ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
دکتر اسماعیل خویی
فردای شبی از شبهای شعر همیشگی در دانشسرایعالی تهران، در اوایل دهه پنجاه، در کلاس درس متدولوژی علم از استاد،دکتر اسماعیل خویی پرسیدم:
استاد! به نظر شما شاملو پیر نشده؟-چطور؟
- شعرهای شاملو از دوران جوانیاش دیگر اثری ندارد. البته شعرهای خیلی از شاعران دیگر نیز این گونه اند. ولی به طور مثال آخرین کتاب فروغ فرخزاد بهترین کتاب اوست .
-خب فروغ شانس آورد که وقتی دراوج کار هنریش بود مرد. حرفت در مورد شاملو چیست؟
- دیشب هر چه از او خواستیم که نازلی را بخواند، نخواند. میگفت که یادم نیست. تا اینکه کسی متن شعر نازلی را به وی داد و او هم خواند.
دکتر پرسید، شاملو برایتان نخواند:
"بر زمینه سربی صبح
سوار
خاموش ایستاده است
و یال بلند اسبش در باد
پریشان میشود.
خدایا خدایا
سواران نباید ایستاده باشند
هنگامی که
حادثه اخطار میشود.
کنار پرچین سوخته
دختر
خاموش ایستاده است
و دامن نازکش در باد
تکان میخورد
خدایا خدایا
دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته
پیر میشوند." ؟
- چرا خواند.
استاد را تا به آن روزآن قدر خشمگین ندیده بودم.
- شما چه میخواهید؟ شما از شاملو چه میخواهید؟ شما اصلن در این شعر تاملی کردهاید؟ شما میخواهید شاملو تفنگ بردارد و شلیک کند؟ شما از یک شاعر چه توقعی دارید؟ شاعر تفنگ ندارد. شاعر مرد جنگ نیست. شاعر توانایی خون ریختن را ندارد. بگویید شعر را نمیفهمید. بگویید با شعر بیگانه هستید و خودتان را خلاص کنید............
دکتر گفت و گفت و گفت و گفت.
و من لال و لال و لال و لال، ماندم.
در آن لحظه، خودم هم نمیدانستم که:
ستاره باران جواب کدام سلامی هستم
به آفتاب
از
دریچه تاریک.
سخنانِ اسماعیل خویی به هنگامِ دریافتِ جایزهی فردریش روکرت: خبرِ برنده شدن جایزه ی فردریش روکرت، همراه با احساسِ سرافرازی، نیشخندی بد خواهانه از یک پیروزیی تلخ و شیرین نیز بر لبان ِ من نشاند.from Ettelaat.net اطلاعات.نت
شهرزادنیوز: سانسور به نامِ یک شاهِ زمینی، اما، فرق دارد، فرقها دارد، با سانسور به نامِ خدای آسمانها. سانسورچیان ِ شاه وظیفهی اداریی خود را انجام میدادند، تنها برای دریافتِ حقوق، و بسا که با وجدانی ناآرام. سانسورچیان ِ فرمانفرماییی آخوندی، اما، در پندارِ خود، تکلیفی دینی را انجام میدهند، برای پیش بردنِ کار ِ دینِ خدا و، در نتیجه، رفتن به بهشت. جایزه فریدریش روکرت شهر کوبورگ آلمان، به اسماعیل خویی اهدا شد. وی هنگام دریافت جایزه، طی سخنانی، به وضع سانسور و فشار و اختناق در ایران پرداخت. اسماعیل خویی متن کامل سخنرانیاش را برای چاپ در اختیار شهرزادنیوز قرارداده است، که میخوانید: خانمها، آقایان! درود بر شما. خبرِ برنده شدن جایزه ی فردریش روکرت، همراه با احساسِ سرافرازی، نیشخندی بد خواهانه از یک پیروزیی تلخ و شیرین نیز بر لبان ِ من نشاند. چه میخواهم بگویم؟ بگذارید روشن کنم. فرمانفرماییی آخوندی نامی که "جمهوریی اسلامی" در زبان و بیانِ من دارد- یک دو سالی پس از به روی کار آمدن، به نخستین و شاید تاکنون بزرگترین جنایتِ اجتماعی و تاریخیی خود دست یازید: که همان، همانا، "انقلاب ِ فرهنگی" بود برای "پاک سازی" و "بازسازی"ی دستگاهِ آموزش وپرورش ِ ایران. نخستین گامِ این جنایت بستنِ دانشگاههای کشور بود. و من نخستین دانشیاری بودم، از دانشگاهِ تربیت معلم، که از کار برکنار شد- بی هیچ گونه حقوقی. انگار نه انگار که من نزدیک به بیست سال در این دانشگاه کار کرده بودم. و، تازه، این آغازهی بی سر و سامانی من بود. عضو بودنام در "هیاتِ دبیرانِ کانونِ نویسندگان ِ ایران"، که پشتیبانی از حقِ انسانی و جهانیی "آزادیی بیان" را نخستین و بنیادیترین وظیفهی خود میدانست و میداند، و دوستیی نزدیکی که بیرون از هیات دبیران کانون نیز با کارگردانِ تآتر و شاعرِ انقلابیی ایران سعید جانِ سلطانپور میداشتم، یک ماهی پس از دستگیر شدن ِ او در شب دامادیاش، و درست در همان روزی که در بامدادش او را در زندانِ اوین تیرباران کردند، مرا از" خانه به بی خانگی" و آوارگی کشاند. بیش از دو سال در میهنِ خود پنهانی زیستم. و، سرانجام، ناگزیر شدم به پاکستان بگریزم و، چند هفته بعد، با شُشهایی پر چرک و تنی تبدار، از آنجا به ایتالیا بروم و، سه ماهی بعد، از آنجا به انگلستان راه یابم و پناهنده شوم. من در زمانِ شاه نیز چند سالی "ممنوع القلم"، و حتا "ممنوع التدریس" نیز، شده بودم. سانسور، میخواهم بگویم، از نوآوریهای انقلابیی فرمانفرماییی آخوندی نبوده است. سانسور به نامِ یک شاهِ زمینی، اما، فرق دارد، فرقها دارد، با سانسور به نامِ خدای آسمانها. سانسورچیان ِ شاه وظیفهی اداریی خود را انجام میدادند، تنها برای دریافتِ حقوق، و بسا که با وجدانی ناآرام. سانسورچیان ِ فرمانفرماییی آخوندی، اما، در پندارِ خود، تکلیفی دینی را انجام میدهند، برای پیش بردنِ کار ِ دینِ خدا و، در نتیجه، رفتن به بهشت. این که آیا همگیشان از باوردارندگانِ راستینِ اسلاماند یا در میانشان فریبکارانی دروغکردار نیز راه بردهاند، در برآیندِ کار چندان تفاوتی نمیکند. باری. پس از انقلاب، از من، در ایران هم که میبودم، کتابی چاپخش نشده بود. در تبعید بود، اما، و به ویژه پس از غوغایی که کتابِ "آیههای شیطانی"ی سلمان رشدی در جهان ِ اسلام برانگیخت، که کارِ سانسور، در پیوند با من، از "ممنوع القلم" بودن فرا گذشت و... سرانجام دانستم که به "ممنوع النفس" بودن هم انجامیده است. فتوای "امام خمینی" به کُشتنی بودنِ سلمان رشدی و ناشراناش نزدیک به همهی نویسندگان، شاعران، هنرمندان، اندیشمندان و پژوهشگران ِ آزادیخواه ِ جهان را، همرای و همآهنگ، به پشتیبانی نمودن از حق ِ انسانی و جهانیی سلمان رشدی در پیوند با آزادیی بیان فرا خواند. در روندِ این هماندیشگی و همکرداریی خجسته، طوماری روزافزون از چندین و چند هزار نام داشت پدید میآمد که در آن چندان نشانی از نویسندگان و شاعران و دیگر هنرآوران ِ ایران دیده نمیشد. جاودانیاد نادر جان نادرپور در آمریکا و من در اروپا نخستین شاعرانی بودیم که پیشاهنگ ِ گرد آوریی امضا از این فرهنگآفرینان شدیم. فرمانفرماییی فرهنگکش و هنرستیزِ آخوندی از کارِ ما دو تن سخت به خشم آمد و، در نامهای رسمی، به کتابخانهی ایران دستور داد تا کتابهای ما را از قفسههای خود برچینند و از رسانههای همگانیی خود خواست که از ما جز به افشاگری، یعنی جز