بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

دوربین ها


 این روزها هر گاه به باد دوبین های مستقر در مسیر زندگی ام می افتم، انگشتم را از دماغم در می آورم.

نظرات 11 + ارسال نظر
انسی جمعه 28 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 13:32

نمی دونم چرا مردم حتی در خلوت هم خودشونو سانسور می کنن!!یکی از مفرح ترین ودرعین حال بی خرج ترین تفریحات وسرگرمی های این دنیا برای بعضی ها همان انگشت در بینی کردن خواص ودماغ درآوردن عوام است.روزی نیست که درمسیر رفتن سرکار در میدان آزادی با انبوه تفریح کنندگان که خوشحال وشادمان،بعضی ها چنان غرق تفکر،وبعضی با دقت فراوان مشغولند،روبرو نشوم.اوایل بدم می اومد ورومو بر می گردوندم...ولی اونور هم همین خبرا بود....خب چه اشکالی داره....ما هم می تونیم گاهی یواشکی از این کارا بکنیم....فوقش شکار هم شدیم....

اولن از این که تو رو اینجا می بینم اگه بدونی چقدر خوشحالم؟ نمی دونی که.
دومن این که حق با توه. یواشکیش خوبه. شکارم که میشیم.چون همه جا دوربین هست. گیرم کسی فایلارو بعدن نگاه نکنه.

الف یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:15 http://www.alefsweb.blogsky.com

برای شروع با وبلاگ شما پست جالبی بود....

چه خوب.

پروانه یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:26

خوب چرا انگششتونو از تو دماغتون در میارید بذارید باشه!

که بعدش فیلممو بزارن توی اینترنت و شما بهم بخندین؟

فرناز یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 00:23 http://farn-sighs.blogsky.com

کتاب میرا که برایم بشدت عزیز است و کریستوفر فرانک آنرا نوشته است سالها سال پیش راجع به تلوزیونی حرف زده که همه ی آدمها مجبورند در خانه داشته باشند و این تلوزیون به آنها و هر کاری که بکنند نگاه می کند . . .
عجیب اینکه در همین دقایق پستی گذاشتم که اشاره ای به میرا دارد و بعد آمدم اینجا .

اوائل زنان از مردان تلویزیون رو می گرفتند.
اینجا البته.
ولی مردان زل می زدند توی صورت زنان.

آرام شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 20:33 http://bahare2mehraban.blogfa.com/

خیلی بامزه بود. کلی خندیدم.
اول صبحی حالم جا اومد

چه خوب.

ساحل شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:11 http://lizard0077.blogfa.com/

رادیویی‌ش رو خووووب اومدید. از رو هم نمی رن آخه!

فرانک شنبه 22 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 11:47

این دوربین ها از بدو تولد با اولین آموزه های تربیتی در مغزمان حک می شود و همیشه ترس در جانت لانه می کند که زیر نگاه دوربین نه بابا زیر ذره بینی...

قدیما ذره بین فیلم برداری نمی کرد.
حالا چرا.

محبوبه جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:04


در نیارید! حداقل یه فیلم کمدی از توش در میاد که!
چندم شدم؟

چشم.
آخر.

ساحل جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 19:27 http://lizard0077.blogfa.com/

شاید باورتان نشود، من توی تنهایی هم اگر بخواهم انگشت توی دماغم بکنم، خیلی معذب می شوم؛ کلن با خودم بیش‌تر از آدم‌های دور و برم رودربایستی دارم.

چه خوب.
حالا نه این کار که یک کار دیگر. کلن زیر دوربین هستید. همیشه.

نیره جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 17:39 http://bahareman.blogsky.com/

آقای بزرگ خاندان! پدر محسن! با این پست که کار ما را هم سخت کردید... آدمی زاد فکر کنم از وقتی پا روی زمین گذاشت تا وقتی بره همین یک کارو نتونه تغییر بده... چه جلوی دوربین چه پشت سر دوربین... به هر حال پست بسیار مهمی گذاشته اید! زندگی آدمیزاد به همین دوربینا بسته است... چی گفتم؟! یکی نیست بگه خوب حوصله نداری یادداشت نذار پسرجان!(خودمان را گفتیم ها)

خیلی از دوربین ها متاسفانه مانند این ها نیستد و تصویری بر جایی ثبت نمی کنند الا بر ذهنی و بعد برای دیگران به شکل رادیویی تعریف می شود.

فلورا جمعه 21 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 15:22

ها ها ها
چند روز قبل رفته بودم به نمایشگاه خوشنویسی دوستانم تو انجمن خوشنویسان شمال تهران تو دزاشیب، یه کفش راحت و سبک تو کیفم بود تا زمانی که میخوام تو نمایشگاه قدم بزنم صدای کفشم خودم و دیگران رو اذیت نکنه، ازونجاییکه یادم رفت تو ماشین کفشمو عوض کنم، تو حیاط انجمن یه گوشه ای کفشمو عوض کردم، غافل ازینکه دوستانم منتظر اولین نفرها بودن که برای بازدید میان و همگی به دوربین زل زده بودن!!! وقتی رفتم تو صدای شلیک خنده بود که به دماوند رسید!

ببخشیدشان. تقصیرشان نبوده. تا به حال با چنین فرهنگی روبرو نشده اند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد