با کلیک روی "بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم" ، غزل را با صدای خودم بشنوید:
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
.............
بوی بهبود به اوضاع جهان می شنوم.
......
ای صاحب فال بدان و آگاه باش که هرچه که حافظ در مورد تو گفته همه به کنار و این بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم به کنار.
خیالت تخت. برو و آسوده باش که همه چیز بر وفق مرادت خواهد شد. شک نکن. تویی که این وبلاگ را باز کرده ای منظورم است. آنهایی که این وبلاگ را نمی بینند را نمی دانم. شاید خیلی هم بدبخت تر یا خوشبخت تر بشوند. نمی دانم. والله و اعلم به حقایق الامور و ظرایف الوجود و طوایف الطیوف و ...........
سایهای از تو،
بر خوابهایی که نمیبینم،
سنگینی میکند.
بخواب،
میخواهم بیدار شوم.
.
شعر را با صدای خودم از اینجا با آهنگ رضایزدانی بشنوید.
محسن مهدی بهشت
به نظر می رسد بیش از یک قرن از ثبت این تصویر گذشته باشد. چیزی که همیشه به آن فکر می کنم این است که: اینان در طی روز چه می کردند. عمر که بماند.
جارو دستی، پخت و پز هیزمی، لباس شستن دستی، آب آوردن از لب چشمه، .........
چند نقطه را بنویسد تکمیل کنم.
شاید که نه، حتمن یکی از کارهایی که می کردند، حرف زدن بود. قصه گفتن شاید بهترینش بود. قصه هایی که شاید بسیاری از آن ها نوشته نشد و در همان اذهان جا ماند و در نهایت دفن شدند.
حرف زدن خارج از قصه هم رواج بسیار داشته. حرف هایی که پشت سر دوستان و آشنایان و همسایه و ها فامیل زده می شد. که بهترین نامش حرف های خاله زنکی است.
البته در این که می دانیم چه نمی کردند شکی نیست. رادیو و تلویزیون و ماهواره و اینترنت و گوشی هم راه و غیر همراه نداشتند. البته برای کارهای روزانه وسائلی اختراع شد. گیرم نه به وسیله ی این دو خانم. بهرحال در مجموع فقط ابزارهای دیگری برای همان کارها و حرف ها یافتند. ینی در واقع هنوز هم همان کارها را می کنند؟
مردانشان در غیاب اینان بیرون کار می کردند. کشاورزی، دامداری، چینی بند زنی، نعلبندی، نجاری، آهنگری، نانوایی، بقالی، فالگیری، .........
چند نقطه را بنویسید تکمیل کنم.
مدتی این مثنوی تاخیر شد.
.....
با کلیک روی هر یک از ابیات، صدای غزل را بشنوید
.....
دل به خوبان ندهد و از پی ایشان نرود
و اما ای صاحب فال بدان و آگاه باش که طبق معمول اوضاعت بیریخته. خاطرخواه کسی شده ای و حالا دیگه اون نیست. تو هم اون قدر به
ای مانده زیر شش جهت، هم غم بخور، هم غم مخور
کان دانه ها زیر زمین، یک روز نخلستان شود ....."حضرت مولانا"
هزار سال پیش، یا دقیقتر بگویم، پنجاه سال پیش، در سال اول دبیرستان یا سال آخر دبستان، با این بیت، روبرو شدم. همیشه و تا آن روز، چهار جهت را شنیده بودم. شمال و جنوب و مشرق و مغرب. ولی شش جهت؟
کلی مداقه کردم. آن روزها مانند امروزها، درها زیاد نبودند. حتا معلمین توصیه اکید داشتند که سئوالات خارج از درس نپرسیم. شاید می ترسیدند پاسخ را ندانند. یا این که ما با بازیگوشی های آن دوران، قصد دست انداختنشان را داشته باشیم که گاه همین بود. ما هم با گردن باریک تر از مو پذیرفته بودیم. خودم دست به کار شدم و چیزی کشف کردم و همان را تا به امروز پذیرفته ام. ولی چه بود؟
انسان را در مرکز یک مکعب تصور کردم. که غیر از راست و چپ و جلو و عقب، بالا و پایینی هم برایش هست. که می شود، شش جهت.
ادامه مطلب ...آن شب،
ترانهای
در سکوت یاسهای قبل از طلوع
زمزمه میشد.
خلوت ِ بیصدای رویا.
***
دیوارهای کوچهای بنبست
نگاه را لبریز از واژههای رکیک عشق میکرد.
بی مدد کلمه ای.
خلوت ِ بیصدای رویا.
***
در دشتهای میسوری
براندو را دیدم
که گلویش میشکافت با دشنهای
به تیزی نگاه شیرین، در رویای فرهاد.
خلوت ِ بیصدای رویا.
***
واژهها را بهخاطر نمیآورم.
شب.
پاییز،
با خش خش برگهایش بر پهنهی پیادهرو
خاطره.خاطره.
خاطره.
خلوت ِ بیصدای رویا.
محسن مهدی بهشت