...

باشه. ولی اون چه که من از غریبی می دونم اینه که به طور مثال بعد از شش ماه زندگی در شهر شما (شایدم کمتر) آدم از غریبی در میاد و میشه آشنا. حداقل در محله ی زندگیش. در تهران ولی نه. همیشه غریبی. و همیشه گم.

[ بدون نام ] جمعه 28 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 14:26

شما که تو شهرتون گم نمیشید! ولی من خودم تنها برای اولین بار اومده بودم تهران مسیر رو گم کردم هی دور خودم میچرخیدم تا پیداش کردم ...
گم شدن خوبه؟!چه خوبی داره؟سرگردون میشی نمیدونی کجا بری همچین ته دلت خالی میشه که اشکت در میاد...
تو شهر غریب یه خوبی داره میشه تو خیابون یهو بزنی زیر گریه هیچکس نمیشناست... :-)

این گم شدن فیزیکی نیست. منظورم این که نیست که اگر کسی آدرسی بلد نباشه گم میشه. منظورم گم شدن خود آدمه. من تجربه ی زندگی در شهرهای غیر از تهران رو خیلی دارم. این که همیشه در معرض دید همه باشی. این که ریز تمام کارهایی که می کنی رو در و همسایه بدونن. (منظورم البته کار خلاف نیست. هر کاری. حتا خریدن یک مانتو جدید) . این در تهران نیست. در تهران ما یک هو می فهمیم که طبقه ی اول آپارتمان خودمان امشب عروسیه بچه شونه. ما نه تنها دعوت نیستیم که تا بزن و بکوب شروع نشده خبر هم نداریم. اینو میگم گم شدن. در سطر آخر منظورمو از گم شدن گرفتی. در تهران همیشه غریبی. و این گم شدن و غریب بودن رو من دوست دارم.

sarah پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 23:02

من وارد تهران میشم حالم خرابه تا وقتی که از تهران بیرون برم...حق دارن...زندگی تو تهران سخته برای من فاجعه است...گاهی که تو مترو میرم اون همه آدم رو میبینم که باعجله در حال رفت و آمد هستن با خودم میگم اینا کجا میرن پی چی هستن سرگیجه میگیرم... یه مسیر 1ساعت طول میکشه تا برسی انگار رفتی مسافرت!برای من که توشهرمون تمام مسیرها رو پیاده یا تو پنج دقیقه میرسم خیلی سخته...آدم کلافه میشه

تهران یک خوبی داره. و این خوبی خیلی خوبه. و اونم اینه که می تونی توش گم بشی. توی شهر شما نمیشه گم شد. اینجا میشه. گم شدن به نظر من خیلی خوبه.

مژگان جمعه 14 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 00:30 http://cinemazendegi.blogsky.com/

چقدر خوب بود
+ منتظربودم یک پست سینمایی بخونم.

ممنون. اگر خواستید پست های واقعی سینمایی بخونید، اینجاست:
http://filmamoon.blogsky.com/

محمدحسین زرچی دوشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 17:17 http://lashkar-ayaran.blogsky.com/

سلام خیلی قشنگ بود ، جالبه من تهران کم اومدم ولی فکر مسافتی که میگید خیلی باشه ، امی وارم دیگه چنین مسائلی براتون پیش نیاد که با عث عصبانیتتون باشه ، خوشحال می شم به وبلاگ منم سر بزنید و نظرتونو بدین.
با تشکر واحترام
یا علی مدد

چشم. حتمن میام.

رضوان سه‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 21:19 http://rzn-sh.blogsky.com/

ووووای چقدر بی اعصاب

چقدر رانند های شعر ما مهربون هستن

پدرم راننده بود هیچ با هیچ راننده تاکسی بحث نکردم چون میدونم چقدر سخته کارش
چون با نون مسافر کشی بزرگ شدم خوب میدونم چقدر خسته اس

پدرم خسته بود خوابید و دیگه هیچ وقت بیدار نشد
وحالا هربار راننده تاکسی خسته ای میبینم درک نیکنم حال دخترش را

در طبقه بندی مشاغل ، رانندگی بعد از کار در معدن سخت ترین شغل محسوب میشه. حالا کسانی که شغلشونه به نظر من خونسردتر از آدم هایی هستند که کارشون این نیست.
یاد و خاطره ی پدرتون گرامی باد.

زری مشفق چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1395 ساعت 17:53 http://koochehayedelam.blogsky.com/

می بینی حالا تو بارون با پای پیاده رفتن و خیس شدن بهتره

اون روز که بارون نمی اومد. تازشم مسیر خییییلی طونالیه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد