ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
در مراسم سالگرد چارده خرداد، حدود دو سه هزار نفر از عمال حکومتی که از ساعتها قبل برابر جایگاه را در اختیارشان قرار داده بودند، در هنگام سخنرانی سیدحسن خمینی، نواده دوست داشتنی و سبز آقا، با هوچیگری اجازه سخنرانی به ایشان ندادند و حسن آقا هم عطای سخنرانی را به لقای این آقایان قهوه ای بخشیدند، یکی از شعارها این بود:
نواده روح الله، سید حسن نصرالله.
***
پس خاک بر سرتان.
***
پ.ن
البته ما هم بخوبی می دانیم که "پس خاک بر سرما"، با قافیه تر است ولی از آنجا که مفهوم مورد نظر را نمی رساند بیخیالش شدیم.
اماما منظورم این بود که
چو بد کرد ی(بابا بزرگت )مباش ایمن زافات
که واجب شد طبیعت را مکافات
پس منظورت را نفهمیده بودم.
اماما تاریخ همیشه در تکرار است و ما منتظر سکانس اخریم
الانف بالانف الاذن بالاذن
هتک حرمت در مقابل هتک حرمت
خب این که میشود همان که ما دوست نداریم. تکرار مکررات است. تا کی به تمام عالم و آدم بگوییم که ما هنوز آدم نیستیم. اگر وحشی گری می بینید ما را به توحشمان ببخشید. سکانس آخری وجود ندارد. بعدش سکانس آخر دیگری هست و بعدش دوباره و دوباره و دوباره ........ این فیلم در جایی تمام می شود که ما یاد بگیریم که وقتی مخالفمان دارد حرف می زند ساکت باشیم. و بالعکس.
و این یعنی دموکراسی.
همه ی این حرفها به تورکنیف برمیگردد
http://www.picasion.com/pic23/33a248016bbf6cf3ad3c65d9b24f4967.gif
پدران و پسران
مشهورترین رمان تورگنیف نویسنده روسی
« اگر زنی را دوست داشتید، تلاش کنید به او برسید. اما اگر موفق نشدید، سراغ زن دیگری بروید. دنیا بزرگ است!»
این توصیه ی بازاروف است. کسی که گمان میکند نطق دوست داشتن با منطق ترک کردن، یکیست .یوگنی بازاروف، دانشجوی پزشکی است. او هنگامی که پس از سه سال دوری، به زادگاه کوچک خود بر میگردد، در مواجهه با نسل گذشته، به ایمان پدران ِ خود هتاکی میکند و همه چیز را به سخره میگیرد. به قول دوستش او یک نهیلیست طبیعی دان است. هیچ چیزی را بی دلیل نمیپذیرد و هیچ کس را مرجع نهایی حقیقت نمیداند و همه کس را با جسارت دست میاندازد و همهی باورها را به راحتی انکار میکند .بازاروف ، عشق را هم جدی نمیگیرد و حتی هنگامی که عاشق « آنا» میشود و به عشق خود نمیرسد، می کوشد تا به توصیهی خود عمل کند و احساساتش را در کنترل خود بگیرد و همه چیز را به حالت اعتدال برگرداند و به خود بقبولاند که «بی دلیل » عاشقش شده است. اصرارِ بیهوده بر مواجههی منطقی با خود، او را به افسردگی عمیقی مبتلا میکند، تا جایی که برای تداوم زندگی، بیانگیزه میشود، اگرچه برای پایان دادن به آن هم دلیلی نمیبیند. او سرانجام در حین یک عمل جراحی، به ویروسی کشنده آلوده میشود، اما در معالجهی خود کوتاهی میکند و به کام مرگ میرود .یوگنی بازاروف، اگرچه در بستر مرگ، از پدر خود میخواهد تا «آنا» را به بالینش بیاورد و با اصرار پدر میپذیرد که « کشیش » هم مراسمی مذهبی برایش برگزار کند، اما در همان لحظات نیز، دست از هتاکی بر نمی دارد و به سخره به پدرش می گوید
« تو و مادرم از ایمان قوی خود استفاده کنید و از او یاری بخواهید و آمرزش بطلبید. فرصت خوبی است که درستی آن را آزمایش کنید!»
پدران و پسران ، مشهورترین رمان تورگنیف نویسنده روسی است. آن چنان که از اسم آن پیداست، بازاروف، شخصیت اصلی این رمان، نماد ِ انقلاب در باورهاست. انقلابی که اگرچه به باورهای ِ جدید نمیانجامد، اما پدران را طرد میکند، سبب شکاف نسلها میشود و به بی حاصلی پسران میانجامد. بیهوده نیست که منتقدین، بازاروف را، تنها «کاریکاتوری از نسل جدید » دانستهاند …
القصه، این روزها، ایران ِ ما، شاهد تکرار نامهای پدران و پسران است. واژههایی چون: خمینی، طالقانی، بهشتی، مطهری، هاشمی، خامنه ی، بازرگان، شریعتی، سروش، حتی شجریان و ناظری و مخملباف هم، تنها به یک نام راضی نمیشوند …قرن هاست روزگارِما ، روزگارِ پدران و پسران است. هنوز هم بیحاصلی یک انقلاب به پایان نرسیده است. خبر کردن «آنا» و « کشیش» با من! امیدوارم این بار کاریکاتور نباشد …
ما این قامنت وزین شما را در پی کلی سماع و بیهوشی و عربده کشی در جایی خواهیم نشاند که حظ برند گمراهانی که ره به این وبلاق وزین بعد از بیست و سه نمی گشایند.
اهلا وسهلا یاشیخ
بسی بوسیارازکامنت نیلوفربانو بخندیدیم نه اینکه نوشته خنده دارباشدنه این حرفهارابوسیارزیاد بلکم بیشترترشنیده ایم خنده داریش به کاربردن اون کلمات خشن (مردانه) اززبان بانوئی گرامیست که خشونت دوست نداردالبته دیدی که کلمه ی ماشاالله کاررا تمام کرده
اصلند همه چیز به ماشالله و کلیه کلماتی که به اسم اعظم بر میگردد بستگی دارد.
ما از کامنت شما سماع بکردیم. اکنون بیهوشیم در وادی نمی دانیم چه؟
آخوند های توی این عکس چقدر گردن کلفت هستند .فکر میکنم اگر تبر بهش بخوره تبر قطع میشه .ماشاالله
خوبه گفتی ماشالله اگر نه کامنتت را منتشر نمی کردم.
در ضمن اگر منظورت گردن آقای هاشمی و حسن آقاست باید عرض کنم که آدمایی که توی دنیای فعلی حدود سی سال سکاندار عرشه یک کشتی بوده اندگردنشان کلفت تر از اینها هست. ما کاری به کلفتی گردن نداریم. این کلفتی گردن تا آخر سال ۱۳۸۹ اگر باقی بود فبها. و گرنه؟!!!!!
همینطوری یهو خواستم یادآوری کنم :
مرغ سحر ناله سر کن ...داغ مرا تازه تر کن
زاه شرر بار این قفس را ... بر شکن و زیر و زبر کن
بلبل پر بسته ز کنج قفس در آ ... نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه این خاک توده را .... پر شرر کن
ظلم ظالم جور صیاد .. آشیانم داده بر باد
ای خدا ای فلک ای طبیعت .... شام تاریک ما را سحر کن
نو بهار است گل به بار است ...ابر چشمم ژاله بار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس ای آه آتشین... دست طبیعت گل عمر مرا مچین
جانب عاشق نگه ای تازه گل از این بیشتر کن بیشتر کن بیشتر کن
مرغ بیدل شرح هجران مختصر مختصر کن
این بار سومه که دارم سعی می کنم یه هو اینو بفرستم
من هر وخت مرغ سحر می شنوم یاد دهخدای دوست داشتنی می افتم. با شعری که در رثای میزراجهانگیرخان صوراسرافیل سرود.
ای مرغ سحر چو این شب تار
..........
یادآر ز شمع مرده یاد آر
***
http://www.andischeh.com/seiten/biografi/dehkhoda.htm
چه کار خوبی کردید که مرا به یاد این شعر انداختید. یه هوا هم هر وقت خواستید، اینجا می توانید هر چه می خواهید بنویسید.
واقعا مسخره بود. من صحنه رو از بی بی سی دیدم و جدا خنده ام گرفت. نه خنده از روی خوشحالی از اون مدلی خنده هایی که آدم از سر درد و ناچاری می کنه. شمالی ها بهش می گن درد-خنده...
و جنوبی ها حتمن بهش میگن:
زهر خند.
راستی یک وبلاق وزین جدیدی هم درست کردیم به اسم:
خبرهایی که می شنویم.
انگار پیشگویی تو در باره:
غذاهایی که می خوریم
جاهایی که می ریم
...................
یه جورایی داره درست از آب در میاد.
پسر تو شیخی.
یاشیخ سبحکم الله بالخیروالعافیه بازم بگم یا کافیه
چوبدکردی مشو ایمن زآفات
که واجب شد طبیعت رامکافات
به چشم خویش دیدم درگذرگاه
بزدبرجان موری مرغکی را
هنوزاز صید منغارش نپرداخت
که مزغ دیگرآمد کاراوساخت
این اشعارات پربیراه نیست ماراباخودمیبردبه نظامیه ی بغداد
دراون وادی که بودیم اخبارات ازاینجاوآنجا وهرجامیرسید منجمله
ازشیرازحافظ خبرات بود که مدرسه ای درست کرده محمدرضا پهلوی که از سراسردنیاحتی مملکت اینگیلیسا وینگه دنیا طلبه برای کسب دانش دقیقه به آنجا می آیندبهترین اطعمه واشربه را میخورندومی آشامندیاربیدریغ به آغوش میکشند وچه وچه آنقدرشنیدیم که هی حرص بود که میخوردیم وهی سیغاربودکه میکشیدیم.شونصدبارعزم راسخ جزم کردیم که بدون دیاررویم و
به کیفیات مشغول آئیم که هی نظامیه ایها عبایمان را با میخ طویله به زمین کوبیدند بلکم که نگریزیم.تا عبا ی مبارک پاره پوره شدکه اگرشیخ ابو کاظم لبنانی به ریشش گوزیم نبودکه ماراعبای تازه ای عنایت کندلخت وعورمیشدیم ودراون احوال خدا میداندشایتی برخی هوسها به سرشان میزد.
باری خبررسید که درمدرسه همان شیراز بهشت آسا عده ای را (مردانی میخوانند که نمیخندند)بس تعجبات فرمودیم وچون انگشت تجسس به سوراخ خبرکردیم دریافتیم(تیم مردانی که نمیخندند)یکی محسن خان کدیوراست که بعدها ملا شد ودیگری ملا مهاجرانی که ازبس درمنزل کدیوررکوع وسجودنمودکه بالاخره جمیله را برده وبخورد.دیگری ابراهیم خان نبوی بودوالبت همتای آنها عبدالکیرم خان سروش که درمملکت اینگیسیادرس (شیزیک وفیمی)میخواند.همینهابودند که درحانه ی کدیورطرح تعطیل دانشگاههارابریختند ریختنی واون شد که عالمیان دانستند.همین امورات بودکه چون انجامش ازهرسرگردنه بگیری برمی آید جماعت اوباش راواداشت که پرروتروبی حیا ترآنهاراپس زده جایشان رابگیرند.آنچه امروز میگذر
همانست که دیروز میگذشت تنها فرقش که تفاوت میکندبی شرم وحیاترازآنهاپابه میدان نهاده اند.نمیخواهم قصوررا به گردن آنها بیندازم ولی این امورات جات دیگرمراشگفت زده نمیکندتنها به این دلخوشم که حکیمی درنظامیه ی بغدادمراگفت:
(زهرطرف که شودکشته نفع اسلام است)بارآنچه خوش است اینست که طبع بشر عوض میشودودیگراونکه ازقدیم(به کسرقاف)گفته اند ببین درسپاه دشمن چه میگذرد:
اگرکارهای شایسته میکنند نگران باش واگرکاربارجالگان پیش میبرند شادباش.اشعاراتی هست که دریک بیت میگوید که البته بیت اولش را ازیادبرده ام همینجوری مینویسم
(چون سگان را متحد یافتی!!!)
تکه ای نان به پیششان اندازتا تهیگاه یکدگربدرند
البته دریدنی
الاحقر حاج شیخ ابوغریب بخارائی
راستش روز ها اول صبحی رو با خیام شروع می کنم، عادته دیگه، این شعر خیام رو خیلی دوست دارم و زیادم به ریط این شعر با این پست کار ندارم،
ان قصر که با چرخ همی زد پهلو
بر درگه ان شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگره اش فاخته ای
بنشسته همی گفت که کوکو کوکو