ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
فاش میگویم و از گفتهی خود دلشادم
بندهی عشقم و از هر دو جهان آزادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانهی عشق
هر دم آید غمی از تو به مبارکبادم
طایر گلش قدسم، چه دهم شرح فراق
که دراین دامگه حادثه چون افتادم؟
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب! از مادر گیتی به چه طالع زادم؟
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم؟ حرف دگر یاد نداد استادم
سایهی طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
گر خورد خون دلم مردمک دیده، سزاست
که چرا دل به جگرگوشهی مردم دادم!؟
پاک کن چهرهی حافظ به سر زلف ز اشک
ورنه این سیل ِ دمادم ببرد بنیادم
***
ای صاحب فال بدان و آگاه باش که تفسیر فال این یلدات، فقط و فقط عشق و عاشقیه. هیچ مال و منالی در فالت وجود ندارد. همه اش عشق. که تا باشد حرف و حدیث عشق باشد. باقیاش خودش درست میشود. درست هم نشد، به جهنم. عشق را نمی توان با پول خرید ولی با عشق می توان پولدار نشد.
چرا این همه آه و ناله می کنی که آدم تو را از بهشت به این دیر خراب آباد آود. دوباره به بهشت می روی. حالا یه چند سالی این ور آب حال کن. بعدش به کنار حوض و حوری و اینها هم می روی. و آنقدر آنجا می مانی که حالت بهم بخورد. به قول خودم، هر صب تا شب شنا در شیر و عسل و شراب و حوری و ...... آن زندانی ابدی هم حالت با ممکن است بهم بزند. بالاخره به بهشت می روی. دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد. چرا که حداکثر تا صد سال دیگر، نه من هستم و نه تو و نه بچههای تو و .........
خیلی از طرف نخواه که اشکت را پاک کند، این اشک، اشک شادی است. غصه نخور. اگر به عشقت رسیدهای که هیچ، اگر نرسیدهای می رسی. بعدش فقط دوباره گریه زاری نکنی ها.
باشه؟
آفرین.
به بادیه بودم. شاکی از سهم خویش در نعمات دنیوی. درویشی از آنجا گذر کرد و شکایت شنید. گفت:
خاموش. ابلها مردا که تو باشی. چون نیک بنگری، اگر نعمات الهی به قاعده تقسیم شده بود، سهم تو بسی کم از این بود که کنون در چنگال میبگرفتهای. این بگفت و پریشان احوال دور شد. بر آنچه بر زفانش برفت، اندیشه بکردم. حقیقت بیافتم. نعرهها بزدم سماع کنان بیهوش بشدم.
سائلی بگذشت و مرا بدید. تا به هوش آمدنم بر بالای جنازه بنشست و درمی چند از رهگذران ستاند. چون به هوش آمدم، نان و پنیری فراهم بکرد. با هم بخوردیم، به وقت نیم روز. وآنگاه هر یک به راه خود شدیم.