بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

نوروز 1393


نوروز هزار و سیصد و نود وسه خورشیدی

گم شده بودم

در نخلستان بی نخلی و 

در لابلای پیچک هایی که از تنه ی تخلستان

تا ماه 

بالا رفته بودند

و در دیگر جایی

شکوفه هایی را می دیدم

و باد را

در واپسین غروب های آخر اسفند

که شاهد

ریزش گلبرگ هایشان باشند

در انتظار رویش میوه ای

گم شده بودم

پرسه می زدم

این سو

و

آن سو


***

شعر را با کلیک روی متن زیر عکس بشنوید. با صدای خودم و آهنگی از علی راجو


هشتم مارس 2014


زنی را می شناسم من


شعری از سیمین - با صدای خودم

اندر باب من و ملک و شیطان و بهشت


در بهشت ابدی درآمده و خفته بودیم. خسته از جهان قبل و قیل و قال آن. با صدای دق الباب از خواب جستیم. پرسیدیم: ای که دق الباب می‌کنی، کیستی و این دق الباب بهر چیست؟

در باز کرده و داخل حجره شد و پرسید، کیستی؟

فرمودیم: خودت کیستی؟

گفت: من ملکم.

گفتیم: خاموش. اگر ملک بودی، می‌بدانستنی که ما کیستیم.

در آنی بخاری شد و به هوا رفت. فهمیدیم که حدسمان درست بوده و او جز شیطان نبود. پس شیطان در بهشت نیز آمد و شد دارد.

دوباره بخسبیدیم.  بعد از لختی، دق البابی دیگر بیدارمان کرد.

ایضن همان می بپرسیدیم.

در باز کرد و گفت:

السلام و علیک یا محسن. ای پاک ترین بنده‌ی الاهی. من ملکم.

فرمودیم: علیکم السلام یا ملک.

............

 

یکی بود، یکی نبود......

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیش کس نبود. توو زمونای خیییییلی قدیم، در شهری خیییییلی دور از اینجا یه شاهزاده ای زندگی می کرد به نام ملک ......

- عه؟ ننه؟ گفتی که غیر از خدا هیش کس نبود. پس این شاهزاده مگه کس نبود؟

- من چه می دونم ننه؟ قصه اس. قصه همینه دیگه.

- باشه. باقیشو بگو.

..........................

مدت ها بود که قصه به پایان رسیده بود. ولی نه کلاغ به خانه اش رسیده بود و نه کودک به خواب رفته بود. مدام با خودش کلنجار می رفت که چگونه در روزگاری که هیچ کس غیر از خدا نبوده، شاهزاده ای بوده. تازه آن هم با کلی خدم و حشم و مردم و قصر و ................

در این میان ولی یک چیز روشن بود آنهم این که، ننه دیگر نبود.