بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

سرویس بهداشتی

سرویس بهداشتی

فردای شبی که آخرین فیلم ویم وندرس یعنی "روزهای کامل" رادیدم در جایی یک سرویس بهداشتی دیدم. همین که خواستم وارد شوم کسی با یک "تی" از آنجا بیرون آمد و داد زد:

کجا؟ مگه نمی بینی زمین خیسه؟ وایسا تا خشک بشه. تاکی وایسم؟ دو دییقه.

و خودش به سرویس خانمها رفت.

ایستادم. بعد از مدتی که به نظر خیلی بیشتر از دو دقیقه بود بلند داد زدم: آقا برم توو؟ جواب نداد و من هم رفتم توو.

بیرون که آمدم، دم در روی یک صندلی نشسته بود. گفت: گفتم دو دییقه. تو پنج دییقه دم در بودی و توو نرفتی.

به جای جواب دادن دستم به طرف جیبم رفت. در حالیکه در سرم فقط فیلم روزهای عالی می چرخید. و این که در تمام مدت فیلم که بیشتر نظافت سرویس ها بود هرگاه کسی وارد سرویس می شد، آرتیست خارج میشد و در کناری می ایستاد تا طرف از آنجا خارج شود و بعد دوباره وارد می شد.  

سراسیمه دیدمت

دیدمت!

دوان دوان

 در کوچه ی تنهایی.

ای کاش نگاهی 

به پشت سرت می انداختی

و

مرا می دیدی که

هر لحظه،  از تو

دور و دورتر می شوم

ستاره



عکس از آلما روشنی

ای ستاره ی تنها!

در کدامین لحظه ی این شب،

شب تاریک،

با ماه آشتی خواهی کرد؟

و ....

سوار بر جاودانگی افق،

بر این تازیانه ی خونین،

به تماشا خواهی نشست؟

ای ستاره ی تنها!

پیش از برآمدن آفتاب،

از این دشت برو،

و پیام این جا را به کهکشان ها برسان،

و آنان را بگو،

شهاب هاشان ببارنند،

بر این ویران، سترون، دشت ِ وهم انگیز،

و ویران تر ز ویران،

هدیتی آرند.

شاید،

تولد دوباره ی دنیا،

اسطوره ی

آدم و حوا را

نداشته باشد.

........


برای شنیدن خوانش این شعر، به "اینجا" بروید.

محسن مهدی بهشت

تهران. 1351 خورشیدی

خشک‌شویی


کاپشنی داشتم، دارم، که از روز خریدنش تا دو سه روز پیش، به خشک‌شویی نبرده بودم. سیاه یک‌دست است. البته کلی آستین‌هاش برق افتاده بود.

روزی که آن را از خشک‌شویی گرفتم کلی کلاس برایش گذاشته بودند. چوب لباسی، گیره لباسی و یک روکش.

با کلی مصیبت حملش می‌کردم. اگر می‌شد، آن را روی چیزی که پوشیده بودم، می‌پوشیدم. ولی نمی‌شد. کمی دورتر، سیگاری درآوردم و روشن کردم. کمی جلوتر مردی را دیدم با یک بیل در پشت در یک ساختمان. تنها چیزی که می‌توانستم به او تعارف کنم، یک سیگار بود. دستم را با قوطی سیگار به سویش دراز کردم و گفتم سیگار؟

-سیگاری نیستم.

- خب یکی بردار و بده به دوستی از دوستات که سیگاری هستن.

-ینی من دوستای خودمو معتاد کنم؟

خنده ام را فرو خودم و گفتم، راستم میگی. بدرود. دور شدم. پشت سرم پرسید، کود باغچه نمی‌خوای؟ گفتم نه. کود مجانیه. اینروزا فصلشه. خودم البته یک کمی پول می گیرم و .....

ول نمی‌کرد. گفت، کاپشن مبارکه. گفتم تازه نیست. بعد از ده پونزده سال بردمش خشکشویی و الان گرفتمش. گفت دیگه نداری به من بدی؟ گفتم نه. کفش چی؟ داری؟ گفتم نه. سردمه. گفتم راست میگی ولی نه. گفت هیچی دیگه نداری به من بدی؟ گفتم نه. و گفت و گفتم و گفت و گفتم. تا در لحظه‌ای ولم کرد و بلند داد زد:

کود باغچه بدم، هرس درخت، باغچه، کود، هرس آیییییی هرس.........

که یکی از آرام‌بخش ترین صداهایی بود که در طول عمرم شنیده بودم. باور نمی‌کردم ولم کرده است.

پمپ بنزین


سراشیبی مقابل ما


در سراشیبی انتهای جایی در یوسف آباد، صدای موتوری شنیدم و خودم را کنار کشیدم که صدای راننده‌اش گفت: حاج آقا! نزدیک ترین پمپ بنزین به این‌جا کجاست؟

گفتم: از این سرازیری برو پایین بعدش یک شیب تند و یک‌طرفه مقابلت می‌بینی و بالا که رفتی، میرسی به یوسف آباد. دست راستت که جلو بری کمی پایین‌تر پمپ بنزین رو می‌بینی. تشکری کرد و همین که خواست راه بیفتد، از فرصت استفاده بهینه کردم و گفتم: خب خودمم تا اونجا ببر. گفت: بفرما بریم. امیدوارم شیب خیلی تند نباشه. فهمیدم موتورش توان کشیدن وزن من را ندارد. گفتم: اگر دیدی که شیب تنده بی رودرواسی بگو که من پایین اون پیاده بشم. این کار هر روز منه. گفت: باشه. در این موقع گفتم: در ضمن من حاجی نیستم. گفت: ببخشید. ایشالله خدا قسمت کنه که برید. گفتم: ایشالله ولی شک دارم، چون جیبم خالی تر از اونیه که حج قسمتم بشه. به پایین شیب که رسیدیم پرسیدم: شیب تنده؟ پیاده بشم؟. گفت: نه. میرم بالا و رفت. به پمپ بنزین که رسیدیم، تعارفی کرد که شما رو برسونم. گفتم: نه. همین که تا اینجا هم منو آوردی سعادتی بود. پیاده شدم و سوار اولین تاکسی شده و از او دور شدم.

هزیان چهل و شش

  

 

آن شب را به یاد آر 

که تا بامداد 

در میان نخلستان های بی نخل 

پرسه می زدیم و

مهتاب 

در سیاه چاله ای گرفتار آمده بود  و 

........

خورشید  

            سر 

                   نزد

***

شعر را با صدای خودم در وبلاگ صداهایی که می شنویم، بشنوید.

در مدح امیر انکیانو

در مدح امیر انکیانو

اگر کلیات حضرت سعدی را ورق زده باشید، در بخش مواعظ، قطعه‌ای در مدح امیر انکیانو دیده‌اید. در این قطعه‌ی شاید 50 بیتی، چند ضرب‌المثل آمده است. من بضاعت آن را ندارم که بگویم، آیا این ضرب المثل‌ها، قبل از ایشان هم بوده است، یا از بعد از سرودن این ابیات، وارد زبان فارسی شده است. از جمله:

صورت زیبای ظاهر هیچ نیست

ای برادر سیرت زیبا بیار

هرچند دوست دارم که آغاز حضور این ضرب المثل را از بعد از سرودن این بیت بدانم.

بگذریم. خودتان بروید و این قطعه را بخوانید و حظ ببرید. ولی آنچه که به کار این صفحه می‌آید را می‌نویسم و بس.

امیر انکیانو از حاکمان مغول در شیراز بود. این سعادت از جانب هلاکو نصیبش شد. حضرت سعدی خود را موظف دید که در وصف او این قطعه را بسراید و سرود. در سه سطر آخر برایش دعا کرد. حتا در مدحش نگفت. اما قبل از آن، حسابی پندش داد. این زیر را ببینید. مخاطبش در ظاهر فقط امیر انکیانو است و در باطن، همه‌ی حکام تاریخ، در همه‌ی زمان‌ها و مکان‌ها.


بس بگردید و بگردد روزگار

دل به دنیا در نبندد هوشیار

ای که دستت می‌رسد کاری بکن

پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

این‌که در شهنامه‌ها آورده‌اند

رستم و رویینه تن اسفندیار

تا بدانند این خداوندان ملک

کز بسی خلق است دنیا یادگار


..............

از ادامه‌اش بگذریم، فکر می کنم که در این‌جا، و به قول فرهنگ امروزمان، امیر انکیانو باید برود و در افق، محو بشود؟

***

در مدح امیرانکیانو را در "صداهایی که می شنویم" با صدای خودم، بشنوید.

چقدر دوری


چقدر دوری
چرا که جاده‌ ها هم با تو ادامه ندارند.
این‌روزها،
حتا خاطره‌ها هم یاری‌ام نمی‌دهند
تصویری گنگی تو، که هر روز و هر روز،
محوتر می‌شوی.

***

شعر را با صدای خودم و آهنگی از پری زنگنه در "صداهایی که میشنویم"، بشنوید.


این‌روزها


این‌روزها


این‌روزها فکر می‌کنم بهترین کار اینست. یک صندلی کنار پنجره بگذارم و با سیگاری در دست، نظارگر خودروهایی باشم که از کوچه مقابلم می‌گذرند. یک‌طرفه است. مانند عمر. دلخوش به این که نوازنده‌ای دوره گرد برایم سلطان قلب‌ها بخواند.

***

متن یادداشت را با صدای خودم و آهنگ سلطان قلب‌ها در این‌جا بشنوید.

حواس پنج گانه؟


از جمعی که به سفری رفته‌اند، مثلا به شمال و باهم، بپرسید: سفر خوش گذشت؟ چطور بود؟  به طور عمده سه دسته پاسخ زیر را می‌گیرید. بستگی به قوی بودن حسی از حواس پنجگانه پاسخ‌های زیر را می‌گیرید:

دسته اول: آخ نمی‌دونی این طرف جاده جنگلای سبز، اون طرف جاده دریای آبی. روی دریا ابرهای سیاه که نور از زیر این سیاهی توی افق زده بود بیرون. وای........... نمی‌دونی.

دسته دوم: آخ جات خالی. صدای باد توی برگای درختا می‌پیچید. کنار دریا فقط می‌خاستی چشماتو ببندی و صدای امواج رو بشنوی. پرنده‌ها. پرنده‌ها لابلای شاخه‌های درختا چهچهی می‌زدن که نگو و نپرس.

دسته سوم: زیر درختی توی جنگل دراز کشیده بودم. نسیم توی صورتم می‌خورد ، هوا خنک، وای نمی‌دونی. ولی یه روزشم خیلی گرم بود. اَه اَه.

دسته چهارم: جات خالی کارمون شده بود این‌که یا باقالا قاتوق بخوریم، یا کته کباب و کباب ترش. یه بارم لب دریا اوزن برون کباب کردیم. وای چه حالی داد.

دسته پنجم هم که از بویایی حرف می‌زنند خیلی کم هستند. بلانسبت سگ نیستند که.

در اطرافیانتان مداقه کنید و حس غالب آن ها را بیابید. اگر با این حس با آن‌ها ارتباط بگیرید در برقراری رابطه و فهمِ حرف‌های هم بسیارموفق خواهید بود.

برای دسته اول که بیشتر از طریق بینایی با جهان اطرافشان ارتباط دارند دوساعت حرف زدن شاید به اندازه یک اشاره با حرکت دست یا چشم موثر نباشد.

در مورد دسته دوم که حس شنوایی در آن‌ها قوی است. هزار ایما و اشاره و چشمک و غیره هم که بکنید میپرسند: "ها". "چیه چی میگی؟"

در مورد دسته سوم: برای برقراری رابطه با آنها باید به طور مثال دستشان را بگیرید و آنگاه به طریقی با ایشان صحبت کنید.

دسته‌ی چهارم و پنجم هم به هر شکلی که می‌خواهید حرف بزنید. ولی فراموش نکنید که مثال‌هایی که می‌زنید باید حتما به شکلی مثال‌هایی از خوردن و بوییدن بزنید.

سیگار و ویروس چینی

نظریه ای که خودم بعد از شیوع ویروس چینی اختراع کردم اینه که دوستان سیگاری همون اول که بسته رو باز می کنن با دست تمیز سیگارا رو در بیارن و فیلتر رو بکنن توی جعبه. بعدها حتا با دست آلوده هم اگه سیگاری در بیارن همین که روشنش کنن ویروس چینی دیناموس کشته میشه. خیلیم پیش میاد که کسی توی خیابون ازمون سیگار میخواد. اگه بگیم خودت بردار یک مشکل برای ماست و اگه ما بدیم یک مشکل واسه اون. پس با این کار مشکل حله. البته گاهی ممکنه فیلتر رو آتیش بزنن که اونم خب ضرر این کاره. تازه ویروس هم میگیریم. چون سرش که چینیه توی دهنمونه. پس مراقب باشیم.
البته قوطی سیگارم خوبه که موقع برداشتن سیگار از سرش بگیریم. برای تعارفش هم مشکلی نداریم.

یه سیگارم به من بدید



خیابان فاطمی را پیاده گز می‌کردم که به جایی در انتهای آن برسم. فقط محض خاطر ویروس کرونا. تا پارک فرح، ببخشید، لاله،  رفتم ولی آنجا دیگر نای رفتن نداشتم. قرنطینه ی خانگی حسابی تنبلم کرده است. این بود که هم خسته بودم و هم بدنم نیکوتین می‌خواست. روی سکویی در جایی از پارک نشستم و بعد از اینکه نفسی تازه کردم، سیگارم را روشن کردم. در این لحظه کسی که روی سکو چنباتمه زده بود پرید پایین و در حالیکه به گوشی توی دستش نگاه میکرد گفت:
من؟ من خودمم. تو؟ تو کی هستی؟ بگو.

نگاهش به گوشی خیره بود و بعد آن را در جیبش گذاشت و چند قدم تا من برداشت و دوباره برگشت و همین کلمات را تکرار کرد بی آنکه گوشی دستش باشد.

بارها و بارها گفت: من؟ من خودمم. تو؟ تو کی هستی؟ بگو.

بعد از شاید تکرار حدود یک عدد دو دقمی  و قبل از تمام شدن سیگارم رفت و دوباره سر جای اولش نشست.

سیگارم که تمام شد، جایی را درست روبروی او برای انداختن فیلتر سیگارم پیدا کردم. بردم و فیلتر را که آن‌جا می انداختم صدایی از پشت سرم شنیدم. گفت:  "یه سیگارم به من بدید".

برگشتم. خودش بود. با دست اشاره به جیبی که سیگارم در آن بود کرد. سیگار را در آوردم که به اون بدهم و دادم، شروع به گشتن دنبال کبریت یا فندک کرد. روی سکو و بغل دستش یک بسته سیگار بود. دستش به آن خورد و گفت: ببخشید. سیگار دارم. فندک بدید.و سیگار را به طرفم دراز کرد.

گفتم: حالا. دست در جیب کردم و فندک را هم برایش روشن کردم.

سیگار را روشن کرد. هیچ کلمه‌ی دیگری بین من و او رد و بدل نشد. راهم را گرفتم و رفتم.

***

عکس نمایی از نزدیکی آن اتفاق است.