بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

حافظ و غربت

می گویند حافظ فقط دو سه بار از شیراز خارج شد. از بس وابسته به این شهر بود. بر خلاف سعدی که مدام در گشت و گذار بود. کلیه اشعاری را هم که در باره ی غربت سروده در این گونه مواقع بوده. یک بار گویا فقط تا نزدیک ترین روستا رفته و غروب نتوانسته برگردد. همان شب غزل مشهور زیر را سرود: 

 

گر از این منزل غربت ب سوی خانه روم 

دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم 

 

منزل غربت، باور می کنید؟

نظرات 5 + ارسال نظر
محبووب دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:25

آقا ما کم آوردیم. نگه دارید پیاده می شویم

ما اصلن حرکت نمی کنیم. توقف کامل داریم. تازه ترمز دستی را هم کشیده ایم. اصلن سویچ را گم کرده ایم.

محبووب دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:59

مثال نقض: یک نمونه بارز تنبلش روبه رویتان که نه اما در چندین کیلومتریتان نشسته است. (آیکون اشاره به خویشتن)

+

من عرض کردم تنبل ندیده ام. شما را هم که ندیده ام.

محبووب دوشنبه 19 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:47

خب آدم ها متفاوتند. همه ی شیرازی ها که شیرازی نیستند. شیرازی زرنگ هم داریم.

من که هر شیرازی دیده ام زرنگ بوده.
خودم عین حافظم. از لحظه ای که بنا به مناسبتی قرار باشد از تهران خارج شوم، از همان لحظه ی خروج، هوای برگشت در سر دارم.

محبووب یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 22:29

درووووود
میشه باور کرد. وابستگی کارش همین است. نزدیک ها را دور میکند و کم ها را زیاد و ...
یک احتمال دیگری هم هست که برمیگردد به آن رگ شیرازی و خاص حافظ، که فاصله ای به این کوتاهی برایش غربت آفریده...
+امیدوارم حافظ مرا بخاطر این فرضیه خام و غیر ادبی ام ببخشد.

خب سعدی هم شیرازی بود.

پروانه یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:19

حافظ مثالیه که من هم همیشه از آدم هایی که از شهرشون خارج نشدند ولی فکرشون همه دنیا رو گرفته مثال می زنم.

رفته بودم تو فیس بوک سری بزنم. بعضی ها که ازشون بی خبر میشم کافیه یه دور برم اونجا سر از کار همه در میارم
جالبه که فیس بوک شده عین قدیما تو شهرهای کوچیک کافی بود مثلا یک عروس ی عزایی بری تا وضعیت همه برا ت روشن بشه
بعضی ها رو که میشناختم که خیلی عمر و جون و وقت و مالشونو زندگیشونو گذاشتند تا یا خودشون برن یا بچه شونو بفرستن تا از این طریق جا پاشون باز شه.
به قول خودشون با افتخار رفتن اونور آب و عکس بزرگ گذاشتن اون بالا و یه پزی اومدند که بعععله ما رفتیم

میدونید قیافه هاشون همه عین هم بود و به من می گفتند:

صمد به شهر می رود...

مبارکشان باشد.
درست می گویند انگار همه صمدهستند که ب شهر می روند.
بهرحال امیدوارم خوش باشند. ولی تا جایی که من سراغ دارم خوش نیستند. بسیاری از آنان در یک تبعید خود خواسته ب سر می برند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد