بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

دیو سپید پای در بند*

دیو سپید پای در بند دماوند


دیو سپید پای در بند

عکس از هم نورد


با ربکا* از کنار دماوند می گذشتیم. به نظرم چیزی گفت. دماوند و نه ربکا. زدم کنار و پیاده شدم و عرض کردم: "بله؟"

دماوند گفت: مغزم از این همه برفی که سالی به دوازده ماه بر آن نشسته یخ زده. گرمای خورشید هم نمی تواند آن ها را آب کند. چاره ای بکن. به خورشید نگاهی کردم و گفتم:

"آقا ایشان را تحویل بگیرید".

خورشید گفت: بگذار ببینم چه می کنم. این را گفت و با شدت هرچه تمامتر بر البرز و کاسپین تابید. به خیال ساختن ابری و بارش بارانی. رادیوی ربکا داشت اخبار هواشناسی را اعلام می کرد که به راه افتادیم. دستی هم برای دیو تکان دادم. ربکا هم بوقی زد. کمی جلوتر، اخبار هواشناسی اعلام کرد، بارش بارانی که از دقایقی پیش آغاز شده است، در ارتفاعات تبدیل به برف شده است. کسانی که قصد عبور از کوهستان های حاشیه البرز...... وسائط نقلیه خود را به زنجیر چرخ و سایر وسائل ایمنی مجهز کنند.

بگذریم که این سایر وسائل ایمنی را من هرگز ندانستم که چه ممکن است باشند.

ربکا علی الحساب زنجیر نداشت. چه برسد به سایر وسائل ایمنی. مجبور شدیم برگردیم و کمی جلوتر در مهمانسرایی، شب را به صبح رساندیم. تا .... قطع بارش برف و تابش دوباره ی آفتاب. چرا که دیگر او را نمی دیدیم. فردا صبح با آب شدن یخ های جاده به راه افتادیم. در آینه ی ربکار دماوند را دیدم. انگار برایم دهان کجی می کرد و شکلک در می آورد. شاید نفرین هم می کرد. که:

"مرد حسابی من به تو گفتم از خورشید بخواهی برف کله ی مرا آب کند. حالا ببین!"

راست می گفت بنده خدا. تمام وجودش سپید شده بود. و نه فقط کله اش.


حالا:

هرگز فکر کرده اید که در شاهنامه به جای دیو سپید، دماوند خان را بگذارید؟ آخرین خوان، از هفت خوان رستم. و چهره ی موجودی نتراشیده و نخراشیده و افسانه ای، برای خودتان مجسم نکنید؟

امروزه روز، با وجود کلی تکنولوژی و ربکا و زنجیر چرخ و بزرگراه و .......سایر وسائل ایمنی...... گاه از چند کیلومتری دماوند هم نمی توانید بگذرید و بارش کوچکترین برفی شما را بیست و چهار ساعت از حرکت باز می دارد. هر گز به این فکر کرده اید که هزاران سال پیش عبور رستم با رخش از دماوند، می توانست یک خوان به حساب بیاید؟ که از آن با نام رستم و دیو سپید یاد بشود؟


* قطعه شعری از ملک الشعرای بهار

* ربکا نام خودروی من است

نظرات 18 + ارسال نظر
مجتبی کریمی پنج‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:54 http://mojtaba-karimi.blogfa.com/

درود
قلمتو دوست دارم
مخصوصا طنزی که توش نهفته است
موفق باشی محسن.

ممنون.

شمس پنج‌شنبه 20 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:41

من هیچگاه جدی گرفته نشدم
شمس(خورشید)

من اصلن با شما شوخی نکردم. کاملن جدی گفتم. من واژه ی آفتاب را از شمس و از خورشید بیشتر دوست دارم.

شمس چهارشنبه 19 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 23:07

سلام
کسی از سوختن من نگفت همه از تنهایی خود گفتند و من ماندم با خودم و سوختم کسی از دل من شعری نگفت که میلیاردها سالست که میسوزم و تنهایم هرچیزی را دیدن الا سوختنم را همه نور از من بود همه جا روشن از من ولی مرا ندیدند چشم در چشم هم نایستادند یادتان باشد من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم باقی بقایت
مخلص شما شمس قدیم خورشید خانم قدیمی تر

و حتمن آفتاب بعد.

فرهاد چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 http://www.rahdari.ir

مغز یخ زده+ قلب گرم : دیوونه عاشق عجب معجون شیرینی می شه این موجود

من که فکر کنم این ترکیب سر به رسوایی زند؟

محبوبه چهارشنبه 12 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 01:10 http://future-seed.blogsky.com

حالا که من برگشتم شما رفتین! :(
خوش باشید ایشالله و لبخند مهمان همیشگی لبهاتون باد...

راستش پارتی بازی نداریم. از نمره انضباطتون هم شونصد تا کم میکنیم تا دیگه غیبت نکنید. خوب شد؟

خانوم اجازه خانوم؟
نمره ی انضباط ما الان که شونصد سال عمر کردیم خانوم همیشه بالای هیژده بوده خانوم. بیست هم تقریبن نداشتیم. ینی همیشه یک مشکلی در محاسبه ی نمره ی انضباظ ما پیش آومده که خودمونم ازشن بی خبر بودیم. خیلیم پاپی قضیه نبودیم خانوم. حتمن اونا درست می گفتن خانوم.
در ضمن ما نمی دونیم که در سایه آرزوی لبخند میهمان همیشگی لبهاتون ِ شما باشیم یا این که از نمره ی انضباط ما کرس کردین خانوم؟
خانوم اجازه؟

آرام سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 18:30 http://bahare2mehraban.blogfa.com/

جالب بود.
راستی, خوش به حالتون که دارین میرین جای دور از تمدن. خوش بگذره. منتظر عکسهاتون هستیم.

یک اتفاق باعث شد که سفر -البته از طرف من- نیمه کاره رها شود.

فرهاد سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 10:36 http://www.rahdari.ir

اگر این بار رفتی به جناب دماوند خان بگید خوش به حالت که مغزت یخ زده به جاش دلت گرمه...زیر پات هم غرسه (قرصه...قرثه...غرثه...)....اینجا که.....

توقعات همه، از جمله این خان، پایان ناپذیره. البته معمولن همه از بیرون آدم ها را می بینند و خودشان نمی دانند که چه دارند. شما می دانید که دلش گرمه و زیر پایش غرسه ..........خودش نمی داند.
ولی خودمانیم مغز که یخ بزنه دل گرم برای چی خوبه؟

نیره سه‌شنبه 11 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 08:44

شما جلودار باشید منم دست کم نگیرید بالاخره برای خودم پلنگی ام! پشت سرتون میام!

پس ... بسم الله.

نیره دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 19:11

این آرزویی که نوشتم تنها بیان یک احساس نیست. گاهی چنان این تمنا در من نعره می کشد که مثل ماده پلنگ جوانی در قفس خشم آلود می خوام در و دیوار رو به هم بریزم و نعره بکشم و به کوه و دشت بزنم... باید در ستیغ آفتاب و دماوند بایستم و از اون بالا نگاه کنم و ببینم که تیر آرش هنوز داره می ره... می ره و می ره و می ره... و اون تیری است که از کمان نگاه من پرتاب می شه تا دوردست ها رو درنورده... دوست دارم برم در دامنه های بلند سبلان و روی برف ها همچون گلوله ای برفی در خود بپیچم و زمستان رو حس کنم و راضی بشم که پیش از مرگ کوه را و زمستان و قله و درخت و دشت و ... زندگی را چشیده ام... ببخشید اگه بی ربط نوشتم... گفتم که یک ماده پلنگ جوان خشمگین زندانی در قفس توی وجودم نشسته و داره به خودش می پیچه... پلنگم داره دیوونه می شه و یاوه می بافه... ماده پلنگ مغرور خشمگین در قفس...

خانم نیره. من نمی دانم تیر آرش تا کجا رفته؟ پریده؟ ولی می دانم که سرحدات ایرانی که من الان در آن هستم دریای کاسپین را در نوردیده و نیز سبلان و سهند را و نیز جلفای ایران را تا جایی که آرامگاه سروپ سارکیس است که یکی از حواریون عیسا پسر مریم بود و از غرب با ترکیه در سرو هم مرز است و در عراق تا مرزهای سلیمانیه و کرکوک. در جنوبی ترش با کویت هم مرز است و تمام حاشیه ی جنوبی اش خلیج همیشه پارس است و دریای عمان. در شرق با پاکستان در مرز میرجاوه هم مرز است و با افغانستان با هیرمند. در شمالش هم تاجیکستان و دوباره کاسپین و ترکمنتسان و ..... ستان .........شاید.
تیر آرش تمام این مرزها را بر من مشخص کرده.
این را در آینده ی نزدیک بیشتر باز می کنم که هر آینه کسی بخواهد این مرز را کوچکتر از اینی که بر شمردم تصور کند حداقل باید با من طرف باشد. خودفروشان دگر بمانند. من یکی از سربازانی هستم که در مقابل این کوچک شمردن این مرز و بوم خواهم ایستاد. گیرم با سربندی سبز که بر آن هر چه که می خواهد نوشته شده باشد. لبیک یا ............ لبیک یا............. لبیک یا........... لبیک یا.............
من اصنل حال وحوصله ی اشغال نظامی این مرزی که برای شما بر نبشتم را ندارم. گیرم توسط مرحوم پدرم باشد. نتانیاهو یا رمنی و اوباما بمانند که در نظر من همه شان از یک قماشند وهیچ کدام از آن ها خیر مرا نمی خواهند. این امر متاسفانه امروزه در ذهن های علیل زیادی در ایران می جوشد. و نابود باد هر چه ذهن علیل است........

نیره دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 17:13

یکی از بزرگ ترین آزوهام اینه که یک کوله پشتی بردارم هم سبک باشه هم توش یه عالمه چیزی باشه مثلن هر کتابی خواستم زود از توش دربیارم!!! و با یک نفر همدل و همراه و در یک کلام پایه، همه قله های ایران رو بالا برم و در دامنه ی کوه هایش دراز بکشم، نفس بکشم و خوشحال بشم که بالاخره پیش از هجوم مرگ این کارو کردم... دوست دارم برم دنبال لونه ی سیمرغ بگردم و ... ولی ... آخ اگه می شد چی می شد... ای دیو سپید پای در بد/ ای گنبد گیتی ای دماوند

برای این که هر کتابی که بخواهید از توی آن کوله پشتی در بیاورید راه حلی دارم. یک نوت بوک خیلی کوچک نیاز دارید که پراز فایل کتاب الترونیکی باشه. با یک باتری خورشید. نه؟ هر از گاهی که از قله ای به قله ای دیگر خواستید بروید باتری را شارژ کنید.
حالا اگر چیزهای دیگر را هم مانند خوراک و آب و پوشاک را هم می شد mp3 کرد و ریخت روی آن که خیلی خوب می شد.
البته شاید یک روزی بشود.
ولی من خودم با تمام این احوالات عمرن بتوانم به یک قله فکر کنم.
به همین جهت می دانم که هرگز اسطوره نمی شوم.

پروانه دوشنبه 10 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:37

خوب می دانید که این عکس فیروزه را خیلی دوست دارم
خاطرات شما و ربکا دوماوند هم خواندنی بود.


دیو سپید و دماوند: دکتر جنیدی علاوه بر اینکه معتقد است دیو سپید شاهنامه همان دماوند است بلکه اژدها ی خوان سوم هم همان آتشفشان است که وقتی رستم خواب می رفت دماوند آتشفشانی می کرده و تا رخش رستم را بیدار می کرد خاموش شده بود. و کوری چشم شاه و لشکرانیش به دلیل نور آفتاب زیاد در برف بود.
و از نظر تاریخی زمان آتشفشان دماوند را همان حدود ی می دانند که رستم (و البته از دید ایشان نیروی سیستان) از آنجا گذر می کردند.

البته برخی هم معتقدند جگر ،ویتامین آ دارد و چشم را خوب می کند . و دلیل خوب شدن چشمان کاوس را به آن ربط می دهند.


من از کنار دماوند که می گذرم افزون بر هفت خوان، یاد ضحاک می افتم که در اساطیر به بند کشیده شده و یاد فریدون که تا 16 سالگی در البرز کوه بود و یاد سیمرغ که در آنجا لانه داشت و ....فریدون که پایتخش تمیشه بود و....

پس دکتر زده روی دست من. من فقط رستم و دیو سپید را کشف کرده بودم.
باور به این قضیه یک بار دیگر تاییدی بر تعریف اسطوره است:

اسطوره ها، افسانه های ما هستند که ریشه در واقعیت دارند.

اصلن تصور پخش خبر گذشتن یک پهلوان از دماوند در هزاران سال پیش، یک کلاغ و چهل کلاغ شدن آن جز به این، نمی انجامد. خبر این عمل شجاعانه فقط دهان به دهان پخش شده است. تا رسیده به فردوسی. بعد از آن چیزی به آن اضافه نشده چون نوشته شده. تا هزار سال پیش که فردوسی آن را نوشته بود هر کسی می توانست چیزی به آن افزون کرده و تعریف کند. ولی حالا دیگر نه. هزار سال است که دیگر نه.

فرناز یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 21:43 http://farn-sighs.blogsky.com

برای من اما فکر کردن به دماوند همیشه و بی تردید همراه میشود با فکر کردن به یک آتشفشان خاموش . راستش آتشفشان ها همیشه بشدت برایم جذابند . حس عجیبی است فکر کردن به این داستان که روزی چه آتشی در دل این کوه پنهان بوده و شاید هنوز هست با این حال سرش زیر خروارها برف می ماند ... و آن کلاه سپید زیبا ... و آن سکوت تا روزی شاید ..

آنگونه که من شنیده ام این آتشفشان هنوز کاملن خاموش نیست و احتمال فوران آن دوباره هست. اگر دوباره فوران کند برفهای نوک آن و برفهای همه تنش آب می شوند و دیگر دیو سپید نیست و اژدهای سرخ است.

فرانک یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 14:58

رابطه ی دماوند و خان هفتم رستم و گذشتن از آن برایم جالب بود چه پیوندی زدید!
از اون جا که ربکاها معمولا پر ناز هستند نمی شه از ایشان انتظار گذر از خان دماوند را داشت اما خب نمی دانم ربکای شما از جنمی است؟
دیگر این که چرا دماونداز راوی این ماجرا خواست میان او خورشید واسطه شود و بخواهد کلاه سفید یخی اش را از سرش بردارد و چه طور شد که همه چیز برعکس شد و برف اومد نکنه حکایت خورشید و باد شمال اتفاق افتاده (حکایتی از لافونتن) و ... بگذریم،... که خیلی شیرین نوشته شده و از خوندنش هر بار کیف کردم چه ذهن خلاقی پشت این نوشته نشسته...

این ربکاری ما قدیما خیلی جسور بود. ولی از وقتی که بلای بزرگی بر او نازل شد محتاط شده و خیلی خطر نمی کند.

حالا یک بار هم دماوند از من چیزی خواست و شما شک در میان آوردید؟
شاید از بقیه هم می خواست ولی من به حرفش گوش دادم.

تابش خورشید اثر نداشت. معمولن می گویند باران برف را آب می کند. او هم فکر کرد که بهتر است باران ببارد. از کجا می دانست شرایط فیزیکی زمین به چه شکلی است؟ و این که باران در نوک کوه ها به علت سردی هوا تبدیل به یخ می شود. خودش اصلن نمی داند باران چیست؟ برف و تگرگ چیست.........

سحر شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 17:36 http://www.ashavahishta-snz.blogfa.com

معلوم هم نمی کنه خوان های الان برای آینده خوان به حساب بیاد یا خیلی راحت ازش بشه گذشت.
شایدم خیلی از خوان ها ی آینده گذر الان باشه...

شاید ولی در همین یک مورد هنوز عبور از دماوند عین یک خوانه. مگر این که آن را دور بزنیم.

محبوبه شنبه 8 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:00 http://future-seed.blogsky.com

آقای محسن! چقدر ذهن شما پویا است! چجوری این ها که نوشتید اصلا به ذهنتان رسید؟ ... متاسفانه الان عجله دارم و باید برم. برمیگردم و دوباره می خوانمتان...

+این روزهای شلوغ زندگی! زندگی را از آدم می گیرد... این می شود که من هی می آیم دو خط همه جا می نویسم و نمی توانم تمام حرف دلم را بزنم از کمی وقت و مجبور می شود بروم و سر فرصتی دیگر برگردم. راستش روزهای پر وقتی را قدر ندانستم! اعتراف میکنم ...

من از وقتی شعر:
ای دیو سپید پای در بند
ای گنبد گیتی ای دماوند
را شنیدم این به ذهنم رسید ولی حالا نوشتمش

همیشه می شود بعضی از اوقات را دور ریخت. و جایی برای چیزهای دیگر باز کرد. ولی اگر دور ریختنی ندارید، خیلی خوبست که این قدر روزهای زندگیتان شلوغ است.

نیره جمعه 7 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 12:34

واییی پدر محسن! عالی بود... یعنی نمی دونید چقدر ارتباط برقرار کردم، از اون نوشته هایی که ته وجود آدم هی قل قل می زنه که منو بگو ولی بلد نیستم بگم و شما گفتی... یعنی یک سماع داره ها... برم یه نعره بزنم!!!

و بعدشم که بیهوشی...
ممنون.

فرناز پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 17:12 http://farn-sighs.blogsky.com

داشتم به تضادها فکر می کردم مجبور شدم موقتا کنار بگدارمش و به آنچه که گفته اید فکر کنم . فکر کردن هم دارد . برمیگردم .

پروانه پنج‌شنبه 6 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:58

عکس دیده نمیشه

جای عکس رو عوض کردم. باید درست شده باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد