بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

سینما آزادی


عکس از اینترنت و از سینماپرس



با ترانه، در اولین شب نمایش فیلم فرزند چهارم  به دیدنش رفتیم. در سینما شهرفرنگ. سینمایی که این روزها نامش شده است پردیس آزادی. و این شهر فرنگ نام یکی از سالن‌هایش است. من تا کنون آن را شهرفرنگ می‌نامیدم، ولی بعد از دیدن فیلم فرزند چهارم آن را آزادی می‌نامم که به قول قدما شهر فرنگ قدیمی تومنی صنار با آزادی امروز فرق دارد. این روزها گویا نام آزادی برای این سینما برآزنده‌تر است. آزادی آن هم در نهایت ولنگ و وازی آن.

این سینما این روزها نام بهترین سینمای کشور را با خود به یدک می‌کشد. در ابتدای آغاز به کارش کنترل‌چی ها همین که می‌دیدند کسی موبایلش را از جیبش بیرون می‌آورد، می‌آمدند و محترمانه به او تذکر می‌دادند ولی گویا خسته شدند از بس که امت همیشه در صحنه موبایلشان از فیلم، برایشان مهمتر بود و هست و شوربختانه خواهد بود.

در هنگام نمایش فیلم آقایی که مدام با لگد به صندلی‌های ردیف جلویی که من و ترانه در آن ردیف جلوس فرموده بودیم می‌زد که ....... نمی دانم ........شاید خشتکش تنگ بود و  ........ الله و اکبر........ موبایلش زنگ زد.......

دریییییینگ

سلام.

حال شما؟ خوبید؟ شرمنده کردید. امر بفرمایید .....خواهش می‌کنم. بفرمایید

آه.........

چه حرفیه مهندس.....

ببینید مهندس این پروژه .......

برگشتم و تا قطع کردن مکالمه اش با مهندس نگاهش کردم. تا پروژه و گفتگو با مهندس را درز گرفت.

موقع خروج از سینما که آخرین نفراتی بودیم که از سالن بیرون می‌آمدیم، چون مسئولین سینما از تماشاچیان بدتر، از چند دقیقه مانده به پایان فیلم چراغها را روشن می‌کنند و تماشاچیان هم انگار از زندانی رهایی یافته اند بی دیدن پایان فیلم، از سینما خارج می‌شوند، ............ به ترانه گفتم:

ببین دخترم، رابطه‌ی پدر و دختری ما به کنار، ولی این آخرین باری بود که من با تو، برای دیدن فیلمی به سینمای آزادی آمدم. –شهرفرنگ را نگفتم، چرا که شهر فرنگ در ذهن من نوستالژی اولین روزهایی است که این سینما ساخته شد. آن روزها بسیار با کلاس تر از امروز بود. با تماشاچیانی بسیار بافرهنگ تر از امروز- این مردمی که من  این روزها می‌بینیم به این سینما می‌آن فقط و فقط برای کشتن وقته و نه برای دیدن فیلم.

ترانه گفت: راس می‌گی بابا. تازشم اگه بهشون بگی که چرا توی فیلم با موبایل حرف می‌زنین می‌گن:

 ببخشیدا ولی فیلمشم مالی نیست.

به ترانه گفتم:

ای کاش من می‌فهمیدم که فیلم مال ینی چه؟

مال ینی......... گاو؟ خر؟ گوساله؟ گوسفند؟ یا سگ گله؟

روشنی؟ روشن؟ سپید؟




برای خرید جلد چهارم نامه ی باستان وارد خوارزمی شدم. در حالی که یکی از فروشنده ها برای آوردن کتاب به طبقه ی دوم می رفت باز به یاد شب های روشن داستایوسفکی افتادم. حدود بیش از یک سالی هست که به دنبال آن هستم. تنها کتابی که بعد از دیدن فیلمش هوس خواندنش را هم کردم. ولی پیدایش نمی کردم. از یکی از همکاران خوارزمی پرسیدم: روشنی های شهر دارید؟
گفت: مال کیه؟
خواستم بگم فلینی ولی خب اون فیلم بود. تازه فلینی هم نه. اون زندگی شیرین بود. چاپلین منظورم بود.
- داستایوفسکی.
- شب های روشن منظورته؟
- خب بله.مگه من چی گفتم؟
- روشنی های شهر.
این هر دو را به شکل فیلم دیده بودم.
و درخوارزمی این دو روشنی را به هم ریختم.
برایش داستان را تعریف کردم. و هر دو خندیدیم.
- این نسخه رو ببرید. سروش حبیبیه.
- راس میگید. باشه.
 آمدم حساب کنم دیدم آه زیادی در بساط ندارم و  هزارتومان کم داشتم. کارت هم همراهم نبود. که فکر می کردم هست. شب های روشن را توی قفسه گذاشتم. دلخور از نخریدنش و بفرما بفرما زدن فروشندگان و .......... بماند. بعداز ظهر دوباره برگشتم و برش داشتم.
در این هنگام چشمم به فروشنده افتاد و هر دو به یادصبح خندیدیم.
***
شبهای روشن  ٍ ویسکونتی در فیلم هایی که می بینیم.
شب های روشن  ِ داستایوفسکی در کتاب هایی که می خوانیم.

ملت ایران*


 

ملت ایران که اگر یک الف اولش بگذاری می شود املت ایران، با فرهنگ‌ترین ملت در تمامی ملل جهان است. ملت ایران نه تنها با فرهنگ‌ترین که متمدن‌ترین ملت در تمامی جهان است. ملت ایران برای درست کردن جوجه کباب در یکی از روستاهای تاریخی که در تمامی سازمان‌های فرهنگی جهانی در رده‌های تاریخی رتبه ی اول را دارد، نیازی به خریدن ذغال برای درست کردن جوجه کباب ندارد. تا هست در و پنجره‌های مشبک و چوبی که در ساختمان‌های بی مالک و بی‌ناز افتاده اند و منتظر سوزاندن هستند، باشد. اصلن این دهکده آماده‌ی قربانی کردن خودش است. آماده‌ی قربانی کردن خودش در راه جوجه کباب خوردن کسانی که با پورشه به دیدنش می‌آیند. و اگر پورشه سواران دون شان‌شان است که از بقالی‌های بین راه ذغال بخرند، یا بدبخت و تنگدستند و پول ذغال کبابی ندارند و اگر هم داشته باشند ذغال لیمو را ترجیج می‌دهند که با آن البته کباب نمی‌توانند درست کنند، حاضر است تمامی در و پنجره‌های مشبک خود را در اختیار آنان قرار دهد که آتشش بزنند و با آن جوجه کباب درست بکنند.

ملت ایران..............

آی به گور جد و آباد در صد زیادی از ملت با فرهنگ و متمدن ایران. که شوربختانه هرچه سطح سواد بالاتر باشد، درصدی که مورد عنایت من قرار می‌گیرند بیشتر است.

این ملتی است که می‌گویند، از نسل فریدون و رستم و زال و سام و نریمان و سیاوش و سهراب و کوروش و داریوش و امیرکبیر و ........... است وای به حال مللی که از نسل هیتلر و موسولینی و استالین و کیم ایل سونگ و ضحاک و چنگیزخان و سلطان سلیمانند.

حتمن خواهید گفت، پورشه سواران و بی فرهنگان ایران از نسل آغامحمدخان قاجارند. ها؟

*

عکسی که مشاهدی می کنید، خانه ای است در ابیانه که در و پنجره های آن برای سوزاندن و کباب درست کردن کنده شده است.

فرهنگ کودکان

فرهنگ کودکان، دلچسب و شنیدنی است. لیست راکامل کنید به نام خودتان اینجا بنویسم.


از حیز انقتاع سایط شد = از حیز انتفاع ساقط شد --- خودم

مقتصد به فرد = منحصر به فرد--------------------------- خانم ِ فلورا

قالتاق ماشین= قالپاق ماشین --------------------------- خانم ِ فیروزه

سنگیل = سنگین ------------------------------------------ خانم مهربانو

خانوما مقدل ترند = خانمها مقدم ترند ------------------ خانم مهربانو

آقاجون = آباژور ---------------------------------------------- خانم مهربانو

کلید پریز =کیریز پرید-----------------------------------------آقای آرمین

مظاوب باشید = مواظب باشید ----------------------------آقای رشاد

سرقت ممنون = سبقت ممنوع ------------------------- خانم مهربانو

پیاره دو = پیاده رو ----------------------------------------- خانم مهربانو

بازی آیلان= بازی آنلاین ----------------------------  خانم مهربانو

متفسهانه= متاسفانه ------------------------------ خانم مهربانو

سیزدمینی = سیب زمینی ---------------------------- خانم مهربانو

گودگونه = رودخونه --------------------------------------- خانم ساحل

عروس = فانوس ------------------------------------------ آقای رضا

کتاب شور = بی شعور -----------------------------------آقای رضا

رفت = رفع --------------------------------------------------خودم

دس شیو = دستشویی ---------------------------------- ترانه


متفسهم برای دوستانی که از این خاطرات شیرین ندارند.

بگذریم.

صابکار


در ایستگاه اتوبوس و هنگام عکس انداختن از بطری شرابی که بی ناز در جوی آب رها شده بود، یا بی ناز تا به آن‌جا آمده بود، کنارم ایستاد.

- چه کار می‌کنی حاج آقا؟

- دارم از این بطری شراب عکس مین‌دازم. حاجی‌ام نیستم.

- همه دیگه الان به هم می‌گن حاجی.

- اگه خوبه که من چون حج نرفته ام نمی‌تونم قبول کنم. اگرم بده که خب بده دیگه.

برگشتم و برای اولین بار نگاهش کردم. ادامه داد.

- حاجی از کجا میگی بطری شرابه؟

- خب روش نوشته. شراب شیراز. نه این که ساخت شیراز باشه. ولی خارجیه و اسم شیراز روشه.

در حالی‌که با یک‌دستم گوشی را در کیف کمری فرو می‌کردم، با دست دیگرم پاکت سیگارم را در آوردم. تعارف کردم. برنداشت. سیگار را روشن کرده و نکرده گفت:

- چه فایده الان سیگارتو روشن می‌کنی؟ هنوز تموم نشده اتوبوس میاد حاجی.

- خب منم برای همین دارم سیگار روشن می‌کنم که اتوبوس زود بیاد. مطمئن هستم تا تموم نشدن سیگار، اتوبوس می‌آد. در ضمن لااقل بگو حاج آقا. نه حاجی.

- شمام ماشین نداری حاجی آقا؟

- چرا ولی این‌روزا اتوبوس راحت‌تره. جای پارک نیست. سخته با ماشین اینور و اونور رفتن.

- ولی صابکار ما با ماشین می‌آد سرکار. پنج دیقیه‌ای می‌رسه؟

- حتمن خونه‌اش نزدیکه محل کاره.

- نزدیک محل کار؟ خونه اش تجریشه. پنج دیقیه‌ای میاد و پنج دیقیه‌ای هم میره. ماشینش خارجیه. با صد و بیست می‌آد و میره.

- صد و بیست؟ توی این ترافیک؟

- حب آره.

- ما رو گرفتی؟

- نه جون حاجی آقا. راس می‌گم. آدرس بدم فردا بیایی ببینی؟ نه. فردا نه. فردا تعطیله. جمه‌اس. پس فردا. پس فردا بیا ببین. ولی هشت باید اونجا باشی. مخبرالدوله. سر لاله زار.

داشتم می‌گفتم که خودم هشت سرکارم که اتوبوس رسید. سیگار نیمه را به طرف بطری شراب پرتاب کردم. به بطری خورد و روانه‌ی آب شد و چرخی تا زیر بطری زد و تا اتوبوس ایستاد،گم شد. سوار شدم.

فکر کردم  گفتگو در اتوبوس ادامه پیدا می‌کند. اشتباه می‌کردم. من را رها کرد و به یکی دیگر چسبید. تا بیسچاراسفند برایش سخنرانی کرد.

در تمامی مسیر و حتا گاه از آن روز تا به‌حال به این فکر می‌کنم که چگونه می‌شود با سرعت صد و بیست از تجریش و در طی پنج دقیقه به مخبرالدوله رسید. سر لاله‌زار.

هرچند، شاید ته آن بطری را خودش بالا آورده بود. ها؟

تونل و رانندگی در شب


تعداد بسیار زیادی از راننده های قهوه ای، در تونل چراغ هایشان را روشن نمی کنند. نیز در هنگام غروب و در جاده ها. اگر هم به آن ها اعتراض بکنید می گویند که می بینیم و نیازی به این کار نیست.

کسی نیست که به این ها بگوید: آخه ............، ناسزا بود سانسور کردم، تو چشمات اصلن عقاب. هرچند باید گفت بلانسبت عقاب. چشم های تو چشم های هیچ جانوری نیست مگر چشم های جانوری به نام انسان ِ ........ ولی قبول. اصلن چشمانت چشم  عقاب. ولی آخه مرد مومن، چشم من که چشم عقاب نیست. من باید تو را ببینم یا نه؟ تو مرا می بینی ولی من تو را نمی بینم. درک این مساله خیلی شعور بالایی می خواهد؟

البته که می خواهد و تو این شعور را نداری.

ایضن رانندگی در هنگام غروب. که در بسیاری از مواقع نور غروب آفتاب هم چشم صاب مرده اش را آزار می دهد.در اینجا چراغ کمکی به تو نمی کند ولی گاری تو را اتومییل هایی که از روبرو می آیند می بینند و مراقب هستند که با تو تصادف نکنند. عقاب.

خدا بیامرزد یک جناب سرهنگ راهنمایی و رانندگی را در زمانی که صدا وسیمان در اختیار ضرغامی نبود. درصدا و سیمان آن زمان می گفت و چه خوش می گفت:

آهاااااااااااااااااای ای رانندگان!، شما یک بار برای همیشه باید بفهمید که چراغ های اتومبیل فقط برای دیدن نیستند. برای دیده شدن هم هستند. فهم این قضیه خیلی سخت است؟

این جناب سرهنگ اکنون دیگر نیست ولی این کلامش هست.

بله جناب سرهنگ. فهم این قضیه خیلی سخت است.

مرده شور رانندگان قهوه ای راببرد که شعورشان در حد مورچه ای که گرفتار مورچه خوار می شود هم، نیست.

تو راننده ی قهوه ای باید یک بار برای همیشه بدانی که تمامی علائم راهنمایی و رانندگی در جاده ها با خون نوشته شده اند. خون راننده هایی مثل تو. از جمله این که در ابتدای هر تونل هرچند کوتاهی نوشته شده:

"چراغهایتان را روشن کنید"

تو چرا نمی فهمی آی کیو.

شکم گرسنه دین و ایمان ندارد



عکس از اینترنت با جستجوی نام بهشت


دین و ایمان تا وختی هست که شکم گرسنه نباشد. در غیر این صورت هیچ کس خدا را بنده نیست. باور نمی کنید؟ نکنید. حدیث است که عرض کردم.

روزی، یکی از این هایی که سالی به دوازده ماه روزه اند را دیدم در ماه رمضان. از او پرسیدم : تو دیگه واسه چی روزه گرفتی؟
گفت: آقا محسن روزه نگیریم چی بخوریم؟
در شرایطی بودم که می توانستم محیط کارش را عوض کنم. کردم. او را به آشپزخانه فرستادم. همین که پایش به آنجا رسید افطار کرد و تا آخر رمضان روزه نگرفت. باقی سال را هم، به هم چنین.
مطمئن هستم برای کار نیکی که در حق او کردم وسط فردوس برین جایم هست.*

باور نمی کنید؟ صد سال دیگر بیایید وسط فردوس برین و از اولین حوری که سر راهتان دیدید سراغ من را بگیرید.


* من ملک بودم و فردوس برین جایم بود.

نگاهی از بالا

طوری نگاه می کرد، انگار دارد از طبقه ی هزارم یک آپارتمان چهار طبقه، آن هم فوقش چهار طبقه، به پایین می نگرد.

به او گفتم: آهای! ساختمان فوقش چهار طبقه است. مواظب باش از طبقه ی هزارم خیلی دولا نشوی که با تمام هیکلت سقوط کنی. چون ممکن است شانس نیاوری که بمیری و دست و پایت بشکند و یا مثلن قطع نخاع بشوی.

گفت: امکان ندارد. چون خانه ی ما طبقه ی هم کف است و امکان ندارد از پنجره پرتاب بشوم.

در پاسخ اش گفتم: بهرحال خواستم گفته باشم.

سیف فرغانی

هر آنچه که در این یادداشت می خوانید درست یا غلط از اینترنت گرفته شده است. مگر آن چه که خودم خوانده ام. مشهورترین قطعه ی او را.


مولانا سِیف‌ُالدّین ابوالمَحامِد محمّد فَرغانی از شاعران ایرانی قرن هفتم و هشتم خورشیدی بود، وی اصلاً ازفرغانه ی ماورای نهر بود که در دورهٔ سلطهٔ ی ایلخانان و مغولان در آسیای صغیر می‌زیست. وی در حالی که نزدیک به هشتاد سال داشت در سال ۷۴۹ خورشیدی وفات یافت.


غزل‌های سیف بیشترشان موعظه‌ها و انتقادهای اجتماعی و بیان حقیقت‌های عرفانی‌است و به شاعران دیگر نیز سفارش می‌کند که از مدیحه‌گویی پرهیز کنند و قناعت پیشه کنند یا طبع خود را به غزل‌گویی و ستایش معشوق و یا وعظ و اندرز بگمارند.

بیان نقیصه‌های اجتماعی و برشمردن زشتی‌ها و پلیدی‌های طبقهٔ فاسد جامعه، در اشعار سیف دیده می‌شود. این نقدهای صریح و جدّی، خالی از هزل و مطایبه‌ است. سیف فرغانی مسلمان و از اهل سنت بود و در فقه، مذهب حنفی داشت. در عین حال از قدیم‌ترین سخنورانی‌است که در مرثیهٔ شهیدان کربلا شعر گفته‌است. این قصیده، یکی از معروف‌ترین واکنش‌های اجتماعی اوست که در زمان حمله‌ی مغول‌ها به ایران سروده شده است.

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوِم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایّام ناگهان
برباغ و بوستان شمانیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
برحلق و بردهانِ شمانیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غُبارش فرونشست
گرد سُم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکُشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروان سرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مُفتخر به طالعِ مسعود خویشتن
تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شماناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعداز دوروزاز آن شمانیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمّل سپر کنیم
تا سختیِ کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدّتی
این گُل، ز گُلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده دراین خانه مال وجاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپُرده به چوپان گرگ طبع
این گُرگیِ شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حُکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دُعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

این قطعه را در ....... اینجا...... بشنوید.


پند گرمابه


دوش به گرمابه شدیم. هم‌ره یاری از یارانی دبستانی که با او در نظامیه‌ی بغداد ما را ادرار و تمرین و تکرار فراوان بود. شوخ از تن باز ستاندیم به مدد دلاکی به غایت زشت. گمان بردیم نصوح است. نبود. نصوح نبود و میری بود از میران عالم که به جهتی کارش بدانجا کشیده بود. سبب پرسیدیم. که ای شوخ چشم! چرایی بدین‌جا؟ به این کار  ِ دون ِ شان ِ تو. همانا می بایستی اینک در کاخی  باشی به نظاره‌ی رعیت.

لختی بگریست و آنگاه به سخن درآمد که ای لوطیان عرصه‌ی عشق!* گفتیم: ها؟

گفت: ای لوطیان عرصه‌ی عشق! گفتیم: عرض بکردیم، ها!

گفت: خود نیز سبب به این جا درآمدن نمی دانم  و بر من آشکار نیست.

بگفتیم: ای رند عاقبت(1) اندیش! ما را خیالی واهی بود از خواندن کتاب‌ عمرت که دراز باد. همانا اکنون ‌بدانیم از چه در اینجایی.


بیت


فغان کین لوطیان عرصه‌ی عشق / چنان بردندصبر از دل که کردان**


حکایت


یکی از حکما را شنیدم که می‌گفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است. مگر آن‌کس که چون دیگری در سخن باشد هم‌چنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.***

 

*لوطیان عرصه‌ی عشق چیزی است چون:  طوطیان شکر شکن شیرین گفتار. البته نه آن غلیظی.

** ناگفته نماناد که شعر کاملن با صنایع شعری رایج جور نیست. و قصد این است که تقلید به حساب نیاید.

*** حکایت را از سعدی وام گرفتیم. هرچند شاید ربطی به متن نداشته باشد.


(1) در بعضی نسخ "عافیت" آمده است. هر دو درست است.


زندان سکندر...........


زندان سکندر


دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم


اینی ینی چی؟ زندان سکندر؟ ملک سلیمان؟

زندان سکندر ینی جایی که شاعر در جایی زندگی می کرده که نهایت وحشتش از جایی بوده به نام  زندان سکندر؟

همان سکندری که آمد و آتش بر دودمان شاهنشاهی پارسی زد؟

بعد از آن............؟

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


تا برفتن ینی چه؟

آیا کسی هست که مرا یاری کند؟

.................

................



من در تاریخ

در جستجوی آثار به جا مانده از خودم در تاریخ، به جهت فروش و زدن پولش به زخم‌های زندگی‌ وارد غاری شدم.

تارییییک. هم چون شبی بی مهتاب. کمی که جلوتر رفتم. ینی راستش کمی که نه خیلی که جلوتر رفتم، به تدریج هوا روشن شد و در نهایت به نور بسیار تندی از آفتاب رسیدم و بیابانی دیدم برهووووووت.

دست از پا درازتر برگشتم.