بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

یک آگهی

روزی ایمیلی برایم رسید. از این ایمیل های فورواردی. پر از مهربانی و آرامش و دوستی و فداکاری و .........، سطری از آن را به یاد دارم. پیشنهاد کرده بود، هرگاه کسی در جایی یک آگهی تبلیغاتی به طرفمان دراز کرد، دستش را رد نکنیم و آن را بگیریم. بعدش می توانیم حتا بدون نگاه کردن به آن، دورش بیاندازیم.  من کم و بیش همیشه این کار را می کردم. از آن پس، بیشتر. معمولن هم روبروی دانشگاه و یا در بیسچاراسفند این قبیل آدم ها زیادند.

چند روز پیش هنگام برگشتن از آن جا، توی اتوبوس آگهی ها را می خواندم. چشمم به این یکی افتاد. خیلی دور شده بودم. آن را گذاشتم لای نامه ی باستان و دیدن بقیه را گذاشتم برای شاید وقتی دیگر.

می دانید؟ حس  می کردم، حس می کنم، حداقل چیزی که به او بدهکارم،

یک لبخند است..........


نظرات 18 + ارسال نظر
سروی چهارشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 00:59 http://matrook.blogsky.com/

همیشه این جور کاغذها را می گیرم . خیلی دلخور می شوم وقتی می بینم چند قدم آن ور تر - روی زمین - پر است از همین کاغذها که مچاله شده رها شده اند . به نظرم یک جور تحقیر است برای کسی که پخششان کرده .

حتمن می گذارمشان در کیفم و تا به خانه برسم نگهشان می دارم .

تازگی ها هم که مد شده با انگشت اشاره می کنند به آدم و با صدای بلند می گویند : " شما " ... بعد که نگاهشان می کنی محک می گویند " بله ... شما ... این برای شماست " و کاغذ را می دهند به دستت . این طور انتخاب شدن برای من جاب است .

وقتی هم که آگهی های کلاس های تست و کنکور را به دستم می دهند کلی کیف می کن-م . با خودم می گویم یعنی نفهمیده اند که من دخترک 18-19 ساله نیستم ... نفهمیده اند که سی سالم شده . به سی ساله ها نمی مانم حتمن .

البته شاید این طور نباشد و آن ها این طوری فکر نکنند ... مثلن شاید فکر می کنند که من فرزند 18-19 ساله ای دارم و بخاطر همین تبلیغ را به دستم می دهند .

دی:

این کار تریک جلب مشتری است. تازه درست شده. بعدها شاید شاهد این باشیم که یکی از پشت بیاید و دست روی چشمتان بگذارد و بگوید:
اگه گفتی من کیم؟
..........

آرمین سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 21:03 http://nagoftehaa.mihanblog.com/

"رای نمیدم" در رابطه با لینکی بود که براتون فرستادم

منو به دوزاری کجم ببخش.

فلورا سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 19:48

نه، منظورم خوانشی به سبک خوانش شاهنامه در وبلاگ پروانه بانو هست با تحقیق و تفحص البته!
باور کنید خیلی بحث های خوبی میشن... شاید هم بشه چاپشون کرد و اسمشون رو گذاشت "خیام به سعی مهدی بهشت" یا "خیامیه های بعد از بیست وسه"

احساس نمیکنید که من خیلی خوشم؟ می نخوردم ها، امروز وقتی برمیگشتم تو راه حدود 25 تا رباعی از خیام خوندم که حسابی منو ساخته بهتر از هر شراب انگوری ای از بهترین درخت رزان

همان هایی که خانم پروانه در وبلاق وزینشان می چسبانند خب از همان صداهایی که می شنویم است.
ولی بانو..::
خوش به حالتان که خواندن این حدود 25 رباعی شما را مست می کند. چرا که دیگر شراب هم ما را جز تا کنار بستر خوابمان نمی برد...................
شراب هم شرابهای قدیم...............
از کلمات قصار سلطنت طلبان آن ور آب..............

فلورا سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:55

خب من هیچوقت اون حالی که دوستان پخش کننده تراکت گفتن رو درک نکردم... اما هیچوقت هم دلم نیومده که چند قدم اونور تر بندازمش دور... حداقل تا خونه میبرم شون... اگر بشه پشتش یادداشت مینویسم یا... حتی بعضی هاشون مثل تراکت های نمایشگاه های عکاسی و خوشنویسی که مزین به عکسی و هنری هستن میذارمشون لای کتابهایی که اغلب میرم سراغشون تا نشانه ای باشن برای مراجعه بعدی... خب یه یادگاری کوچک میشن از اون نمایشگاه

آقای مهدی بهشت یه پیشنهاد بدم؟؟
اینجا یه دوره خوانش رباعیات خیام راه بندازین ... باور کنید تو بهار خیام خوندن خیلی میچسبه... ازطرفی فکر میکنم شما خیلی روحیات خیام گونه دارین! ببخشید اگر جسارتی شد

ما عمرن جسارت کنیم رباعیات خیام بخوانیم. وقتی آن ها را احمد و محمد رضا خوانده اند. البته وقتی می فرمایید بخوانیم فکر می کنیم منظور مبارکتان خواندن در وبلاق وزین صداهایی که می شنویم است.
ولی به بهترین شیوه احمد و محمدرضا کار راتمام کرده اند.
ما با خواندن دوباره آن ها فقط خودمان را دست انداخته ایم.

فلورا سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:49

خب من هیچوقت اون حالی که دوستان پخش کننده تراکت گفتن رو درک نکردم... اما هیچوقت هم دلم نیومده که چند قدم اونور تر بندازمش دور... حداقل تا خونه میبرم شون... اگر بشه پشتش یادداشت مینویسم یا...

آقای مهدی بهشت یه پیشنهاد بدم؟؟
اینجا یه دوره خوانش رباعیات خیام راه بندازین ... باور کنید تو بهار خیام خوندن خیلی میچسبه... ازطرفی فکر میکنم شما خیلی روحیات خیام گونه دارین! ببخشید اگر جسارتی شد

راستش خواندن رباعیان خیام از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که اشک در چشمان مبارک ما می آورد...........
وقتی رباعیات خیام را شاملو می خواند و همان رباعی را شجریان می خواند، گیریم به شکل دیگر، ما عمرن به خودمان جسارت خواندن دوباره آن ها را بدهیم.
ما در وبلاق وزین صداهایی که می شنویم همه چیر می خوانیم، مگر رباعیاتی که شاملو از خیام خوانده و نیز غزل های خود احمد.

آرمین سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:10

ما که از اول رای ندادیم از این به بعدم رای نمیدیم . اینجوری نه سیخ میسوزه نه کباب

رای؟ ندادی؟ کی؟ کجا؟ اول؟ از؟ سیخ؟ کباب؟
اصلن مگه من حرف رای زدم؟

الی سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 09:26 http://www.eliohamed.blogsky.com

اولین باری که واسه آتلیه تراکت درست کردیم همین 3 سال پیش حتی اونقدر پول نداشتیم که 1000 تا چاپ کنیم...200تا چاپ کردیم و من گفتم خودم میرم پخش میکنم...
با همین تیپ همیشه رفتم بهارستان...که مرکز کارت عروسیه...
تصورش هنوز هم درد آوره ...نگاه های مردم...نگرفتن..و...
از همه در آور تر وقتی بود که با تعجب ازم میگرفتن اما چند قدم اونور تر می انداختن زمین...
منکه پول دونه دونه اش رو داده بودم خیلی زورم میگرفت...
من همیشه میگیرم. میذارم تو کیفم. وقتی رسیدم خونه میریزم دور...این بهتره...
راستی چرا به من سر نمیزنی؟؟؟؟؟

خب آره. میندازن دور. خیلی وقتا دور نشده میندازن دور.
شما یک مدتی نبودی. خیلی وقت. این بود که لینک شما رو برداشتم. دوباره لینکو فعال می کنم.

سارا خانوم سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 00:00

راستی رفیق
عکسو...........عکسو عشق است......خیلی این تیپ برازندتونه.....به دیده خواهری..........
خوش باشید و همیشه شاداب.........در کنار خانواده

ممنون.
شادزی

سارا خانوم دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 23:57 http://sokotamazrezayatnist.blogsky.com/

سلام رفیق
دوباره اومدم خوندم و خواستم پیام بزارم......کلی خوندمتون.....
خوب......باید بگم شکه شدم این متنو دیدم
خر کیف شدم که ........هنوز مردم امیدوار زندن و نفس میکشن........و امید میدن
======================
و اما من............
تجربه پخش کردن تبلیغات رو داشتم..........
یه بار خواستم به یکی از دوستام که راه درامدش همین بود کمک کنم...........
و باید کلی اگهی پخش میکردیم تو خونه ملت..........
به قول تهرونیها......بالا شهریها.........
خلاصه راه افتادیم و رفتیم محله احمقها.........
یادمه حتی یکی از احمقها با دوستم بحثش شد که چرا اینهمه میریزه تو خونش و حیاط منزلشونو کثیف میکنه..........
وضعی بود
دوستم گناهکی میگفت تازه امروز خوبه.......
کمه........اکثرشو پخش کرده............
خیلی بدم اومد...........از اینکه نسبت به این افراد بی تفاوت بودم............
===========================
اینکه چرا مردم به دیده ترحم نگاه میکنن به فکر الوده و احمقانشون برمیگرده
باید ادم خودش قوی باشه
من بازاریابی کردم..........یادمه اوایل کار خجالت میکشیدم...
وقتی میرفتم و صاحب کار رو با کلی زبون بازی راضی میکردم که سفارش کارشو به شرکت ما بده........
حتی فحش میدادم به خودم........میرفتم و شبها کلی اشک میریختم.........که من .......منی که ضریب هوشی اله و مدرک بله داشتم........به این روز افتاده بودم که باید دنبال دوم یه مشت تازه به دوران رسیده میدویدم و تحقیر کردنشونو تحمل میکردم بلکه پورسانت بیشتری بگیرم..........
ولی یه روز..........دوست پدرم منو کشید کنار و گفت : حتی اگر یه رفتگر شهرداری با غرور و افتخار کارشو کنه........کسی که از کنارش رد میشه بهش احترام میزاره....غرور که احترام میاره.............پس نزار کسی تحقیرت کنه.......ضعف نشون بدی........درسته قورتت میدن
از فردا..........یه تیپ شیک و ساده میزدم.....و چنان جدی میرفتم تو خر مردای گرسنه.....و جالب ترین بخش قضیه.....مردانی که هفته گذشته.....به چشم خریدارانه ای تنمو ورانداز میکردن و بعد با منت کاتالوگ رو گرفته و گفته بودن بعدا تماس میگیرن..........میپرسیدن : چطوری باید سفارش بدیم.....؟
یاد گرفتم............که اگر کسی با ترحم نگاهت کرد......چشمات غرور و عزت به نفستو نشون نمیده.....
ادم ............در بدترین شرایط......باید مغرور باشه..و بدونه میتونه..........
==================
داستان تعریف کردم برات
اخ........دلم برای خیابونای کثیف و شلوغ و عوضی تهرون تنگ شده
واسه بچه جنوب شهری.........واسه گنده لاتاش.......
واسه بالا شهریهای تازه به دورا رسیدش.........
واسه مردم با فرهنگ و .............
دلم واسه خوب و بدش به یه اندازه تنگیده........
باورت میشه؟

تجربه هات خیلی خوب بود. امیدوارم رهگذران اینجا ببیننش. رهگذرایی که یه وختی ممکنه گذرشون به این جا بیفته. خودمن اصلن این کارارو نکردم. در نتیجه حسش رو نمی دوم چه جوریه. ولی کارایی کردم که با آدما سروکار داشتم. مثل فروشندگی مثلن. اونم کتاب. طرف میومد و وای میساد نگات می کرد. خب چی می خوای؟ باید ازش می پرسیدی. بعدش کلی فکر می کرد و گاه بدون این که حرفی بزنه می رفت.
حتا کتابارو نگاه نمی کرد که تو ام کاری به کارش نداشته باشی. چون معمولن کتابفروشی تماشاچی زیادداره. اشکالی هم نداره. ولی یارو وای میساد و بر و بر نگات می کرد.
یا کتاب می خرید و می رفت و فرداش می اومد و می گفت این کتابو داره. کاملن معلوم بود که خوندتش و حالا بیا و بگو تو نمی تونی پسش بگیری.........

آرمین دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 21:32 http://nagoftehaa.mihanblog.com/

آقا محسن این لیک رو بخونید . من 99% احتمال میدم که این قضیه عملی بشه . خیلی وقته به این نتیجه رسیدم چون تنها راه ممکن همینه
http://deh.forofer.in/?p=27002#more-27002

شاید بدتر از اینم بشه.

فروزان دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 21:11

نمی دونم چرا گریه ام گرفت
نگی چقدر بی جنبه است
ولی از خوندن این نوشته های خنده آور گریم می گیره
بغضی توش هست که گفتنی نیست

یکی دیگه ام همینو گفت. بی کامنت گذاشتن.

حسام دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 18:07 http://hessamm.blogsky.com

ولی من هیچوقت آگهی هایی که می دونم به کارم نمیاد رو نمی گیرم. مثلا این آگهی های کلاس زبان یا کلاس های کنکور و این چیزا. چون فکر می کنم بالاخره یه کسی یه خرجی کرده، آگهی چاپ کرده داره پول تراکت پخش کن می ده که آگهی برسه دست مخاطبینش، من اگه بگیرم خب یکیش هدر رفته... برای همین نمی گیرم. البته دیدم که بعضی از این تراکت پخش کن ها بعد یکی دو ساعت رفتن یه جایی یواشکی همه رو ریختن توی سطلی چیزی. حتما بعدشم می رن می گن تمام آگهیا رو پخش کردیم.

ولی این آگهی هم جمله آخرش بو داره!

آگهی نگرفته رو از کجا می دونی کلاس زبان و ایناست. البته همه شون اینجوریی کلن. توی همه عمر من این اولین آگهیه که کلاس زبان و اینا نبوده.
ببینم می تونی برای این بنده خدا حرف در بیاری؟
خب اینجا هر کی راس راس راه می ره میگن بهش فتنه. خب اینو نوشته که بگه من فتنه نیستم.

نیلوفر یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 23:10

آقایی تعریف میکرد که روزی کسی آگهی پخش میکرد و فقط به خوش تیپ ها و آقایون میداد یعنی به افراد انتخابی خودش ،وقتی میخواستم از برابر او ، رد شوم خودم را طوری گرفتم که یعنی به من اگهی بدهی یا ندهی فرقی نمیکنه و همین طور که بی تفاوت رد میشدم دیدم که دستش را به طرفم دراز کرد من آگهی را گرفتم . ولی خودم را نباختم و به سرعت دور شدم که آنرا بخوانم و ببینم چه نوشته است ؟ از سر پیچ کوچه اول که رد شدم با عجله شروع به خواندن نمودم . نوشته بود شما که مو های سرتان میریزد از شامپو ........ استفاده کنید و مو های خود را از دست ندهید .

آروین یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 22:30

ببین من خیلی عذاب وجدان گرفتم راجع به این چیزا... اینایی که فال می فروشن، شیشه پاک می کنن، تراکت پخش می کنن... یه جوری باهاشون برخورد می کنم که انگار درختند، انگار شئی اند... خودم ناراحت می شم، بعد تو دلم می گم خب می خوای ردشون کنی لااقل با لبخند رد کن نه اینکه یه جوری بشون محل نذاری که انگار وجود ندارند...نمی دونم شاید به خاطر اینه که به قانون جنگل اعتقاد دارم! اما به هر حال آفِر دادن نباید با مزاحمت باشه و این حق ماست!

بنده خداها کنار دیوار وای میسسن و دستشونوبا یک تراکت به طرفت دراز می کنن. حتا جلوی حرکتتم نمی گیرن. این کجاش مزاحمته.
حالا اییی گاهی یکی گیر میده از اونایی که شیشه پاک می کنن و فال می فروشن. من که فالو حتمن می خرم. ولی تراکتیا نه. اونارو ندیدم به زور متوسل بشن.
راستی اگه به قانون جنگل اعتقاد داشته باشی همون روز اول میخورنت.

آرمین یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 22:09

من درمورد این کار فکری نمیکنم . کار کاره . من هیچ کاری رو بد نمیدونم همین که از راه حلال پول دربیاد برای دنیا و آخرت آدم بسه .
من این برام تعجب آور بود که مردم با ترحم نگاه میکردن . چرا باید ترحم کنن ؟

بیخیال مردم. نود درصدشون گه گیجه دارن. بعدشم در قضاوت در مورد خودشان، خیال می کنند خیلی جایگاه رفیعی دارند. خیلی خوبند. خیلی باکلاسند. خیلی ........ خیلی .......... و همه چیزهای خیلی خوب دیگرند.

آرمین یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 22:05 http://nagoftehaa.mihanblog.com/

آهاااااااااااااااان حالا شد . به این میگن یه عکس مثبت. توش سیگارم نداره . خنده ام داره

خنده توی همه اش بود. ولی مخفی بود.

آرمین یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 21:56 http://nagoftehaa.mihanblog.com/

هوراااااااااا اول شدم . آهای ملت آزاده من اول شدم . اینی که میبینید اول شده کسی نیست جز آرمین ...
همون آرمینی که همیشه اوله . همه منو نیگا کنید . خاب مدال من کو؟

خودمونیم خدا میدونسته به خر شاخ نداده

همین که اول شدید می شودمدال شما. افتخار از این بالاتر؟
در ضمن یکی از بهترین موجودات عالم خر است.

آرمین یکشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 21:20 http://nagoftehaa.mihanblog.com/

من یه بار این کارو کردم . ینی یه کاری راه انداخته بودیم که بدجوری احتیاج به تبلیغات داشت . خلاصه چند هزارتا از تبلیغات رو دادیم کارگرا ببرن پخش کنن . دو هزارتاش موند رو دستم. تصمیم گرفتم با دوستم برم تو شلوغ ترین جای شهر تبلیغاتمون رو پخش کنیم. دوست داشتم ببینم چه حسی داره . یک ساعت اول خیلی خوبه ولی یه سری از جمعیت هستند که صدبار اون خیابونو بالا پایین میکنن و فقط همون بار اول ازت کاغذو میگیرن . اونجاست که اعصابت خورد میشه . میبینی 4 ساعت وایسادی هنوز هزارتا تموم نشده و از همه جالبتر نگاه ترحم آمیز مردم بود . اون نگاه منو اذیت نمیکرد چون کارم این نبود و فقط برای تجربه جدید تو زندگیم داشتم اون کارو میکردم ولی احساس کردم واسه کسی که شغل اصلیش این باشه خیلی دردآور باشه.
ولی از اون به بعد همیشه سعی کردم بگیرم

شاید کسی که اینو پخش می کرد خودش الزامن چاپ کننده اون نباشه. شاید کارش این بوده و پولی هم بابتش گرفته.
من بیشتر به سرچشمه آگهی فکر می کنم.

ولی از این گذشته، چرا درمورد این کار این جوری فکر می کنی؟ کاره خب. کار سختیه ولی کاره. اصلن همه کارا سخته.
حالا کاری که مستقیمن با آدما روبرو باشی خب خیلی سخت تر. ولی کاره.

امروزم اول شدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد