بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

آخرین تصویر

زیر درخت گردوی نه چندان کهنسال ولی با گردو های فراوان ولی نه مرغوب، به اتفاق چند تا از بروبچه ها و بزرگان فامیل هر کدام چوبی در دست، گردو ریزان داشتیم. سوفیا چهار زانو نشسته بود و دامن چیت آبی رنگ با گل‌های سفیدش را روی زانوهایش کشیده بود. شاید هم پیش بندش بود نمی‌دانم. گردوی دوردستی را نشان کردم و با چند ضربه که آخریش به آن خورد، زدمش. گردو نه گذاشت و نه برداشت و با شدت هرچه تمام تر خورد روی دست استخوانی و نحیف سوفیا......

میشد حدس زد که خیلی دردآور بود. سوفیا با دست چپش دست راستش را گرفت و اشکش نمی‌دانم درآمد یا نه چون خودم را به آن راه زدم که اصلن از موضوع خبر ندارم و من نبوده‌ام. تازه اگر من می‌خواستم نشانه گیری هم بکنم نمی‌توانستم به آن دقت بزنم. اتفاقی افتاده بود که احتمالش خیلی کم بود. تقریبن صفر. چند لحظه بعد کفشش را درآورد و به‌طرفم پرتاب کرد. فهمیده بود من بودم. ولی چطور؟ کفشش را در هوا گرفتم. کفشش در دستم شد یک انگشتر که نگینی به شکل ناخن داشت. –ناخن طبیعی، نه مصنوعی-. خود انگشتر عین مخمل نرم بود و قهوه ای رنگ. شروع کردم با پیراهنم آن را تمیز کردن. به آن می گفتند انگشتر عقیق چشم گربه‌ای. هر چند هرچه نگاه می‌کردم چشم گربه ای روی آن نمی‌دیدم. عموجان-عموی من نبود- به‌طرفم حمله کرد، به طرف داری از سوفیا لابد. انگشتر را دستم کرده بودم. خم شدم و مشتی گل از روی زمین برداشتم و به‌طرفش پرتاب کردم. در رفت. هم عموجان و هم انگشتر. بعد ها حدس زدم که با آن گل ها پرت شده و رفته بود. کمی بعد، شاید فردایش بود که عموجان و نیلوفر که سوفیا به او لولوپر می‌گفت با همان گل ها داشتند استکان نعلبکی درست می‌کردند. کار هر روزمان بود. در آن تابستان های گرم و کوتاه. عموجان کمتر با من کل کل می‌کرد. درگیری او بیشتر با نیلوفر بود. در پایان هر بازی گل بازی وقتی که فکر می‌کردی همه چیز بخوبی و خوشی دارد تمام می‌شود یکی از این دو می‌زد و استکان یا نعلبکی دیگری را خراب می‌کرد و بعد آن یکی با لگد می‌افتاد به جان بساط این یکی. گریه و زاری چهار نفری و بعدش قهری حداکثر تا فردا صبح. دو باند دو نفره. من و نیلوفر و عموجان و خواهرش. هیچ وقت چیزی نساختیم که تا فردایش عمر کند. آن روز من گل بازی نکردم. عموجان هم نکرد. البته بعد از دعوا. رفتم سراغ قوطی سیگار سوفیا. آن جعبه اسرارآمیز. نازک ترین کاغذی که بشر تا به آن روز دیده بود. بشر هم یعنی من. سعی کردم که سیگاری به‌پیچم و بکشم که نتوانستم. سوفیا دید. با اخم و گره در پیشانی و ته خنده ای از تمسخر پرسید که چه کار  میکنی؟ جواب دادم که دارم چوب سیگارت را تمیز می‌کنم. خداییش چوب سیگار آن خدا بیامرز- فراموش کردم که بگویم او دیگر نیست و آن روزها هنوز زنده بود- کاملن کیپ شده بود و نفس نمی‌داد. کلی زحمت کشیدم و تمیزش کردم. عمیق ترین پکش به‌سیگار معمولن اولین پکش بود. در حالی‌که دود غلیظی که مدتها بود وارد حلقش نشده بود را بیرون می‌داد گفت الهی عاقبت بخیر شوی پسر.-همیشه فکر کرده‌ام که اگر روزی عاقبت بخیر شوم تاثیر همین جمله است و لاغیر- فهمیدم که چوب سیگار کار خودش را کرده و حالا حالا ها کاری با من ندارد و زیاد پاپی من نمی‌شود. چون گل بازی نکرده بودم و در نتیجه با عموجان آشتی بودم با هم دوباره رفتیم زیر درخت گردو. حسرت تجربه نکردن سیگار بد جوری به دلم مانده بود. حسرت را با عموجان قسمت کردم. برگی از دفترچه ای که در آن روزها دم دستمان بود و یا برگی از مجله اطلاعات کودکان کندیم و رفتیم زیر درخت گردو، با یک قوطی کبریت. در جوی تاکستانی که زیر درخت گردو را هم شامل میشد نشستیم و برگ های خشک را توی کاغذ ریختیم و سیگاری پیچاندیم و کشیدیم. به سرفه افتادیم. شدید. هر دو متعجب که چه لطفی در این سیگار است که بزرگان آنرا می‌کشند ولی ما بچه ها را منع می‌کنند. چه سری در این کار است که آنها سرفه نمی‌کنند ولی ما می‌کنیم. توی همین بحث ها بود که عموجان گفت سیگار را ولش کن برویم شکار. تیرکمان ها را برداشتیم و به شکار رفتیم. شکار گنجشک. معمولن غروب ها به شکار می‌رفتیم. در کمال ناجوانمردی درست در موقعی که گنجشک‌ها خسته از کار روزانه دسته جمعی روی شاخه‌های درختان آرمیده بودند یا هنوز داشتند خاطرات روزانه را برای یکدیگر تعریف می‌کردند، سنگی در تاریکی به طرفشان پرتاب میکردیم و حداقل دوسه تا می‌افتادند و عموجان با مهارت وصف ناپذیری با یک حرکت سرآنها را از بدن جدا میکرد. کاری که هیچ وقت به عهده من گذاشته نشد. بعد آنها را به نخی می‌بستیم از پاهای شان و پیروزمندانه در حالیکه ترانه‌ای محلی را زمزمه می‌کردیم بسوی آشیانه خودمان می‌آمدیم. هاسمیک آن ها رو کباب می‌کرد و می‌داد به آقاجان –بابای من نبود بابای خودش بود- او هم می‌خورد. شاید به من هم می‌داد ولی من یادم نمی‌آید. آن روز هم شکار زیادی گیرمان آمده بود. عموجان می‌گفت:

"پسر این که چیزی نیست. چن وقت پیشا با بابام رفته بودیم شکار. تفنگ هم داشتیم. رفتیم و رفتیم تا به یک غار رسیدیم. غار پر بود از گنجشک و کبوتر و آهو و بزکوهی و .... فکر کردیم نکنه اینا صاحب داشته باشن. که یه مرتبه ماری رو دیدیم آویزون از سقف و کاغذی هم مثل نامه توی دهنش. بابام نامه رو از دهن مار درآورد و خوندیم. توش نوشته بود که ای کسانی که به این غار وارد شده‌اید شما مالک همه این حیوانات هستید هر چقدر از اینها میخاهید با خودتان بردارید و بروید. مام خوشحال شدیم و تعداد زیادی آهو و بزکوهی و اینا برداشتیم و آوردیم خونه."

راستش من اولش باور کردم. درست بود که از عموجان دو سه سالی کوچکتر بودم ولی همین طوری نمی‌شد سرم کلاه برود. شروع کردم به پرسیدن یک سری سئوال که جوابها یکی از یکی نامعقول تر بود و سرکاری تر. مثلن پرسیدم: " خوب چیکارشون کردین؟: گفت: " آوردیم به همه همسایه ها و دوست آشناها دادیم. خوب باقیش رو چه کار کردین؟ باقیشو قورمه کردیم و تمام زمستون خوردیم. گفتم: کاشکی یک مقدار مونده بود که می‌دادیم به آقاجان و گنجشک‌ها را خودمان می‌خوردیم. هاسمیک همیشه از شکار گنجشک دلش می‌سوخت و ما را ازین کار منع می‌کرد ولی از اینکه پدر بیمارش-من بعدها فهمیدم که بیمار است- آنها را می‌خورد احساس رضایت می‌کرد و کاری به کارمان نداشت و فقط یاد آوری می کرد و می‌گفت: "ببین بچچه جون، وقتی که سنگی با تیرکمون پرت میکنی، بالا رو نگاه نکن چون سنگه یا شاخه درختا می‌فتن توی چشمت کور میشی. منم می‌گفتم: باشه ولی همیشه نگاه می‌کردم چون اگه سرم رو می‌انداختم پایین که نمی‌دیم که گنجشکه کجا می‌افته زمین. آن سال آخرین سالی بود که آقاجان را ‌دیدم. آخرین تصویری که از او ذهنم مانده او را درکنار همسرش یعنی سوفیا نشان می‌دهد. در کنار خانه باغی که کاهگلی بود و خاطرات زیادی از زمستان سرد و طولانی را در خودش جای داده. دو بار دیگر یا شاید سه بار دیگر این آخرین تصویرهادر ذهنم حک شد و حالا دیگر سالهاست که معمولن با کسی خداحافظی نمی‌کنم و یا حداقل در موقع خداحافظی توی صورت و یا چشم او  نگاه نمی‌کنم، چون این آخرین تصویرها را می بینم..

نظرات 17 + ارسال نظر
شعر دهه مرگ یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:13 http://hhttp://mojtaba-karimi.blogfa.com/

درود بر شما
لذت بردم
مخصوصا از پیغمبرانه ها
(ای کسانی که به این غار وارد شده‌اید شما مالک همه این حیوانات هستید هر چقدر از اینها میخاهید با خودتان بردارید و بروید. مام خوشحال شدیم و تعداد زیادی آهو و بزکوهی و اینا برداشتیم و آوردیم خونه.")
زیبا بود و جاذب

ممنون.

مریم شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:44 http://voodoo.blogsky.com

داستان زیباییست پر از تصویر، وصف شما از باغ و اتفاقات دیگه بسیار دلنشین و باورپذیر بود

ممنون.

سروی یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:48

این تصاویر چه قدر روشن و واضح و زنده‌اند ؛
این تصاویری که ساختید از تاریک و روشن ِ روزهای رفته .

این تابلو آب‌رنگ ِ خوش آب و رنگ را دوست دارم .

من نساختم شان.
بودند.
هستند.
من فقط تعریفشان کردم.

فروزان شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 14:07

بچه های امروزی بیشتر رفیق کامپیوتر و بن تن و اسپایدرمن هستن
با خاک و گل رابطه ای ندارن
گرچه من وقتی به باغ می رسم یا میرم زمینهای شمال
بچه ها میخوان برن گل بازی چیزی بهشون نمیگم
و چقدر بقیه مادرها به من میگن که اصلا مراقب بچه هام نیستم و اینا
ولی من میدونم این خاکبازی و کثیف شدنا ارتباط آدمو با طبیعت قوی می کنه
از گل بازی استقبال می کنم
هر چند بقیه خوششون نیاد

من خودم هم در آستانه ی شصت سالگی، هر وقت گلی گیر میارم، گل بازی می کنم. یا حداقل در کنار رودخانه ای باید مسیر آب را با یک چوب عوض کنم. نه آب رودخانه را، آبی که از رودخانه جدا شده و رفته به جایی و در آن جا گیر کرده. آزادش می کنم.
و اگه بدونی بعدن نشستن و به این جریان آب نگاه کردن چه مزه ای داره.
عین دیدن گذر عمر.

فروزان شنبه 14 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 00:13

دوباره اومدم
آخه این موضوع درخت گردو خیلی برام جالبه
با همبازی کودکیم که عموی جوانم بود
می رفتیم گل بازی توی باغ
خونه درست میکردیم برای شاه پریان
تا اونجا که می تونستیم توی خانه را بزرگ می ساختیم
اخه شاه پریان خونه بزرگی داشت
و برای کاخ افسانه ایش حیاط هم می ساختیم تا دخترش بیاد و توی باغ قدم بزنه
هر روز کارمون این بود
آخرشم خونه رو چون در تعداداتاقها و اندازه اش به تفاهم نمیرسیدیم
خراب می کردیم
هرچی اون ساخته بود من خراب میکردم
و هرچی من ساخته بودم اون خراب می کرد
این کار هر روز بود
تمام تابستانهای تعطیل که کارمون گل بازی و خاکبازی بود

خیلی خوبه که دوباره آمدید.
پس این خراب کردن ها ویژه باند ما نبوده و ریشه داره. من چون واقعن ندیدم بچه های دیگر را در این گل بازی ها و خراب کردن ها، فکر میکردم ویژه ی ماست. نگو این دعواها هست. البته کودکان امروزی دیگر کمتر گل بازی می کنند. پدر و مادر ها با میکروب آشنا شده اند و از همان بچگی همین که دست بچه گلی میشه میزنن روی دستش که کثافت ...... این کارا چیه ........
ولی از حق هم نگذریم این روزها آلودگی بسیار زیاد است. و برای یافتن گلی که الوده به مواد شیمیایی نباشد خیلی باشد گشت.

نیلوفر پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 18:05

نمیدونم شاید دیگران مردم آزار بودن یا حتی من آنها را اذیت میکردم ، شاید بدونی مردم آزاری ژن فامیل پدر بزرگ چشم آبی است ،

شک ندارم.

نیلوفر پنج‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:16

چه داستان قشنگی . منم بچه که بودم گل بازی زیاد میکردم ولی هیچوقت ساخته های گلی دیگران را خراب نمیکردم مگر اینکه این دیگران پا روی دم من میگذاشتند ،راستی من چرا هیچ تصویری از پدر بزرگم به جز چشمان آبیش به یادم نیست ؟

اینو می دونم ولی چرا دیگران پا روی دم تو می گذاشتن؟
*
برای این که بیشتر حواست به گل بازی بود. من خیلی یادمه.

فروزان سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 14:26

پدربزرگ سالهاست که چهره در نقاب خاک کشیده
هیچ کس نزاشت من دقیقا آخرین تصویر اونو ببینم
یا تازه عروس بودم
یا حامله
یا زائو
خلاصه در این چندسالی که با مرگ دست به گریبان بود
من به خاطر ندارم
ولی همیشه او وباغ در نظرم یکی هستند
باغ و همه درختهایش
او و همه باغبانیهایش

من فکر می کنم بهتر است این آخرین تصویرها دیده نشوند. یا به یاد آدم نیاید.
برای همین هم من هنگام خداحافظی به چهره و چشم طرف نگاه نمی کنم. چون می فهمم که دیگر او را نخواهم دید. ینی می ترسم که ببینم.

سارا خانوم سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 00:41

سلام رفیق
داستانتو خوندم....دروغ چرا......یکم برام دور...........میدونی یکم ساده و یکم پیچیدس........کلا من خواننده خوبی نیستم.......تا چند بار نخونم مقصود نویسنده رو نمیتونم بگیرم.......درک کنم......ولی در کل نثر قوی دارید........
راستی اون سایت اولی که اون یارو ادرس داده بود رفتم........کلا مسخرس.............یه سوال من چرا نمیتونم تو فیس بوک چیزی بزارم؟ مشکل از من و سیستمم یا از فیس بوک یا فیلترینگ؟شما خبر ندارید؟

سخت نگیر. منظورم ساده تر از این حرفاست. ممکنه نفهمیدنت مال این باشه که دوران کودکی باکلاس داشتی و مثل من مثلن گل بازی نکردی و ........... دوران کودکی رو یه جور دیگه گذرونده باشی.
این داستان در مورد کودکی نسل در حال انقراض منه و بس.

من نمی دونم مشکل فیس بوکت چیه و چرا نمی تونی چیزی بزاری. و اصلن چه جوری داری سعی میکنی و موفق نمیشی.

پروانه دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 20:06

این داستان را چاپ کردم تا اعضای خانواده بخوانند و پس از آن در کلاسور مخصوص در کتابخانه نگهداری شود.

خیلی برایش کلاس گذاشتید.
ممنون.

آروین دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:15

عاشق این جزئیات داستانهات هستم که به زیبایی با زبان کودکان بیان می شن... خیلی زیباست... آدم می خونه حس خوبی پیدا می کنه

ممنون. چه خوبه که دوستشون داری.

آقای پدر یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 19:21

داستان قشنگی بود . هر چیز که آدم را یاد بچگیهای خودش بیندازد قشنگ و مطبوع است . آن غار هم لابد ورودی بهشت بوده . آدرسش را از عموجان بپرسید یک بار با هم برویم.

عموجان ساکن ینگه دنیا شده و در دسترس نیست. آن آدرس هم اصلن وجود نداشت. اگر وجود داشت تا حالا غارت شده بود.

فروزان یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:46

سلام
داستان زیبایتان را خواندم
تصویر باغ پدربزرگم در نظرم امد
آنقدر تصویر از او در ذهن دارم که نمیدانم
کدام می شود اخری؟؟؟

این آخری که من نوشتم تصویر آخری باغ نبود که تصویر آخری پدربزرگ بود. بگردید پیدا میکنید. مگر این که هنوز باشد و بتوانید به سراغش بروید.

آرمین یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 00:50

خیلی قشنگ بود. جای هیچ حرفی باقی نموند.
فقط این پیوستگی جملات باعث میشه من خط هارو گم کنم. ینی میرسم ته خط میام سمت راست خطو گم میکنم یا میرم خط بالایو میخونم یا همونی که خونده بودم. این مشکلو تو کتاب هایی که مطالبشون پیوسته س دارم. نمیدونم فقط من اینجوریم یا بقیه م هستن.

من خودمم انیجوری ام. حتا اینم که می خونم، با این که تقریبن متن رو از بر هستم ولی بازم مشکل دارم.
این بیشتر بر میگرده به متن هایی که اول توی مایکروسافت ورد نوشته میشه و بعدش منتقل میشه اینجا. اگه یه ریز همین جا نوشته بشه فک کنم این مشکل برطرف بشه.
حالا کمی فاصله میدم بینش. اگر بشه چون یه ریز باید تعریف بشه. مکث نداره.

آرمین یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 00:24

میترسم بگم من بودم صحابش بیاد رسوامون کنه.

حالا میگفتی آره. امضا که نداشت. طرف نمی تونست مدعی بشه.

آرمین شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 23:34

انشالله ماشالله اولیم دیگه؟

اگه قبلی هم تو بوده باشی.

[ بدون نام ] شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 22:16

آقای محسن تا من این داستان را بخوانم شما بروید به این سایت :
http://alice.pandorabots.com/
و ازش بپرسید :
do you like Iranian ?
ببینید چی جواب میده .

مرده شور ببردش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد