ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
آن دوشنبه، هم چون دوشنبه های دیگر وقتی در پی نان، از غار خارج شدم، از دکه ی سر کوچه، میدان، روزنامه ای خریدم و در راه، برای این که بتوانم بخوانمش، پیچیدم توی کوچه ی خلوتی و گرم خواندن شدم.
رسیده و نرسیده به انتهای راه، زنی که از روبرو می آمد و در میدان دیدم بود، راهش را به طور آشکاری به طرفم کج کرد. فکر کردم دنبال آدرسی است. روبرویم که قرار گرفت، چشم و سرم را از روزنامه به صورت او برگرداندم. هر دو ایستادیم. پرسید:
آقا...... چی نوشته؟
گفتم: هیچچی.
پرسید: کسی نمرده؟
گفتم: نع.
به همین غلیظی.
خواستم به دنبال نع، چیز دیگری هم بگوی که نگفتم. منتظر شدم. همین که دهانش را باز کرد، هر دو با هم گفتیم: "متاسفانه"
شلیک خنده ی هر دوی ما، خواب کوچه را آشفته کرد.
بی هیچ خداحافظی، خندان از کنار هم گذشتیم.
خیلی خوب بود واقعا :-)
ممنون.
باز مثل گاهی آقای رشاد حرف دل مرا زد و آقای محسن به شکل جذابی تایید کرد و خانم پروانه بسیار مختصر و بسیار مفید اصل را گفت . لطفا اجازه بدهید من هم در کنار این جمع یک چای بنوشم
چای سهل است یک بیسکویت یا شیرینی یا هر چیز دیگری هم که دلتان بخواهد مهمان این وبلاق وزین هستید.
بدی ها باید بمیرند!
آفرین.
به جمع ما خوش آمدید.
روزگاری شده است که انسان آرزوی مرگ برخی افراد را میکند، حتی اگر به قیمت جان خود هم تمام شود. شاید من انسان واقعی نیستم و خوی حیوانی بر من غلبه دارد که این جور شدهام.
نه. خوی حیوانی بر منم غلبه کرده. به آن خانم به هم چنین... البته حیوان هم داریم تا حیوان. بعضی ها آخه گیاه خوارن.
تازشم نمی دونم این جمعیت حمایت از حیوانات این روزها داره چه کار می کنه؟
نغز و پر مغز نگاشتید.
ممنون.
معلومه هردوتون آدمهای خوشبینی هستید. ینی هم شما و هم اون خانومه.
چه خوب که متاسفانه می شود خوشبینی. وای به حال بدبینی.!!
لایک به پاسختون به آقای رشاد گرامی
لازم شد برم سراغ خروش فردوسی
البته یه ایشالله همون اول از طرف خودم می بایست می نوشتم. یادم رفت. چرا که دشمنان ما فقط دشمن شخص من یا رشاد نیستند. دشمن همه ی ملتند.
ایشالا به زودی مینویسه!
ولی یاد سعدی افتادم.........نقل به مضمون:
شخصی به نزد نوشیروان شد و گفت: خدای عزوجل فلان دشمنت برداشت.
گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت؟
بعله ما هم خندیدیم. به همین غلیظی. مرسی :)
یاد دوران اصلاجات افتادم... روزنامه میخریدم طاقت نداشتم برم خونه... تا عصر که برگردم ، تو کوچکترین فرصتها مطالب مهمش رو میخوندم... کجای تاریخ و زندگی اون روزها جاموندن؟ با به یاد آوردنشون حتی لبخندی خشک رو لبهامون نمیماسه!
اتفاقن یاد آوری آن روزها به من این امید را می دهد که دوباره خواهمش دید. و این مرا خوشحال می کند و لبخندم را می زنم.
و خنده ی من هم کوچه ی خلوت دلم را صدایی بخشید....
چه خوب.