ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
دوش به گرمابه شدیم. همره یاری از یارانی دبستانی که با او در نظامیهی بغداد ما را ادرار و تمرین و تکرار فراوان بود. شوخ از تن باز ستاندیم به مدد دلاکی به غایت زشت. گمان بردیم نصوح است. نبود. نصوح نبود و میری بود از میران عالم که به جهتی کارش بدانجا کشیده بود. سبب پرسیدیم. که ای شوخ چشم! چرایی بدینجا؟ به این کار ِ دون ِ شان ِ تو. همانا می بایستی اینک در کاخی باشی به نظارهی رعیت.
لختی بگریست و آنگاه به سخن درآمد که ای لوطیان عرصهی عشق!* گفتیم: ها؟
گفت: ای لوطیان عرصهی عشق! گفتیم: عرض بکردیم، ها!
گفت: خود نیز سبب به این جا درآمدن نمی دانم و بر من آشکار نیست.
بگفتیم: ای رند عاقبت(1) اندیش! ما را خیالی واهی بود از خواندن کتاب عمرت که دراز باد. همانا اکنون بدانیم از چه در اینجایی.
بیت
فغان کین لوطیان عرصهی عشق / چنان بردندصبر از دل که کردان**
حکایت
یکی از حکما را شنیدم که میگفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است. مگر آنکس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.***
*لوطیان عرصهی عشق چیزی است چون: طوطیان شکر شکن شیرین گفتار. البته نه آن غلیظی.
** ناگفته نماناد که شعر کاملن با صنایع شعری رایج جور نیست. و قصد این است که تقلید به حساب نیاید.
*** حکایت را از سعدی وام گرفتیم. هرچند شاید ربطی به متن نداشته باشد.
(1) در بعضی نسخ "عافیت" آمده است. هر دو درست است.
اینقدر دلم میخواد یه مطلبی در باره گرمابه های عمومی دوران خودمون بنویسم ولی فکر میکنم،خارج از عرف باشه....ولی باور کن،یکی از قشنگترین خاطرات گذشته من همین خمومهای عمومی بود....یه جورایی مثل فیس بوک امروزی!!!!!!!!
خب بنویس. خارج از عرف چیه؟ نزارش جای خیلی عمومی. بفرست بزاریم توی وبلاگت.
منم یه داستان خیلی قشنگ بلدم که بایدبرات بنویسم. حالا اگه داستان تو خارج از عرف بود، مال منم خارج از عرفه. کلن بیخیال میشیم. :)
این تغییر معنای کلمات در طول زمان و نوع استفاده شان جالب است مثل شوخ و ادرار. بازی با سعدی هم فکر خوبیه.
سعدی یکی از کسانی است که خیلی خوب می شود با او بازی کرد. ولی دیگران نه. شاید به دلیل نثر اوست.
به نظر میاد سونای خشک باشه، نه گرمابه. با متن هم بیشتر جور میاد. آدم از خوندنش هم عرق میکنه!
واللا نوشته بود گرمابه. گرمابه ی آصف. در سفر اخیر عسکشو انداختم و این متن همونجا از ذهنم تراوش کرد.
هر چند شاید خانها به جای گرمابه سونای خشک داشتن.
به قول آذریا: کاسب اوشاخ اولمیسن بیلمیرخ.
ینی الاهی بچه کاسب نباشی، بلد نیستیم.
:)