به بدی و دشنام، هرگز نامی به میان نیاورند. نادر جانِ نادرپوررا نمیدانم. خود من، اما، از آن پس، به ویژه یکی از نامهای آشنای ستونِ "اخبارِ ویژه" در روزنامهی کیهانِ تهران بودهام، که سردبیر ِ آن، حسین شریعتمداری، نمایندهی ویژهی امام چهاردهم، "رهبرِ معظمِ انقلاب و ولیی امرِ مسلمینِ جهان، "حضرتِ آیتالله سید علی خامنهای"ست. اینها چند تایی از لقبها و عنوانهای این آخوندِ شاه خدا خودبین، آدمکش، مردمخوار، ایرانستیز، هنرستیز، زیباییستیز، شادیستیز، زنستیز، فرهنگستیز، جهانستیز و بی همه چیز است. در این ستون، "شاعر(ی) فراری و ضد انقلاب" که من باشم، دریک و همان زمان، هم "کمونیست"ام، هم "سلطنتطلب" هم "صهیونیست" و هم "نوکر و جیرهخوارِ آمریکا" یا "استکبارِ جهانی"! و شگفتا که تاکنون گویا هیچ کس، از نویسندگان ِ این روزنامه، به سردبیر ِژرفاندیش ِ خود یادآور نشده است که یک شاعر، هر اندازه نیز که "فراری و ضد انقلاب" باشد، باز هم نمیتواند همهی این صفتهای ناهمخوان را با هم داشته باشد. باری. و اما داستان به همین ستون در روزنامهی "کیهانِ تهران" پایان نمیپذیرد. چندین سال پیش، پلیسِ آلمان تنی از آدمکشانِ فرمانفرماییی آخوندی را دستگیر کرد و، در جیب یا ساک یا هر کجای دیگرِ او، فهرستی یافت از ایرانیانی که سردمدارانِ این فرمانفرمایی میخواستهاند و میخواهند سر به تنشان نباشد. من، خود، این فهرست را بعدها در فیلمِ "جنایتِ مقدّس"، ساختهی دوست هنرمند و ستیهندهام رضا جانِ علامهزاده، دیدم. در لندن، پلیس ِ انگلستان، شاخهی ویژه، بود اما، که به من هشدار داد تا چشم و گوش ِ خویش را باز و نگران ِ همه سو داشته باشم: چرا که نامِ من نیز در این فهرستِ شوم آمده است. از آن پس نیز همین پلیس بوده است، بیش و پیش از همه، که نگذاشته است و امیدوارم نگذارد تا این شاعر کُشتنی، دور از میهن، از سوی فرمانفرماییی آخوندی دچار آید به "تیرِ غیب"! مایهی هراسِ بزرگ من این نیست، با این همه. فرمانفرماییی آخوندی میکوشد تا تبعید ِ جغرافیاییی من به تبعید تاریخی و فرهنگی نیز بدل گردد. هراسِ بزرگ ِ من از این است که تبعیدِ من از خاکِ میهنام مرا از تاریخ ِ تکاملِ شعرِ امروزین ِ ایران دور و بیرون بدارد. هر شعری در همان هنگام که سروده میشود، و به طور کلی هر کارِ هنری هم در زمان ِ آفریده شدناش، به گمان من، باید به مادر- فرهنگ ِ خویش راه یابد: و گرنه، در یاد ِ زنده و بالندهی آن فرهنگ، به یک یادمانِ به هنگام ِ تاریخی بدل نخواهد شد. بیدلِ دهلوی، در میان ِ پارسیزبانانِ هند، میگویند، جایگاه و پایگاهی همچون حافظ در میانِ ما دارد. در ایران، اما، تا دوست و برادرِ بزرگ و بزرگوارم دکتر محمدرضا جان ِ شفیعی کدکنی گزینهای از غزلهایاش را درنیاورده بود، کمتر کسی حتا نامی از او شنیده بود. نمونهی دیگر و نزدیکتر به ما ابولقاسمِ لاهوتی ست که، به راستی، هیچ چیز از دیگر شاعرانِ همزمان ِ خود کم نمیداشت؛ اما، پرتاب شدناش به بیدرکجای شوروی نگذاشت کار ونام ِ او در بافتارِ فرهنگِ شعریی دوران ِ پس از انقلاب ِ مشروطیت گره بخورد با دیگر شعرها و کارها و روندها تا او نیز تنی از شاعرانی به شمار آید که زمینهسازان ِ انقلاب ِ نیمایی بودند. دورانِ ما، البته، دورانی دیگریست. انقلاب ِ الکترونیک فاصلههای جغرافیایی را از میان برداشته است. و فرمانفرماییی پیشا قرون وسطاییی آخوندی، در کارِ سانسور نیز، همچنان که در هر زمینهی دیگری، به راستی نمیتواند همانندانام و مرا از تاریخ ِ شعرِ امروزینِ ایران بیرون بیاندازد. کوششِ خود را، البته، میکند. و در برابرِ این کوشش است که جایزههای پُرارجی همچون جایزهی "نگهبانان حقوق بشر"، که درسال 2003 به من داده شد، و جایزهی فریدریش روکرت، یعنی، جایزهی شهرِ کوبُرگ، که امسال من به دریافتاش سرفراز میشوم، به شاعرِ دورافتاده از میهنی همچون من - و، خبر آن در پژواکها و واتابهای جهانگیر ِ خود، به همانندانم- یاریی بسیاری میرساند. آدم پای خود را دیگر بار بر زمین استوار مییابد. حسِ زیبا و گواراییست: یک پیروزیی تلخ و شیرین، شیرین و تلخ: تلخ، چرا که خوشتر میداشتم این سرفرازی در میهنام ارزانیی من شود. و شیرین، با این همه، چرا که لبانام را به نیشخندی بدخواهانه نیز برمیشکوفاند. فرهنگ ستیزان ِ فرمانفرماییی آخوندی چنین سرفرازیای را بر من روا نمیدارند؟ به دَرَک! به گفتهی آن که گفت: "تا کور شود هر آن که نتواند دید"! به بیانی دکارتی بگویم: جهانِ فرهنگ به من جایزه میدهد؛ پس، من هستم! میدانم، البته، که شهرِ کوبُرگ را کاری به کارِ سیاست نیست. به هیچ روی. و تنها "برای نزدیک شدنِ فرهنگها به یکدیگر" است که کوشش و تلاش میکند. اما من نیز آدمی سیاسی نیستم. باور کنید. سیاست است، این سیاست است، از سوی فرمانفرماییهایی همچون فرمانفرماییی آخوندی، که خود را بر شعرِ شاعرانی همچون من تحمیل میکند. من به امید روزی شعر میسرایم و کار و کوشش میکنم که در میهنِ من نیز شعرِ سیاسی دیگر گفتن نداشته باشد؛ و بخشی از کارِ شعریی من که "سیاسی" ارزیابی میشود از یادِ زندهی فرهنگِ ایران برود. این را نیز میدانم که "شهر کوبُرگ جایزهی فریدریش روکرت" را به اسماعیل خوییی شاعر است که ارزانی میدارد، نه به اسماعیل خویی، شاعر سیاسی. و من نیز تنها چون اسماعیل خوییی شاعر است که، به رسمِ ایرانیان، جایزهی این شهرِ فرهنگپرور را بر چشمان ِ خود میگذارم و از آن تا باشم سپاسگزار خواهم بود. خانمها ،آقایان! این سپاسگزاری کمبودی خواهد داشت، اگر، در پایان، یاد نکنم از کسی که برخوردار شدنام از سرافرازیی دریافتِ این جایزه، بیش و پیش از هر چیز، برآیندیست از رنجِ بیمزد و منتی که او در درازای سالیان، در برگرداندنِ شعرهای من به زبانِ آلمانی بر خود هموار کرده است: آقای کورت شارف. کورتِ مهربان و گرامی، دوست ِ شعردوستِ من! ازت به جان و دل سپاسمندم. خانمها، آقایان! از شمایان نیز به راستی سپاسگزارم. اسماعیل خویی بیدرکجای لندن هشتم می
لعنت بر هر چه دشمن شما و دکتره
........................
حکایت انسانهای بزرگ خواندنیست محصوصا وقتی بزرگی شان به نوع نگرشی باشد که ما دوستش داریم
ممنون. خدا عمرتان بدهد.
لعنت ا... علی اعدائکم الی یوم الابد .... بشمار ...
خدا عمرتان بدهد. خدا کند دست به هرچه می زنید و خودتان دلتان می خواهد، طلا بشود.
خوش به حالتون که شاملو خودش نازلی رو براتون خونده
ما نسلی بودیم که بهره ها از وجود بزرگواران ایرانی بردیم.
شاملو با صدای خودش برایمان نازلی خواند
اخوان ثالث زمستان
حمید مصدق آبی، خاکستری، سیاه
منوچهر آتشی اسب سفید وحشی
.....
.....
اسماعیل خویی وقتی که من بچچه بودم
درود بر شما. پست فوق العاده ای بود. خیلی دوست داشتم دروز یک پست ویژه ی شاملو د رفقط یک بهار می نوشتم ولی چون پست بزرگداشت فردوسی دانا را تازه گذاشته ام منصرف شدم ولی این جا که اومدم مطلب خوبی گیرم اومد. دو یا سه با رخواندم. خیلی چسبید...
شما هم دشمنان ما و دکتر را نفرین کردید؟
بدون نفرین دشمنان دکتر از این درگاه نروید. جان هر کسی که دوست دارید.
یاایهاالشیخ امناوآمنو
شایدانسان درموردحسابرسی وحساب کشی ازخودکه چه بوده؟
وچه شده؟معیارهای متفاوتی داشته باشد.ولی نتیچه هرچه باشدنقش انسانهائی که سرراهش قرارگرفته اندهمچنان ممتازباقی میماند.به انگاره ی من درحسابرسی های شماخوئی جایگاه والائی دارد.که معلم وفیلسوف وشاعربود.حالااوراباشاملودرخاطره ای بیادآورده اید.
(دیریست بامن سخن به درشتی گفته اید
خودآیاتاب تان هست
که پاسخی به درستی بشنوید؟)
احمدشاملو
(چون آینه/درستکارمی باید بود
آئینه ی روزگارمی بایدبود
حق دشمنی ودوستی ازکس نخرد
ای شاعر!حق مداربایدبود)
دکتراسماعیل خوئی
برای علاقمندان شعراین دیگرحرف درستی است که بارفتن
فروغ وسهراب وشاملوواخوان و...شعروطن دربحران تلخی به سرمیبرد.شایدنخستین کوششی که برای شکستن دیواراین بحران به عمل آمده برگشت دکتراسماعیل خوئی به قالب رباعی
برای بیان اندیشه های خویش است.میبینیم که دررباعی بالاچگونه بااستادی جواب شعرشاملورا میدهد.استادگوئی دست خیام راگرفته وبااودرپارکهای لندن قدم میزند.کسی که
دفتر(یک تکه آسمان آبی بفرست)رادیده باشدبه خوبی درمیابد
که باترانه(رباعی)های موجوددرآن استاددست به چه کارشگفتی زده است.
گفت:(آزادی؟)بگفتمش (میرمنست)
گفتا:(شادی چه؟)گفتم:(اکسیرمنست)
گفت:(آینده؟)بگفتم:(آنک پسرم)
گفتاکه:(امید؟)گفتم :(اوپیرمنست)
زیبا نیست؟خیام زنده نشده؟دراین رباعی(امید)اشاره به شاملوست.
بگذاربازازترانه هایش بگویم:
(المفسدفی الارض)مرانام دهید
هرصبح وشبم وعیداعدام دهید
ایمان شمابشکنداماکفرم
ازمن به جناب شیخ پیغام دهید
همگان میدانندکه اگررباعی گفتن ساده باشدبه نهیج خیام رباعی سرودن کاردشواریست باید غیرشاعری فیلسوف وریاضی دان هم بودواین آن چیزیست که دربحران شعرامروز
شگفتی آوراست.خوشحالم که خوئی رامیشناسم خوشحالم که سالهاست کارهای اوراتعقیب میکنم خوشحالم که اخیرایکی ازجوایز معتبر ادبی اروپارابرده است .خوشحالم که خوئی را دوست داری
الاحقرابوغریب بخارائی
همان گونه که به درستی فرمایشات کرده اید، یکی از افتخارات ما شاگردی دکتر اسماعیل خویی است. به کوری چشم تمام دشمنان خودمان و دشمنان دکتر اسماعیل خویی که می خواهیم سر به تنشان نباشد. الاهی به حق فاطمه زهرا تمام دشمنانش کور شوند. الهی به حق دست بریده ابوالفضل تمامی بچه های دشمنان دکتر به تیر غیب گرفتار شوند در زمان زنده بودن والدینشان. الهی به حق علی اکبر خیر از جوانیشان نبینند، توله سگان دشمنان دکتر. الااااااااااااهی............