بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

برگ


عکس از اینترنت


سرم پایین بود و برگهای ریخته ی درختی با رنگ های طیف قرمز و زرد و نه فقط زرد را جستجو می کردم. مردی از روبرو می آمد. کنارم ایستاد و پرسید:

آقا چیزی گم کردین؟ دنبال چیزی می گردین؟

گفتم: چیزی که گم نکردم. ولی پیدام نمی کنم. دنبال یه برگ می گردم.

لبخند تلخی بر لبانش نشست و سری از روی ترحم برایم تکان داد و بی گفتن کلمه ای به راه افتاد و رفت.

من هم روانه ی زیر درختی دیگر شدم.

نظرات 15 + ارسال نظر
سحر دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 17:54 http://www.ashavahishta-snz.blogfa.com

:-)
راستش مه هم برای اولین باری که این عکس رو دیدم خیلی خوشم اومد...

چه خوب.

سحر یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 15:54 http://www.ashavahishta-snz.blogfa.com

تلخ بود. خیلی...
امید که درخت های دیگر را بگردید در پی برگ و آن را بیابید...

البته قصد ما یافتن برگی چنین بود که ببیینیم با آن می توانیم از این برگ عکسی زیباتر از این بگیریم یا نه؟

آرمین پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 23:47 http://nagoftehaa.mihanblog.com/

خوش میگذره. نمیدونم از کجاش بگم. ولی در کل عادت کردیم به همه چیزش. شدم افسر آشپزخونه. جام خیلی خوبه

افسران وظیفه هم میشن افسر آشپزخونه یا افسر نونوایی. این خیلی وخته که جا افتاده. حتا زمان اون خدابیامرزم که من توش خدمت کردم همین بود. عمرن بشی افسر زاغه ی مهمات. یا افسر پستی حساس تر.
هر چه دون پایه تر، بهتر. گرفتی؟ یا باز توضیح بدم؟

آرمین پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 16:12 http://nagoftehaa.mihanblog.com/

سلام العلیکم.
آخرش چه شد؟

بیخیال آخرش.
عجب شیر خوش می گذره؟ یکی دو روزی اونجا بودم.

آرام پنج‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:23 http://bahare2mehraban.blogfa.com/

چه برگ قشنگی :)

برگ؟

دارا چهارشنبه 1 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:54

حالادنبال چی میگشتی؟

نوشتم که. دنبال یک برگ.

پروانه یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:12

یاد مرضیه گرامی باد:

به رهی دیدم برگ خزان ،

پژمرده ز بیداد زمان

کز شاخه جدا شد

چو ز گلشن رو کرده نهان ،

در رهگذرش باد خزان

چون پیک بلا بود

ای برگِ ستمدیدهء پاییزی ،

آخر تو زگلشن ز چه بگریزی

روزی تو هماغوش گلی بودی ، دلداده و مدهوش گلی بودی
...

یاد و خاطره ی آن ترانه ها گرامی باد. ترانه هایی که شعری داشت و آهنگی. و هر دو شنیدنی.

شوهرجان شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 14:21 http://pws.blogsky.com

بادی وزید!
برگی افتاد!!
هنوز هم ذهن پاییز تاریک است
انجا که عریان میکند تمام الفبای درختان را
و ان نیمکت پاییزی...
چه بی صبرانه دلتنگ است!
_برگرد_
من این هیاهوی پاییزی را بی تو نمی خواهم. ...

به به.
سروده ی خودتان بود؟

پروانه شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:27

این برگه ماتیک قررررمز زده!

توی کوچه های یوسف آباد درختهایی هستند که پاییز این رنگیشون می کنه. ینی زرد نمیشن.

فرناز شنبه 27 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:31 http://farn-sighs.blogsky.com

ماجرای نیره منو به یاد یک جک خیلی قدیمی انداخت :
یک نفر یک مورچه رو سالها و سالها تربیت می کنه تا وقتی که مورچه یاد می گیره عربی برقصه ! برای اولین بار میره تو همون قهوه خونه که همیشه میرفته و برای اولین بار مورچه رو میزاره رو میز قهوه چی رو صدا می کنه و می گه بیا ببین و تا میاد ضرب بگیره قهوه چی دستمال یزدی رو که رو دوشش بوده می کوبه رو مورچه می گه ای دل غافل ... شرمنده این از کجا اومده کنار قنذون ........................................

من یک ورژن دیگه رو شنیده بودم که یک سوسک آکروبات بود. مردمم دورش جم شده بودن و تماشاش میکردن که یکی با یک بیل اومد و زد کشتش. بعدش با افتخار از این عمل یاد میکرد و میگفت. صد نفر وایساده بودن هیش کدوم جرات نداشت بره جلو سوسکو بکشه.

نیلوفر جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 23:09

اون بهلله یعنی به الله که از بیسوادی من اینجوری شده ، ضمنا تا یادم باشه این برگ شما از لب های مرلین خانم نازکتر است ،

حق با شماست ولی ما را به یاد آن بزرگوار می اندازد.

محبوب جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 22:13

آقای محسن، قبلن تر تر ها، اگه شما غیر از این را میگفتی لبخند تلخ به همراه داشت... اما حالا ها همه همه چیز را میبینند به غیر از آنچه که باید!

+این برگ قرمز چقدر شبیه لبهایی است که یک ماتیک قرمز خوش رنگ زده باشد! یادم به یک بازیگر قدیمی خارجی افتاد که اسمش را یادم نمی آد! یعنی پویایی مغزم رو کجای دلم بزارم؟ از برگ پاییزی رسیدم به یه بازیگر که اسمش هم یادم رفته :))))

من خودم جز به مرلین مونرو فکر نمی کنم. فکر می کنم خودش است.

نیره جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:53 http://bahareman.blogsky.com/

هر وقت از محل کار می خواهم به خانه برگردم، با اشتیاق مسیری را پیاده می آیم و این روزهای برگ ریز، هم ذات پنداری ی خوشی و شاید ناخوشی با باران رنگارنگ برگ ها دارم... بی مثال و حیرت انگیزند... چون ستاره هایی هفت رنگ که بر زمین می نشینند... بی نظیر ِ بی نظیر... باشکوه و بی مانند... یکی از آن ها را با حترام برداشتم و در طول مسیر و در اتوبوس در دستانم نگاه داشتم، به خانه آوردم، بادرزاده ها که همواره کنجکاو کارهای منند، برگ را بر می دارند و بعد از کلی سؤال وقتی می فهمند دوستش دارم آن برگ بی نظیر را در براب رچشم من به نشان مهری که به من دارند، پرپرش می کنند و من چشم بر این مرگ ِ شوم می بندم...

این برادر زاده های شما از مصادیق بارز عکس العمل من هستند که چیزی غیر از این نیست که می فرمایم:
الااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااهی.

نیلوفر جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:33

وقتی که سرشو از روی ترحم تکون داد که یعنی شما عقل از سرتون پریده که دنبال برگ میگردی ، بهش میگفتی
ای خواجه که روز وشب پی سیم وزری
دنیا طلبانه هر طرف در به دری
گنجت به پسر رسد عذابش بر تو
بهلله که ز دیوانه تو دیوانه تری

همشیره، خیلی رباعی شما قشنگ بود. زیبا بود، ولی این بهلله را من نفهمیدم. اگر به آن آقا هم می گفتم نمی فهمید.
در ضمن آنچنان که از وجنات آن خواجه پیدا بود به فکر سیم و زر نبود. اگر نه از من نمی پرسید که در پی چه هستم. و در پی نگهداری از سیم وزر خودش بود.

فرناز جمعه 26 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:19 http://farn-sighs.blogsky.com


Never say there is nothing beautiful in the world anymore. There is always something to make you wonder in the shape of a tree, the trembling of a leaf.
Albert Schweitzer

من از بچگی یا شاید نوجوانی، این آلبرت را دوست داشتم. چرایش را هم نمی دانم. فرض کنید الکی. تا امروز که این جمله را از ایشان بر این درگاه بنبشتید. حالا می دانم که چرا دوستش داشته ام و دارم. دست مریزاد بر شما و بر آلبرت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد