بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

من در تاریخ

در جستجوی آثار به جا مانده از خودم در تاریخ، به جهت فروش و زدن پولش به زخم‌های زندگی‌ وارد غاری شدم.

تارییییک. هم چون شبی بی مهتاب. کمی که جلوتر رفتم. ینی راستش کمی که نه خیلی که جلوتر رفتم، به تدریج هوا روشن شد و در نهایت به نور بسیار تندی از آفتاب رسیدم و بیابانی دیدم برهووووووت.

دست از پا درازتر برگشتم.

نظرات 16 + ارسال نظر
مهربانو دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 16:54

یادم رفت اسممو تو نظر قبلی بنویسم
همون" باران هستی"

بازم بیاین پیشم...باشه؟

چشم.

[ بدون نام ] دوشنبه 14 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 16:03

سلام..سرافرازم کردین...
بازم بیاین..


باران هستی*....
ببار
نپرس پیاله های خالی از ان کیست...


*متن اصلی: باران باش..ولی من اینطوری میپسندم..

چشم . علی الحساب پیوندی از وبلاگ شما را در آن بغل نوشتم که گم نکنم.
می دانید که عمر جهانی بر من گذشته است و جاهای خالی ذهنم روز به روز بیشتر می شود.

فلورا شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 16:53

این غزل حالتون رو خوب نمیکنه محسن عزیز؟

عزم آن دارم که امشب نیم مست

پای کوبان کوزهٔ دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم

پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای

تا کی از پندار باشم خودپرست

پردهٔ پندار می‌باید درید

توبهٔ تزویر می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم

چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای

هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار

دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم

زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم

بی جهت در رقص آییم از الست

اتفاقند چرا. این غزل همیشه حالم رو خوب می کنه. بیشترم به یاد خاطره ی شیرینی می افتم و بیت اول این رو شاید بعد از توانا بود هر که دانا بود از بر شدم. ولی با ترکیب عزم آن ........ مست، مست. و نه نیمه مست. و اما خاطره...یه روزی توی کلاسمون مشاعره داشتیم. کلاس شاید چهارم ابتدایی فوقش پنجم. ولی ششم نبود. اینو میدونم. مشاعره هم این طوری بود که مثلن همه هر شعری می خوندن می بایستی کلمه مست توش باشه. ینی یه هفته وخت داشتیم که این شعر ها رو پیدا کنیم. هرکس یکی دو بیت. من البته 5 تا بلد بودم که یکیش این بود و دست برقضا یکی دیگه از بچه ها هم اینو بلد بود و خوند که:
پای کوبان کوزه دردی به دست. این دردی رو با فتحه خوند. و من زدم زیر خنده. خانوم گفت: چرا میخندی. گفتم خانوم میگه درد.
انگار خودش گوش نمی کرد. برگشت طرف پنجره و خنده اش رو از همه پنهان کرد و طبق معمول فقط توی زاویه من میشد دیدش.
........................
یه روزی ازش مینویسم.

فروزان شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:05

خب منم به این خاطر نمیام دیگه!!

بیا سوته دلان گرد هم آییم.

فلورا جمعه 24 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 15:37

ببخشید ... بند آخر، جمله آخرم ناقصه؛
بقول دکتر مرتضی مردیها، باید با استفاده از "نرم افزارهای لذت" به سبک خودمون شاد باشیم و شادخواری کنیم!

این که عین اونه. کجاش ناقصه؟
شکلک خودم

بلاق اسکای گفت بزودی شکلک ها اینجام میان.
:)

فلورا جمعه 24 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 13:46

منظور من هم همین دیدگاه به جاودانگی بود نه صرفا عمر و زندگی جاودانه داشتن!
حالا که اینجا کسی نیست... بگم که با نزدیک شدن به چلچلی این چیزی که سبب تاسف شما شده ماهها منو به افسردگی فرو برد! افسردگی که باعث شد چند ماهی مثل گیاه زندگی کردم!!
عواملی از قبیل فرهنگ خانوادگی ، میل به مطالعه و شیفتگی به دانستن هرچه بیشتر نه در سطح ملی بلکه در سطوح جهانی، سبب شده که ما عامی و سطحی و بی خرد نباشیم -حالاشاید خردمند هم نباشیم- ... ذوق هنری بالاتر از حد متوسط داشته باشیم از شعر و موسیقی و ادبیات و عرفان، نه در سطح ملی گاهی هم بسیار فراتر... لذت ببریم! که بدون هیچ تفاخری، باید بگم که حداقل 80 درصد مردم ما -در کل ایران- نمیفهمن که لذت بردن از یک غزل زیبا یعنی چه، ماهها بعد از خوندن یک رمان با داستانش زندگی کردن یعنی چه؟ با دیدن یک فیلم شاهکار از فاز افسردگی و خمودگی بیرون جستن یعنی چه!

اما... این اما خیلی مهمه، اما هنرمند هم نبودیم خلاقیت مون رو پرورش ندادیم... سعی نکردیم یکی از گرایشهای مورد علاقه مون رو بپرورونیم ... نتونستیم خاص بشیم... آدمهایی متوسط از نظر فرهیختگی هستیم که لذتهای یک هنرمند یک شاعر یک ادیب، یک سینماگر رو میشناسیم ... در سطح خوبش هم میشناسیم اما هیچکدوم اینها نیستیم... بقول استاد اخوین شاید "بیشتر از یک هنرمند یک ادیب از زندگی لذت میبریم" چون بار امانتی احساس نمیکنیم ... خلاقیتی بر دوشهای ما سنگینی نمیکنه که بخواهیم به منصه ظهور برسونیم و برای متجلی کردنش رنج ببریم...

اما یه جایی بلاخره میفهمیم که این متوسط بودن پلکان دل انگیزی نیست برای زندگی کردن و ماندن! اینکه هزاران کتاب و شعر و مقاله هم بخونیم... هیچ باری به ادبیات اضافه نکردیم... هیچ روزنه ی تازه ای در هیچ هنری نگشودیم... اما گویا چاره ای نیست ... از تقدیر گریزی نیست... افسرده بودن و ماندن هم کارساز نیست... بقول دکتر مرتضی مردیها، باید از "نرم افزارهای لذت" به سبک خودمون شاد باشیم و شادخواری کنیم!

خب همین هست که شما گفتید. شما واژه ی بهتری برایش به کار بردید. متوسط بودن. این که نهایتن کاری بکنیم که افسرده نشویم. فیلم خوب ببینیم و کتاب خوب بخوانیم و موسیقی خوب گوش بدهیم ....... هیچ کدام دلیلی نمیشود بر این که بشویم یک فیلم ساز یا نویسنده یا موسیقیدان.
کاملن درسته.

فلورا چهارشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:37

خب پس شما بعلت انس و الفتی که به حافظ دارین، میل به جاودانگی ش هم در شما حلول کرده ، چه خوب
خیلی دلم میخواد بشتر بنویسمو موضوع رو باز کنم... کمی درد دل کنم... اما مطمئن نیستم که شما هم دوست بدارید چنین کاری اینجا انجام بشه

میل به جاودانگی که نه. بلکه چیزی مانند آنچه که شاملو در کتاب درآستانه نوشته.
.........
.........
و خاطره ات تا جاودان جاویدان در گذرگاه ادوار داوری خواهد شد.

و اما در باره دل شما و آنچه که می خواهد عرض کنم: این بخش از وبلاق مال شماست. شما هر چیزی و به هر میزانی می توانید درین جا بنویسید. کاری هم به کار من نداشته باشید. گیریم من دوست نداشته باشم. این مشکل من است.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:34

از پاسخ تون ناراحت شدم شما هم یعنی باید معیارتون آثاری ازتون باشه که بشه به پول نزدیکش کرد؟
اینکه بشری با حضورش دنیا رو زیباتر میکنه بهیچ وجه در تاریخ معیار نبوده. این مساله در تاریخ شما هم معیاری نیست که تاریک روشنای اون برهوت رو براتون زیبا جلوه بده؟

یعنی من اصلا مطلب رو نگرفتم؟ یا خودم نامفهوم صحبت کردم؟

با مردن کسی که با حضورش دنیا رو بتونه حتا زیباتر بکنه همه چی تموم میشه. منظور من اینه. حداقل در مورد خودم میگم، هیچ چیزی برای ثبت در تاریخ -از هر رقمش، چه سیاسی و چه هنر و ......- از خودم به یادگار نگذاشتم. هیچ چیزی.
بعد از مردنم، تا زنده بودن کسانی که من رو میشناسند به زندگی در ذهن اونا ادامه میدم. و بعدشم تمام.......... این ینی خوبه؟

شکلکه کو؟
بد مصصب حتا کپی هم نمیشه.
:)

از نام چه پرسی که . . . سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 20:49

با سلام و خسته نباشید ، عرضم به خدمتتون حکمتی درین گونه جستجوهاست هرچه بیشتر بگردید کمتر مییابید

یاهوووووووووووووووووو

پس نمی گردیم.

آرمین سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 19:12 http://nagoftehaa.mihanblog.com/

نه نیومدم. الان تازه شده یک سال. هفت ماه به شروع بدبختی مونده. فعلا که داریم از بی هدفی لذت میبریم

از این روزات کمال استفاده رو بکن.

آرمین سه‌شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 17:47 http://nagoftehaa.mihanblog.com/

حالا چقدر پول لازم دارید؟
سلام

خیلی. در شمارش نمیاد.
تو برگشتی؟ تموم شد؟ یا هنوز مونده؟
اگه برگشتی که برات متاسفم.
تازه مشکلاتت شرو میشه.
امیدوارم هنوز مونده باشه.

فلورا دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 22:05

به تاریخ اعتباری نیست، تاریخ رو فاتحان نوشتن که لزومن بهترینها و پاکترینها نبودن...
خودتون از خودتون راضی هستین؟ این رضایته خیلی از زخمها رو مداوا میکنه ها

این شکلک هم برای خجسته نمودن دل شما مکتوب گردید

تاریخ خودم را که فاتحان ننوشته اند. خودم نوشته ام.
خودم اگر از خودم راضی بودم که چیزی پیدا میکردم.
:)

نیره دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 21:45

اِِِِاِاِ... یعنی ته تاریخ برهوته؟؟/!!!
خوب شد گفتین... حالا که من آثاری ندارم به جای مانده از خودم ولی خوب شد اینو نوشتین دلم خیلی نسوزه!!!

بروتوس تو هم؟

فرانک دوشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 13:22

تو تاریخ این ور و اونورش یا تاریکه یا برهوت.

در پاسخ دادن به کامنت ها آن شکلک ها از بلاق اسکای جدید حذف شده و من حتا محروم از آن شکلک دوست داشتنی خودم شده ام.
:(

پروانه یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:16

حتما زخم های یک عده دیگری زودتر احتیاج به درمان اشته و همه رو خالی کرده اند و برای شما چیز به جا نگذاشته اند

این که نهایت آرزوی منه. ینی آثار من رو پیدا کرده و فروختن؟ این که خیلی خوبه. خودم اگه چیزی هم گیرم نیومدنیودم.بیخیال.
:)
من نمی دونم توی این سیستم جدید اون شکلک ها کجان؟

بیتا یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:36

یک کاسه نور می آوردی و قدری خاک
نور را به خود می پاشیدی
خاک را به خاطرات من
حراج لندن دیروز دست نوشته های غار زده ای را تاراج کردند

عمرن توانسته باشم نور را به خودم بپاشم. نور؟ من اگر می توانستم نور به خودم بپاشم در این تابستان گرم و طولانی عذاب نمی کشیدم. دارم می میرم و کسی نیست که مرا یاری دهد.
لا کان هل من ناصر ینصرنی.
:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد