بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

آقا اجازه؟

پرویز شهریاری 

  

پرویز شهریاری 

1391-1305

آقا اجازه؟ 

- اگر پرسش جدی دارید بپرسید و گرنه وقت کلاس را نگیرید؟ 

- آقا جدیه جدیه. 

- بفرمایید. 

- آقا ما آخرش نفهمیدیم این هندسه ای که شما به ما درس می دید اقلیدسیه یا نا اقلیدسی. 

شلیک خنده یاران دبستانی که ممکن بود مرا به بیرون کلاس هدایت کند. ولی خنده ی خود آقا  آبی بر آتش بود. 

-صد بار تو را گفتم........ 

در آنی از ذهنم گذشت ...  "کم خور دو سه پیمانه" 

-................ در دبیرستان ما هندسی اقلیدسی می خوانیم و در دانشگاه شاید بخش هایی از هندسه نا اقلیدسی.

-ممنون آقا. 

........ 

آقا اجازه؟ 

- اجازه می دهید که من بروم و از دست شما بمیرم؟ 

*** 

یاد و خاطره ی یکی از عزیزترین معلمانم گرامی باد. 

پرویز شهریاری کسی که برایم همیشه فراتر از یک نام بود.

نظرات 11 + ارسال نظر
فلورا سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 19:47

من هم چون فکر میکردم خیلی سخته ، نخواستم که معلم باشم، باور میکنین؟
خیلی سخته بچه ها رو به یک چشم دیدن، استثنا قائل نشدن، روحیه ی بچه ها رو درک کردن... فکر میکنم خدا هم از پسش برنیومده چه رسد به بنده ی خدا!!

من باور می کنم.

فلورا یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 22:26

به شما حسادت میکنم که چنین معلم بزرگواری داشتین!
من همه ی آموزگارانم رو دوست داشتم... اما فکر کنم چون گوشت تلخ بودم این دوست داشتن دوطرفه نبود... بهمین خاطر هیچ وقت نخواستم آموزگار باشم... حتی ب ه خودم فرصت ندادم که امتحان کنم... شاید خودم معلم بهتری میشدم... اما حالا پشیمونم که اونقدر ایده آلیستی فکر میکردم

معلمی خیلی سخته. البته ایده آلیستی فکر کردنم سخته. ینی سخت نیست. حداقل فکر کردنش سخت نیست ولی بعدن روزگار خیلی به آدم سخت می گیره.

حسام یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 20:35 http://hessamm.blogsky.com

ما که فقط در دوره دبیرستان و خصوصا نزدیکای کنکور کتاب های ریاضی شان را حل می کردیم تا با روش های مختلف حل مساله آشنا بشیم... برای من فقط یک اسم بود... اما همین یک اسم چه تاثیری که در سرنوشت خیلی از ماها نذاشته.

فروزان یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 18:42

یادش گرامی باد
اصلا یاد همه آدمایی که یاد نگه می دارند
یاد را زنده نگه می دارند هم گرامی باد
این دنیا برای ما همش پر احساسات ناگزیر بوده
و هر آنکه را خواستیم از دست دادیم
بنابراین
کسی را که داریم
خوب نیگا میکنیم که اگه خدای نکرده برحسب اتفاق ازما جدا شد
برای دل تنگمان از ان روزهای خوب بگوییم
یاد معلم نازنینتان برای همیشه گررامی

ولی من خیلی نگاه نمی کنم. به ویژه در موقع خداحافظی. سعی می کنم نگاهم رو از دیگران بدزدم. چون خیلی وقتا می فهمم که این آخرین دیدار ماست و اینو دوست ندارم.

فرناز یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 14:28 http://farnaz.aminus3.com

مرجان ؟ مرجان روبروی دمشق . خیابان کاخ ؟
اسمش اومد روحم پرواز کرد . من اونجا می رفتم اما یادمه فریدون و محسن و از این حرفها نداشتیم !

اما اینا به کنار .. من اگرچه دبیرهای با کراوات زیاد داشتم اما این آقا نه شاید چون رشته من ریاضی نبود ...

اون مرجان اونوختا اونجا نبود. اون دست خیابون پهلوی بود. بعدها اومد توی کاخ. این اتفاق وختی افتاد که من دیگه دانشجو بودم.
من یه تابستون اونجا بودم با آقای شهریاری. کلاش ششم ریاضی رو توی تابستون خوندم. تمام ریاضیاتمون هم با ایشون بود. هر روز.

نرگس یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:34 http://bahare2mehraban.blogfa.com/

خوش به حال اونهایی که وقتی میرن, همه ازرفتنشون ناراحت میشن.

خیلیم سخته. میشه البته شعار داد که ای آدمیان بیایید این گونه باشیم. ولی خب شعاره. خیلی سخته.

فرناز شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 19:50 http://farnaz.aminus3.com

شاید قبلا هم گفته باشم ... وقتی که اینجور موجودات میرن دو تا غصه می مونه .. یکیش همون غصه ی طبیعی نبودن خوبهاست و یکیش غیر قابل جایگزینی بودن اینجور آدمها ... غیر قابل جایگزینی ...

خیلی درسته. غیر قابل جایگزین.

فریدون شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 19:35

سلام
مگه تو هم دبیرستان مرجان می رفتی؟دوره شما که هنوز مرجان افتتاح نشده بود.
یادش گرامی. دبیر جبر ومثلثاتمان بود. تنها کلاسی که هرگز نه غیبت داشتم و نه جایی برای شیطنت.
با وقار متین با حوصله و وسواس کامل درس می داد.
برای مدتی غیبت کرد 2 شایعه بر سرزبانها افتاد مرگ مرسده و یا دستگیری و در بازگشتش کسی جرعت نکرد که دلیل غیبتش را بپرسد. حودش هم اصلا به رویش نیاورد که اصلا مدتی نبوده است!

من مرجان هم می رفتم. طوری هم میگی دوره ی شما مرجان افتتاح نشده بود انگار من همسن احمدم.
من همه اش یکی دو سال از تو بزرگترم.
در ضمن من شیطنت هم می کردم.

رشاد شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:02

من افتخار شاگردی‌اش را نداشتم. ولی وقتی در یک انتشاراتی کار میکردم با ایشان آشنا شده و مدتی از مصاحبتشان بهره‌مند شدم. یادش گرامی باد. انسان بسیار وارسته و پاکی بود.

بسیار وارسته و بسیار پاک.

نسیم شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:39

غم نبینی دوستم

ممنون دوستم.

پروانه شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:22

پس شما سایه ی همای سعادت را چشیده اید! خوش به سعادتتان.
وقتی خبر را در خبرها خواندم چشمانم به صفحه خیره و نامش بر کتابها از برابر م رژه رفتند.
یادش گرامی و روانش شاد

بله یک سالی در خدمتشان بودم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد