بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

روبوت؟


در پایان یک روز کاری، به اتاقی رفتم که صب موقع ورود کاپشنم را آنجا در ‌آورده و آویزان می‌کنم. پوشیدمش و بیرون آمدم. در را قفل کردم. چرخی توی طبقه زدم  و به طرف پله های خروجی رفتم. نزدیک پله ها یادم افتاد  چیزی را فراموش کرده ام. برگشتم. قفل را باز کردم و داخل اتاق شدم. کاپشنم را در آورده و آویزان کردم و .... همین‌جا بود که فهمیدم چه اتفاقی افتاده. نشستم و تا توانستم، خندیدم.

خب خنده داره.

نظرات 10 + ارسال نظر
خاموش چهارشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 00:23

هر چی با خودم فکر کردم که چرا اجازه ی نظر دهی برای پست بالا نداده اید٬ مخم به جایی قد نداد

حتمن یادم رفته. ممنون که گفتی.

پروانه سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 14:06 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

این روبوت چه با احساس به آسمان پرستاره نگاه می کنه!

روبوت و احساس !
این همه ضایعات و آسمان پر ستاره!

این روبوت وال اییه. ندیدینش؟ اگر نه، حتمن و هرچه زودتر ببینین. شاهکار انیمیشن در تاریخ سینماست. به نظر من البته که خیلی هم البته، نظر پرتی نیست.

محمد سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:53 http://mohamed.blogsky.com/

ببخشید بی ادبیه ولی با این که جای پسر شما هستم تنها جایی که هیچوقت شک نمیکنم داشتم میرفتم یا داشتم میومدم مستراحه!)
رباتا که مستراح نمیرن. خیالتون راحت ربات نشدین.)

یعنی اگر در مستراح رفتن شک کردیم می شیم روبوت؟
چه خوب. خیالم راحت شد. برم یه پست دیگه بزارم.

ابوغریب بخارائی سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:39

یاشیخ حالونا احوالونایضافه السنه انشاالله
خوشبختانه وشکر الله اوامرشمابه نهیج رباتیک(عمل شدبدون اینکه بفهمم چرا؟)انجام بگردیدی وصدالبت کارگربیفتادی وافاقه بکردی افاقه کردنی وقامبیودراین سرای که برسردرش نبشته(هرکه به این سرای درآیدنانش دهید وازایمانش نپرسید)مثل آب روان ترن آن وترن اف(به زبان انگریزی یعنی روشن شدن وخاموش شدن)میگرددگردیدنی وچنان شات داون میشودکه دل دشمنان درسراسرگیتی می بلرزیددی لرزیدنی ومارا چنان سرکیف وحال بیاوردی که صدای قهقهه های شترمرغیمان
سربه افلاک برده است.از خودآی بزرگتمنا میشود همچنان وجودشریف را برای تمامی اعمال افاقه نیاز حفظ فرماید
تا کل مسامان ومسلمات درسراسر جهون دعاگوی وجود شریف باشند انشالله ودعا قرمایند بلکم که آلزایمر همگان را مخصوصا همشیره ی گرامی شما را شفا عنایت فرماید فرمودنی
الاحقرابوغریب بخارائی ساکن یزد زندان سکندر
یاهوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو

از این که دیدم شیخ ترک بخارا کرده و در دیار غربت به زندان سکندر، اندر است، خاطر شریفمان آزرده شد. مریدان مرخص کردیم و خود به اندرونی در آمده، زانوی غم در بغل گرفته و طبق معمول این گونه مواقع در حال سفتن سنگ سراچه دل به الماس آب دیده ایم. هیچ بیتی هم مناسب حال خودمان به جهنم، مناسب حال شما هم نمی سراییم. چشمه شعرمان در آن خشکید. و جز این بیت بر زفان نراندیم.
بخارا را نگر کین شیخ از آن رفت
همی آمد به زندانی در آن یزد
همی نامش ببود زندان سکندر
که از نامش بسی خرد و کلان در وحشت

نیلوفر سه‌شنبه 20 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:02

ببخشید من چون خیلی زود تر از شما آلزایمر گرفته ام به درستی هنوز نفهمیدم شما برای چی خندیدی ؟؟

یعنی متن رو که از اول میخونی تا آخرش که میرسی اولش یادت میره؟
آخی. بمیرم الهی. یادته مغزت عین ساعت کار میکرد؟ افسوس.

شمس شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 19:08

همیشه بودند کسانی که مخفیانه تبریک تولد میگفتند الان دوساله که خبری نیست تازه فهمیدم منم باید فقط به زنده ماندن فکر کنم ورباط باشم
ولی این حس غریب از امسال مرا به فکر راه چاره انداخته است
لعنت اول باد خزانه کی نیظامی باغینین
بیر یاوا گول به سرین قویمادی کاکل لنسین

شمس جان. این رباطی که شما نوشتید یعنی پارسداری از مرزها. منظورتان را اول روشن بفرما بعد ما بگوییم که شما هم در جرگه ربات هستند یا رباط.
فکر کردید هر وقت دلتان خواست می توانید روبوت را براط بنویسید؟
هیهات من الذله.

ر و ز ب ه شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 17:57

حالا شما خوبین!
ما جوونا که هنوز به سن بیست نرسیده به کل حافظه مون ریخته به هم!
یه مادربزرگ دارم تو شناسنامه سنش ۹۳ ساله.
باورتون نمیشه یادش هست تو ۱۴ سالگیش چی کار کرده کجا بوده! عینه یه فیلم رو به روش رد میشه و برای ما بازگو می کنه.
تازه همیشه شده موتور (یا همون روبوت!!!) یادآوری ما..

روزبه کلیدو آوردی؟
پرویز کاپشنتو آوردی؟!


یه جورایی، سن چهارده سالگی مادر بزرگ شما خالی از شلوغی های جامعه مدنی اکنون بوده. اینه که یادشه جزییاتی که خیلی کم بوده. ولی این که امروز هم داره به شما یک تذکراتی میده، مشکل از خود شماست.
اسمت چی بود؟
روزبه؟
به به. حالت خوبه پسرم. کاپشنت رو دادی خشک شویی؟
ببخشید شما؟

حسام شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 08:13 http://hessamm.blogsky.com

یه وقتایی پیش میاد. احتمالا ذهنتون انقدر درگیر بوده که وقتی برگشتین فکر کرده که... ! جای نگرانی عمده ای نیست، موضوع کمی تا قسمتی طبیعیه اونم این روزها با این همه مشغله فکری.

یعنی روبوت و اینا نشدم؟

پرستوی سفید جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 20:57 http://n-hoseini.persianblog.ir

درود بر شما... آلزایمر گرفتن خنده داره؟ نشانه های پیری ... کاریش نمی شه کرد... با اجازه لینک شما در فقط یک بهار جای گرفت...

من به شکل آلزایمر به اون نگاه نمی کنم.
وقتی من وارد اتاق شدم درست عین صب بود و بایستی کاپشنم را در می آوردم.
خودم بیشتر روبوتی به ماجرا نگاه می کن.
ولی اگه یه روبوتی آلزایمر بگیره چی میشه.
افتخاری نصیب وبلاق ما کردید.

کمال جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:25 http://baroonedeltangi.blogsky.com

باید به من بخندین که سه بار با دقت خوندم این متنو تا فهمیدم شما چرا خندیدی

بابا تو دیگه کی هستی؟
ولی باید بگم شاید هنوز به زندگی روبوتی نیافتاده ای و جوان هستی. شاید که نه، حتمن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد