بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

مقایسه


می گویند، نپرسید چه کسانی؟ حتمن در جایی دیده ام که می گویم. اگرنه ابایی نداشتم که بنویسم، می گویم. چرا که من وقتی از خودم بخواهم چیزی بگویم، می نویسم، می فرمایم.

بله. داشتم می فرمودم که می گویند:

در هیچ کار و حرفه ای خودتان را با دیگران مقایسه نکنید. هر کاری و هر حرفه ای. از مشاغلی مانند مکانیکی، برقکاری، ..... بگیرید بروید تاااا هنرهایی همچون نویسندگی و شاعری و ........ خودتان را همیشه با خودتان مقایسه کنید. فقط.

خوب به یاد دارم که از دبستان در گوشمان خوانده اند که:

ما باید در هر کاری که می خواهیم بکنیم، الگو و سرمخش داشته باشیم.

حالا چه کنیم؟ یعنی تمامی عمر مان را در راهی عبث و به شیوه ای احمقانه سپری کرده ایم؟ و حالا باید  باقی عمر را این گونه باشیم؟

یعنی:

وقتی می خواهیم داستانی بنویسیم خودمان را با بختیار علی مقایسه نکنیم.

وقتی می خواهیم شعر بسراییم خودمان را با احمد شاملو مقایسه نکنیم.

وقتی می خواهیم خوشنویسی کنیم خودمان را با میرزامحمدرضا کلهر مقایسه نکنیم.

وقتی ................

در نتیجه فکر می کنم بهترین کار این است که یک صندلی را کنار پنجره بگذاریم و سیگار به دست، نظاره گر اتومبیلهایی باشیم که از کوچه ی مقابلمان که یک طرفه ی است، عین عمرمان،  عبور می کنند. گاهی هم دلخوش باشیم به این که نوازنده ای دوره گرد هنگام عبور از کوچه برایمان سلطان قلب ها بخواند. ها؟

.......

هرچند فکر می کنم مردمان امروزی، نسبت به زمان تیرکمان شاه، که ما بودیم، درست تر می اندیشند. بنابراین:

من باید خودم را با خودم مقایسه کنم. وگرنه منم و صندلی و پنجره و  سیگار و کوچه.

شما را نمی دانم. هر کاری خواستید بکنید. بر شما حرجی نیست.

نظرات 3 + ارسال نظر
سلام شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 20:48

سلام وقت بخیر
از سال 93 از طریق یک دوست خوب من اصلا متوجه شدم دنیای وبلاگ نویسی وجود داره! و الان حدود یک سالی میشه که اتفاقی در جستجوی یک کتاب با شما آشنا شدم.. اجازه دارم بگم که حس پدربزرگی برای من دارید و صداقت و منطق همراه با تجربه رو من تو صفحات شما حس میکنم.
دلم خواست این چند خط رو براتون بنویسم. امیدوارم همیشه تندرست و شاد باشید.

ممنون از لطف شما. خوشحالم کردی.
شادزی.

sophia جمعه 14 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 13:53

منم تابحال جز خودم هیچ کس دیگه ای نمیتونم باشم. نمیدونم اینم جزء افتخارات محسوب میشه؟!

بله. البته از این بیشتر این که کسی را سر مخش خودتان قرار ندهید.

زری مشفق پنج‌شنبه 13 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 14:51 http://koochehayedelam.blogsky.com/

من که خودمم خدایی نوشته هام از یه فرسخی معلومه که کار خودمه اما این روزها حس می کنم شعرام از غده ی تیروئیدم تراوش می کرده چون دیگه شعر گفتنم نمیاد

دوره ای که بر شما گذشته خیلی تلخ بوده و شما رو دگرگون کرده. بزودی حالتون خوش میشه و به شعر بر می گردید. تا رستن شکوفه های بهاری صبر کنید. دوباره شاعرتان می کنند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد