دو ماهنامه آیین گفت و گو،
با صاحب امتیازی و مدیر مسئولی آقای سید محمد خاتمی
امروز بر پیش خوان روزنامه فروشی ها نشست.
ادامه مطلب ...
با گرم کنی سیاه رنگ با آرم نایک بر هفتاد نقطه ی لباس، ورجه وورجه کنان، کنار خیابان و بر لب جوی آب می دوید. خیس عرق. اسوه ی سلامت جسم. گاه به عقب نگاه می کرد. به نظر می رسید می خواهد از خیابان بگذرد. نزدیکش شدم. صدای نفس های هو هو گونه اش هم شنیده می شد. نگاه عاقل اندر سفیهی به من مسکین در این جلوه از زندگی، یعنی ورزش انداخت. با توجه به همین نگاه، شرم کردم از پرسیدن آدرسم.
همان گونه ورجه وورجه کنان به چپ چرخید. و با استفاده از خلوتی خیابان تمام پهنای آن را دوید. با سرعت هر چه تمام تر. اما در پیاده رو مقابل آهسته کرد. چرا که ممکن بود با کله برود توی کله پاچه فروشی.
برگشت. ایستاده بودم و نگاهش می کردم. حالا دیگر من عاقل بودم و او سفیه. حالتش نشان داد که شرم کرد. سرش را پایین انداخت و وارد کله پاچه فروشی شد.
خب پهلوون، کله پاچه تموم می شد اگه وای میستادی ازت می پرسیدم:
این ورا دستشویی کجاست؟
من در یک اتاق شش تخته هستم. وقتی وارد اتاق مان می شوید من سمت راست دم پنجره هستم. ینی فقط طلوع آفتاب را می بینم. شوربختانه. گاه تخته های این اتاق کمتر می شود. ینی آدم های ِ تخته هایش، نه خود تخته هایش. مگر این که به دلایل زیادی که خودم هم نمی دانم به یک اتاق دو تخته یا بیشتر، ولی، کمتر از شش تخته نقل مکانم می دهند.
امروز دو تخته بودیم. من و بیمار بغل دستیم. دکتر بود. ینی بیمار بود ولی دکتر بود. از لقمان الدوله ادهم می گفت. دکتر لقمان الدوله ادهم.
جوری تعریف می کرد که انگار خودش دیده. ولی ندیده بود که. حتمن از حکایت نامه ی طب ایرانی نوشته ی خودش می خواند.
***
دکتر لقمان الدوله مردی صریح اللهجه بود. گاه گاهی در مطب حرف هایی می زد که شنیدنی است. می گویند روزی یکی از خانم های رجال به مطب او رفت. مانند هر کس دیگر او را در اتاق انتظار نشاند و گفت صبر کنید تا کار مربضی که قبل از شما آمده تمام شود.
خانم مزبور اخم ها را در هم کرده و با عصبانیت گفت: شما مرا می شناسید؟ دکتر به سادگی گفت: خیر!
آن خانم گفت که من خانم فلان السطنه هستم! دکتر هم که از این حرف ها زیاد شنیده بود با نهایت ادب گفت: خانم خیلی معذرت می خواهم، پس روی دو صندلی بنشینید تا رعایت احترام به شوهر شما هم شده باشد.
مردی که هر روز با سگی از این خیابان می گذشت، مرد.
خودش نه.
سگش.
هر دو.
***
زندگی شاید یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد. فروغ
به مرده گفتم:
جاتو باهام عوض می کنی؟
لطفن؟
چیزی گفت که نفهمیدم. به زبان مرده ها حرف می زد. حتمن.
از او جدا شدم و چند قدمی که جلوتر رفتم، پایم به سنگی گیر کرد.
تلو ... تلو .... تلو ...... لو .. و ..... خوردم. نیافتادم.
فهمیدم.
گفت:
نع.
زیر درخت گردوی نه چندان کهنسال ولی با گردو های فراوان ولی نه مرغوب، به اتفاق چند تا از بروبچه ها و بزرگان فامیل هر کدام چوبی در دست، گردو ریزان داشتیم. سوفیا چهار زانو نشسته بود و دامن چیت آبی رنگ با گلهای سفیدش را روی زانوهایش کشیده بود. شاید هم پیش بندش بود نمیدانم. گردوی دوردستی را نشان کردم و با چند ضربه که آخریش به آن خورد، زدمش. گردو نه گذاشت و نه برداشت و با شدت هرچه تمام تر خورد روی دست استخوانی و نحیف سوفیا......
ادامه مطلب ...
این که مرحوم پدر، به بنده نان حلال داده و من حرامی نخورده ام، هیچ دلیلی نیست بر این که من نیز نان حلال در می آورم و به فرزندانم می دهم.
آیا فهم این مطلب، چون حل یک معادله ی N مجهولی در فضای توپولوژی است؟
ما درون را ننگریم و حال را
ما برون را بنگریم و قال را
****
کسی مشکلی با این حال ما دارد؟