بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

بازیگر

مردی هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند  :چرا دیر می آیی؟ جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم. یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید.

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود.

مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست. یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده اند.

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید . سیگاری آتش زد و به فکر فرو رفت. باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد.

از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد.

او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد. وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم. سفارش های مشتریانش  را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود.

حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده ومشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند.

اما او دیگر  با خودش «صادق » نیست. او الان یک بازیگر است.

***

مطلب را راحیل با ایمیلی برایم فرستاد. مطلبی از دانش آموختگان دانشگاه شیراز

نظرات 8 + ارسال نظر
مرادی سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1395 ساعت 17:17

عین حقیقت بود و چقدر زیبا. همه بازیگر هستیم ولی بعضی ها چقدر ماهرند.
البته خیلی ها را زمانه بازگر کرده.

ترانه ی سینما از رضا یزدانی رُ شنیدید؟ اگر نه، بشنوید.

Golriz دوشنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:11

ghanoon baraye aramesh Digariemaan , akhlaagh baraye aaramesh Khod shekl gereft
cheshm aabihaa baa potke ghanoon baa akhlagh shodand o maa koorosh kabir raa yadak mikeshim kaash be jaye sang be sine zadan be sar bezanimo be haal aayim
har aanche be vojdaan havale gardad ,vojdaanan!! be lahze va baa takhfif be maah nakeshad ke bi hesaab gardad. be khod dorogh goftan maharate zahn ast

چقدر خوبه که من گاهی تو را توی این صفحات می بینم.
آن روش تایپ فارسی را پیدا کردم و برات روانه می کنم. تا از دست پینگلیش نوشتن راحت بشی.

سیما سه‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 08:07

خیلی ساده و زیبا کاری را که همه هر روز انجام می دهند یا مجبورند که انجام دهند را بیان کرده است. روشنفکرانه آن سرکار این است که قواعد بازی را باید یاد بگیرید مخصوصا وقتی خانم ها می خواهند وارد بازی های مردانه شوند و اگر موفق نشوی می گویند قواعد بازی را خوب بلد نیستی و از اینطور حرفها سوپر استارهای سینما باید بیان از ماها درس بیاموزند!!!!

الی شنبه 15 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 14:28

شاهکار بود. منو یاد اولای خودم انداخت...
تو هر وقت برام نظر میدی کلی امیدوار میشم

اصلن فلسفه نظر دادن همینه. کسی که از دور به مسائل دیگران نگاه میکند قسمتهای حسی آن را نمیبیند و شاید بهتر بتواند با کنار هم گذاشتن آنچه که نوشته شده به ارائه راه حل درست تری برسد.

بابک چهارشنبه 12 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 00:15

گرچه صداقت از بهترین ارزشهاست ولی دروغ هم به همون اندازه ارزشه. علم مگر تعریفی مجازی از طبیعت و در قالبی ساده شده و قابل تحلیل برای مغز انسان نیست؟ در تعارفات و احترامات اجتماعی هم (البته نه از نوع شور آن) گاهی دروغ ناشی از ظرافت رفتار و احترام به طرف مقابله.

خود من ترجیح میدم اگر قرار باشه به کسی دروغ بگم تا حد ممکن باهاش روبرو نشم. اگرم شدم لالمونی بگیرم و حرف نزنم و اگر مجبور شدم نقشی بازی کنم صرفن برای اینکه نره و خودشو نکشه اینکار را بکنم. میدونی مجبورم... و د رنهایت بازی را میکنم. مگه میشه بازی نکرد.

دارا یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 14:48

اون مرد چند سالش بود؟

آخر تیر میره توو سی و هشت سال!
من چه میدونم.
حالا حتمن میپرسی که:
زن و بچه ام داشت؟
ایرانی بود یا خارجی؟
ماشین داشت؟
خونه مال خودش بود یا مستاجر بود؟
سنجد دوست داشت؟
....

بابک.پ.25 یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 14:10 http://www.bishehsar.blogsky.com

سلام
عجب مطلب آموزنده ای؟:)
چرا نباید از یه جاوی شروع بشه، آخه یه اشتباه که نباید با اشتباه بعدی اصلاح بشه. ولی خب این زندگی هردنبیلی تو خون ما آدما رفته. وقتی همه چی اشتباهی باشه تو ناچاری به جای دو چهره ،هزار تا چهره داشته باشی و آخر سرم بگی من اشتباهی بودم مثل همه ی اونائی که دور و برمون می بینیم.
بای بای

سعید یکشنبه 9 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 08:24

میتونست امروزی تر عمل کنه، هیچکار نکنه و در بوق و کرنا اعلام کنه که که روزی هزار تا شتر را در شیشه میکند! و کلیه خرابکاریهای ناشی از کم کاری و نادانی و ... را به گردن همکاران دیگرش بیندازد و ... هزاران ادعای دیگر...

این شکل قضیه هم خودش یک جور بازی است.
البته اگر بلد نبود هم اینجا یاد گرفت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد