ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
درین رختخواب نمناکی که بوی عرق گرفته بود، وقتی که پلکهای چشمم سنگین میشد و میخواستم خودم را تسلیم نیستی و شب جاوادنی بکنم، همه یادبودهای گمشده و ترس های فراموش شده ام، ازسر نو جان میگرفت: ترس اینکه پرهای متکا تیغهی خنجر بشود، دگمه ی سترهام بی اندازه بزرگ باندازه ی سنگ آسیا بشود ــ ترس اینکه تکه نان لواشی که بزمین میافتد مثل شیشه بشکند ــ دلواپسی اینکه اگر خوابم ببرد روغن پیه سوز بزمین بریزد و شهر آتش بگیرد، وسواس اینکه پاهای سگ جلو دکان قصابی مثل سم اسب صدا بدهد، دلهرهی اینکه پیرمرد خنزرپنزری جلو بساطش بخنده بیفتد، آنقدر بخندد که جلو صدای خودش را نتواند بگیرد، ترس اینکه کرم توی پاشویهی حوض خانهمان مار هندی بشود، ترس اینکه رختخوابم سنگ قبر بشود و بوسیلهی لولا دور خودش بلغزد مرا مدفون بکند و دندانهای مرمر بهم قفل بشود، هول و هراس اینکه صدایم ببرد و هرچه فریاد بزنم کسی بدادم نرسد .
***
ترس های هدایت بود در بوف کور.
همین جوری نوشتم.
نه، برای یک دوست نوشتم.
خودکشی از ترس مرگ! چه کار احمقانه ای.
اگر صادق هدایت یک کار دیگم تو زندگیش می کرد، شاید سرنوشتش غیر از این بود. اگه یه بار مشد میرفت تو یه غسالخونه و اونجا میدید که یه مرده آرزو داره، آآآآآآرزو داره بتونه پاشه و یک گل مریم رو بو کنه ، اونوقت از ترس مرگم که شده زندگی می کرد. و این همه ترسها و افکار وسواسیش به ترس از مرگ که واقعی ترین ترس تو دنیاس تبدیل می شد.
شک ندارم که هدایت از نوعی وسواس فکری رنج می برد. گذشته از اینکخ دلیلش چی هست، ولی در نهایت تبدیل به یک افسردگی شدید خواهد شد. بطور ساده وسواس یعنی ترسها ی بزرگ و کوچیک غیر واقعی و سمبولیک.
ترس رو فقط با یک هیجان دیگه مثل عشق یا ترس از مرگ میشه از بین برد، چون از یک جنسند. کاری که صادق سعی می کرد با فکر بکنه. مثل این می مونه که به یک ادم عاشق بگی اون به درد تو نمی خوره..... . به عقیده من این اشتباه بزرگ مرحوم هدایت بود. وقتی ادم از اون غسالخونه بر می گرده ، از افتاب خدا لذت می بره...
من تقریبا به نظریه آدلر ایمان پیدا کردم. ایشون میگه ادما از بچگی یه جور احساس حقارت درشون بوجود میاد که لازمه حرکته. ولی اگه در اثر تربیت ناجور یا حوادثی این احساس تبدیل به عقده حقارت بشه، اونوقت آدم برای جبرانش باید دست به جبران مضاعف بزنه (مثلا معروف بشه یا خیلی موفق بشه). برای همینه من وقتی ادمهای معروف و یا خیلی موفق رو می بینم به سلامتی اونها شک می کنم. عقده حقارت فقط و فقط با مواجهه با اون از بین می ره.
شاید اون مرد روستایی که صبح تا شب کار فیزیکی می کنه ، بعد عین اسب غذا می خوره و مثل گراز ترتیب ..... ، صبحم سر حال از خواب پا میشه ، سالمتر باشه، کسی چه میدونه..
آدمای سالم اصلا نیازی به معروف شدن ندارند. تقریبا تمام ادمای خیلی باهوش، مرفه و بی ایمان و روشنفکرای امروز ما در معرض ابتلا به چنین اختلالاتی هستن تا مثل صادق هدایت بشن. در صد کمیشون خودکشی میکنن، ولی اکثرشون جسدشونو سالها اینور و اونور میکشن و میچسبن به انجام یه کاری اونم به شکلی افراطی. اینم یه جور خودکشیه ، اینطور نیست؟
خلاصه کلام اینکه روزانه داره به خیل ادم های ذهنی شده (صادق هدایتها) که احساسم میکنن تافته جدا بافته هستن اضافه میشه.
برداشت اینکه منظورم چی بود رو به عهده خودتون می زارم
. زیاده قربانتون، اکبر - ۱۲ تیر ماه ۸۷
خود هدایت بعد از یکی از خودکشی هاش در نامه ای به برادرش مینویسد: یک دیوانگی کردم که بخیر گذشت.
دوباره سلام با شعری ازمولاناشروع میکنم.............اندشه ات یکجا رود انگه تورا انجا برد یا ای برادر توهمه اندیشه ای راستی انسان میتواند جز بافکر واندشه اش زندگی کند بس بهتر است با توکل به خدا واتصال به بی نهایت همیشه جاودنه وبدون دغدغه بخوابد زیراافریدگار جهان وروح کیهانی حاکم بران همانطوریکه ازاول افرینش حافظ ونگهبان خوبان بوده همیشه خواهد بود بس برای ارا مش و خواب بدون دغدغه راهی جز خوب بودن نداریم
یعنی اگر خوب باشیم دیگر نمیترسیم؟ من فکر میکنم ترس با بشر عجین است.
یاد ان وقتی به خیر که کتابی را که <دستغیب>اگر اشتباه نکنم!درباره بوف کور نوشته بود به من دادی و خواندم.ان زمان تفسیر قشنگی به نظرم امد.نمیدانم اگر الان بخوانمش چه قضاوتی داشته باشم.راستی ان کتاب را هنوز داری؟
هنوز دارمش. دستغیب نبود. م ی قطبی بود. به نام اینست بوف کور. این کتاب حجت بوف کور را بر ما تمام کرده است. به جرات میتوانم بگویم که امروز هم اگر آن را بخوانی هیچ غباری بر آن نخواهی یافت.
سلام اقا محسن وبلاگ قشنگی داری یه سریم به ما بزن
چشم.
قشنگ بود...فقط همین...وچقدر بعضی از ترس هاش آشنا و ملموسه برای ما...
سلام عزیزم
انسان شاهکار زندگی خودش است مجسمه که ما با افکار خود میسازیم دقیقا خود ماست
اره درسته شما به هرچی فکر کنید همون میشود چه خوب چه بد پس بهتره همیشه به جای فکر کردن به چیزهای بد به چیزهای زیبا فکر کنیم تا زندگی زیبایی داشته باشیم
موفق باشید
من با نوشته های صادق هدایت نمی توانم زیاد ارتباط برقرار کنم برای همین چیزی ندارم که بنویسم این دو خط را هم نوشتم که در وبلاقتان حضور فعال داشته باشم
من از شما تشکر میکنم.
تسلیم شدن در برابر نیستی ...
او پیرمرد خنزر پنزری را زودتر از زمان خود شناخت...
جادوی کلمات یعنی همین!
و چقدر هولناک است که این احساس همواره همراهت باشد و رهایت نکند.
و چقدر این سطر آخر هراس انگیزه!
قطعه قشنگیه منو یاد قدیما انداختی.....
یاد اون وقتایی که داشتن بوف کور که همه جا پر بود گاهی به عنوان مدرک جرم تلقی می شد. و حالا که چاپش ممنوعه.