ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
عکس از اینترنت
سرم پایین بود و برگهای ریخته ی درختی با رنگ های طیف قرمز و زرد و نه فقط زرد را جستجو می کردم. مردی از روبرو می آمد. کنارم ایستاد و پرسید:
آقا چیزی گم کردین؟ دنبال چیزی می گردین؟
گفتم: چیزی که گم نکردم. ولی پیدام نمی کنم. دنبال یه برگ می گردم.
لبخند تلخی بر لبانش نشست و سری از روی ترحم برایم تکان داد و بی گفتن کلمه ای به راه افتاد و رفت.
من هم روانه ی زیر درختی دیگر شدم.
"عمر طولانی این عیب را دارد،
که
انسان باید شاهد مرگ بسیاری از عزیزان خود باشد. "
استاد فتحعلی واشقانی فراهانی برفت...........
توضیح: این یادداشت قبلن منتشر شده بود و به مناسبت سفر استاد، دوباره بر این سردر نشست.
استاد فتحعلی واشقانی فراهانی دومین معلم خط من بودند. یکی از معدود افتخارات دوران زندگیام. میفرمود:
از شهرستان به تهران آمدم. پاسبان بودم. از نوجوانی به خط نویسی علاقمند بودم و مشق نام لیلی میکردم. محل کارم جایی بود اطراف میدان بهارستان. روزی از همان اول خط، و در اتوبوس شرکت واحد همسفر نوجوانی شدم که از انجمن خوشنویسان برگشته بود و به خانه میرفت. این را بعدن فهمیدم. وسائل خوشنویسی را که در دستش دیدم از او پرسیدم که مشق خط میکنی؟ گفت: بله. گفتم: من هم خطاطم. پرسید: نمونهی خط داری؟ داشتم. نشانش دادم. مسخرهام کرد. که به اینم میگن خط؟ پس فردا دوساعت زودتر بیا توی این ایستگاه اتوبوس تو رو ببرم به جایی که بفهمی خط خوش نوشتن ینی چه. چند نمونه خط هم با خودت بیار.
آن دوشنبه، هم چون دوشنبه های دیگر وقتی در پی نان، از غار خارج شدم، از دکه ی سر کوچه، میدان، روزنامه ای خریدم و در راه، برای این که بتوانم بخوانمش، پیچیدم توی کوچه ی خلوتی و گرم خواندن شدم.
رسیده و نرسیده به انتهای راه، زنی که از روبرو می آمد و در میدان دیدم بود، راهش را به طور آشکاری به طرفم کج کرد. فکر کردم دنبال آدرسی است. روبرویم که قرار گرفت، چشم و سرم را از روزنامه به صورت او برگرداندم. هر دو ایستادیم. پرسید:
آقا...... چی نوشته؟
گفتم: هیچچی.
پرسید: کسی نمرده؟
گفتم: نع.
به همین غلیظی.
خواستم به دنبال نع، چیز دیگری هم بگوی که نگفتم. منتظر شدم. همین که دهانش را باز کرد، هر دو با هم گفتیم: "متاسفانه"
شلیک خنده ی هر دوی ما، خواب کوچه را آشفته کرد.
بی هیچ خداحافظی، خندان از کنار هم گذشتیم.
صدای غزل را با کلیک روی نیم بیت اول بشنوید.
ما سرخوشان مست دل از دست داده ایم
هم راز عشق و هم نفس جام باده ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل پر خون نهاده ایم
ای گل! تو دوش داغ ِ محبت چشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم
کار از تو می رود، مددی -ای دلیل ِ راه-
کانصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ایم
گفتی که: "حافظ این همه رنگ و خیال چیست؟"
نقش ِ غلط مخوان، که همان لوح ِ ساده ایم!
***