بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

نع

آن دوشنبه، هم چون دوشنبه های دیگر وقتی در پی نان، از غار خارج شدم، از دکه ی سر کوچه، میدان، روزنامه ای خریدم و در راه، برای این که بتوانم بخوانمش، پیچیدم توی کوچه ی خلوتی و گرم خواندن شدم.

رسیده و نرسیده به انتهای راه، زنی که از روبرو می آمد و در میدان دیدم بود، راهش را به طور آشکاری به طرفم کج کرد. فکر کردم دنبال آدرسی است. روبرویم که قرار گرفت، چشم و سرم را از روزنامه به صورت او برگرداندم. هر دو ایستادیم. پرسید:

آقا...... چی نوشته؟

گفتم: هیچچی.

پرسید: کسی نمرده؟

گفتم: نع.

به همین غلیظی.

خواستم به دنبال نع، چیز دیگری هم بگوی که نگفتم. منتظر شدم. همین که دهانش را باز کرد، هر دو با هم گفتیم: "متاسفانه"

شلیک خنده ی هر دوی ما، خواب کوچه را آشفته کرد.

بی هیچ خداحافظی، خندان از کنار هم گذشتیم.

نظرات 11 + ارسال نظر
سحر جمعه 12 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 21:15 http://www.ashavahishta-snz.blogfa.com

خیلی خوب بود واقعا :-)

ممنون.

فرناز چهارشنبه 10 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 22:25 http://farn-sighs.blogsky.com

باز مثل گاهی آقای رشاد حرف دل مرا زد و آقای محسن به شکل جذابی تایید کرد و خانم پروانه بسیار مختصر و بسیار مفید اصل را گفت . لطفا اجازه بدهید من هم در کنار این جمع یک چای بنوشم

چای سهل است یک بیسکویت یا شیرینی یا هر چیز دیگری هم که دلتان بخواهد مهمان این وبلاق وزین هستید.

پروانه یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 15:52

بدی ها باید بمیرند!

آفرین.
به جمع ما خوش آمدید.

رشاد شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 16:11 http://readingpoems.blogsky.com

روزگاری شده است که انسان آرزوی مرگ برخی افراد را میکند، حتی اگر به قیمت جان خود هم تمام شود. شاید من انسان واقعی نیستم و خوی حیوانی بر من غلبه دارد که این جور شده‌ام.

نه. خوی حیوانی بر منم غلبه کرده. به آن خانم به هم چنین... البته حیوان هم داریم تا حیوان. بعضی ها آخه گیاه خوارن.
تازشم نمی دونم این جمعیت حمایت از حیوانات این روزها داره چه کار می کنه؟

[ بدون نام ] شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 13:31

نغز و پر مغز نگاشتید.

ممنون.

ساحل شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:54 http://lizard0077.blogfa.com/

معلومه هردوتون آدمهای خوشبینی هستید. ینی هم شما و هم اون خانومه.

چه خوب که متاسفانه می شود خوشبینی. وای به حال بدبینی.!!

فلورا جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:25

لایک به پاسختون به آقای رشاد گرامی
لازم شد برم سراغ خروش فردوسی

البته یه ایشالله همون اول از طرف خودم می بایست می نوشتم. یادم رفت. چرا که دشمنان ما فقط دشمن شخص من یا رشاد نیستند. دشمن همه ی ملتند.

رشاد جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:07 http://readingpoems.blogsky.com

ایشالا به زودی مینویسه!

ولی یاد سعدی افتادم.........نقل به مضمون:
شخصی به نزد نوشیروان شد و گفت: خدای عزوجل فلان دشمنت برداشت.
گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟

محبوبه جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 20:06

بعله ما هم خندیدیم. به همین غلیظی. مرسی :)

فلورا جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 19:56

یاد دوران اصلاجات افتادم... روزنامه میخریدم طاقت نداشتم برم خونه... تا عصر که برگردم ، تو کوچکترین فرصتها مطالب مهمش رو میخوندم... کجای تاریخ و زندگی اون روزها جاموندن؟ با به یاد آوردنشون حتی لبخندی خشک رو لبهامون نمیماسه!

اتفاقن یاد آوری آن روزها به من این امید را می دهد که دوباره خواهمش دید. و این مرا خوشحال می کند و لبخندم را می زنم.

نیره جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 16:52 http://bahareman.blogsky.com

و خنده ی من هم کوچه ی خلوت دلم را صدایی بخشید....

چه خوب.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد