پرهایش کنده شده بود. شده بودند. چرا و توسط چه کسی و چه پرنده یا حیوانی را نمی دانم. قدر مسلم این بود که نمی توانست پرواز کند. از او پرسیدم:
چه کار می تونم برات بکنم.
- پر هامو با چسب قطره ای بچسبون.
سر کوچه و دور میدان و در اولین سوپر مارکت یک چسب قطره ای خریدیم و دوان دوان به سویش باز گشتم. پرهایش را یک به یک در جای خودشان با چسب، چسباندم. چسب قطره ای. ولی کارم که تمام شد به پرواز در نیامد. گویی مرده بود. نه، گویی نه، واقعن مرده بود................
عکس از خودم
در برابر مغازه ی ساز فروشی دلشاد در بهارستان
دلشادی که یکی از نوستالژی های زندگی من است
ناخوش آوازی به بانگ بلند از صدا و سیمان ضرغامی روضه همی خواند. صاحبدلی بر او بگذشت و بگفت:
تو را مشاهره چند است؟
گفت هیچ؟
گفت: در این گفته که صادق نیستی، ولی ..... حالا... این زحمت بر خود چندین چرا همی دهی؟
گفت: بهر حسین میخوانم.
گفت: از بهر حسین مخوان.
گر تو روضه بر این نمط خوانی ببری رونق عزاداری
*در این یادداشت پا توی کفش سعدی کردیم.
عکس از اینترنت
سرم پایین بود و برگهای ریخته ی درختی با رنگ های طیف قرمز و زرد و نه فقط زرد را جستجو می کردم. مردی از روبرو می آمد. کنارم ایستاد و پرسید:
آقا چیزی گم کردین؟ دنبال چیزی می گردین؟
گفتم: چیزی که گم نکردم. ولی پیدام نمی کنم. دنبال یه برگ می گردم.
لبخند تلخی بر لبانش نشست و سری از روی ترحم برایم تکان داد و بی گفتن کلمه ای به راه افتاد و رفت.
من هم روانه ی زیر درختی دیگر شدم.
"عمر طولانی این عیب را دارد،
که
انسان باید شاهد مرگ بسیاری از عزیزان خود باشد. "
استاد فتحعلی واشقانی فراهانی برفت...........
توضیح: این یادداشت قبلن منتشر شده بود و به مناسبت سفر استاد، دوباره بر این سردر نشست.
استاد فتحعلی واشقانی فراهانی دومین معلم خط من بودند. یکی از معدود افتخارات دوران زندگیام. میفرمود:
از شهرستان به تهران آمدم. پاسبان بودم. از نوجوانی به خط نویسی علاقمند بودم و مشق نام لیلی میکردم. محل کارم جایی بود اطراف میدان بهارستان. روزی از همان اول خط، و در اتوبوس شرکت واحد همسفر نوجوانی شدم که از انجمن خوشنویسان برگشته بود و به خانه میرفت. این را بعدن فهمیدم. وسائل خوشنویسی را که در دستش دیدم از او پرسیدم که مشق خط میکنی؟ گفت: بله. گفتم: من هم خطاطم. پرسید: نمونهی خط داری؟ داشتم. نشانش دادم. مسخرهام کرد. که به اینم میگن خط؟ پس فردا دوساعت زودتر بیا توی این ایستگاه اتوبوس تو رو ببرم به جایی که بفهمی خط خوش نوشتن ینی چه. چند نمونه خط هم با خودت بیار.
آن دوشنبه، هم چون دوشنبه های دیگر وقتی در پی نان، از غار خارج شدم، از دکه ی سر کوچه، میدان، روزنامه ای خریدم و در راه، برای این که بتوانم بخوانمش، پیچیدم توی کوچه ی خلوتی و گرم خواندن شدم.
رسیده و نرسیده به انتهای راه، زنی که از روبرو می آمد و در میدان دیدم بود، راهش را به طور آشکاری به طرفم کج کرد. فکر کردم دنبال آدرسی است. روبرویم که قرار گرفت، چشم و سرم را از روزنامه به صورت او برگرداندم. هر دو ایستادیم. پرسید:
آقا...... چی نوشته؟
گفتم: هیچچی.
پرسید: کسی نمرده؟
گفتم: نع.
به همین غلیظی.
خواستم به دنبال نع، چیز دیگری هم بگوی که نگفتم. منتظر شدم. همین که دهانش را باز کرد، هر دو با هم گفتیم: "متاسفانه"
شلیک خنده ی هر دوی ما، خواب کوچه را آشفته کرد.
بی هیچ خداحافظی، خندان از کنار هم گذشتیم.
صدای غزل را با کلیک روی نیم بیت اول بشنوید.
ما سرخوشان مست دل از دست داده ایم
هم راز عشق و هم نفس جام باده ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل پر خون نهاده ایم
ای گل! تو دوش داغ ِ محبت چشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم
کار از تو می رود، مددی -ای دلیل ِ راه-
کانصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ایم
گفتی که: "حافظ این همه رنگ و خیال چیست؟"
نقش ِ غلط مخوان، که همان لوح ِ ساده ایم!
***
خیلی جدی داشت شعر میخواند:
"شرم بی باده و مطرب گرم درد گران بودی
همی این بود و آن رفتی به نابودی"
گفتم یک بار دیگر بخوان. خواند. اشتباه نکرده بودم. شعرش همین بود.
پرسیدم: خب این یعنی چه؟
گفت: المعنا فی بطن شاعر
پرسیدم: خب این یعنی چه؟
گفت: یعنی معنی شعر در درون شاعر نهفته است.
گفتم: خب بگو معنی شعر در درون شاعر نهفته است.
گفت. همین را گفت.
پرسیدم: به روح اعتقاد داری.
گفت: نه
گفتم: شانس آوردی.
گفت: چرا؟ می خواستی بگی: المعنا فی بطن الروح؟
گفتم: آره. حالا ماستتو بخور.
گفت: چشم.
گفتم: چشمت بی بلا.
این روزها هر گاه به باد دوبین های مستقر در مسیر زندگی ام می افتم، انگشتم را از دماغم در می آورم.
دیو سپید پای در بند
عکس از هم نورد
با ربکا* از کنار دماوند می گذشتیم. به نظرم چیزی گفت. دماوند و نه ربکا. زدم کنار و پیاده شدم و عرض کردم: "بله؟"
دماوند گفت: مغزم از این همه برفی که سالی به دوازده ماه بر آن نشسته یخ زده. گرمای خورشید هم نمی تواند آن ها را آب کند. چاره ای بکن. به خورشید نگاهی کردم و گفتم:
"آقا ایشان را تحویل بگیرید".
خورشید گفت: بگذار ببینم چه می کنم. این را گفت و با شدت هرچه تمامتر بر البرز و کاسپین تابید. به خیال ساختن ابری و بارش بارانی. رادیوی ربکا داشت اخبار هواشناسی را اعلام می کرد که به راه افتادیم. دستی هم برای دیو تکان دادم. ربکا هم بوقی زد. کمی جلوتر، اخبار هواشناسی اعلام کرد، بارش بارانی که از دقایقی پیش آغاز شده است، در ارتفاعات تبدیل به برف شده است. کسانی که قصد عبور از کوهستان های حاشیه البرز...... وسائط نقلیه خود را به زنجیر چرخ و سایر وسائل ایمنی مجهز کنند.
بگذریم که این سایر وسائل ایمنی را من هرگز ندانستم که چه ممکن است باشند.
ربکا علی الحساب زنجیر نداشت. چه برسد به سایر وسائل ایمنی. مجبور شدیم برگردیم و کمی جلوتر در مهمانسرایی، شب را به صبح رساندیم. تا .... قطع بارش برف و تابش دوباره ی آفتاب. چرا که دیگر او را نمی دیدیم. فردا صبح با آب شدن یخ های جاده به راه افتادیم. در آینه ی ربکار دماوند را دیدم. انگار برایم دهان کجی می کرد و شکلک در می آورد. شاید نفرین هم می کرد. که:
"مرد حسابی من به تو گفتم از خورشید بخواهی برف کله ی مرا آب کند. حالا ببین!"
راست می گفت بنده خدا. تمام وجودش سپید شده بود. و نه فقط کله اش.
حالا:
هرگز فکر کرده اید که در شاهنامه به جای دیو سپید، دماوند خان را بگذارید؟ آخرین خوان، از هفت خوان رستم. و چهره ی موجودی نتراشیده و نخراشیده و افسانه ای، برای خودتان مجسم نکنید؟
امروزه روز، با وجود کلی تکنولوژی و ربکا و زنجیر چرخ و بزرگراه و .......سایر وسائل ایمنی...... گاه از چند کیلومتری دماوند هم نمی توانید بگذرید و بارش کوچکترین برفی شما را بیست و چهار ساعت از حرکت باز می دارد. هر گز به این فکر کرده اید که هزاران سال پیش عبور رستم با رخش از دماوند، می توانست یک خوان به حساب بیاید؟ که از آن با نام رستم و دیو سپید یاد بشود؟
* قطعه شعری از ملک الشعرای بهار
* ربکا نام خودروی من است
عکس از: فیروزه
گر از این منزل غربت به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل وفرزانه روم
زین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک
بر در صومعه با بربط و پیمانه روم
گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سجدهی شکر کنم وز پی شکرانه روم
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت بر بیگانه روم
بعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار
تا به کی از پی کام دل دیوانه روم؟
خرم آن دم که چو حافظ به تمنای وصال
یکسر از میکده با دوست به کاشانه روم
***
صدای عزل را با کلیک روی نیم بیت اول بشنوید.