ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
طوری نگاه می کرد، انگار دارد از طبقه ی هزارم یک آپارتمان چهار طبقه، آن هم فوقش چهار طبقه، به پایین می نگرد.
به او گفتم: آهای! ساختمان فوقش چهار طبقه است. مواظب باش از طبقه ی هزارم خیلی دولا نشوی که با تمام هیکلت سقوط کنی. چون ممکن است شانس نیاوری که بمیری و دست و پایت بشکند و یا مثلن قطع نخاع بشوی.
گفت: امکان ندارد. چون خانه ی ما طبقه ی هم کف است و امکان ندارد از پنجره پرتاب بشوم.
در پاسخ اش گفتم: بهرحال خواستم گفته باشم.
هر آنچه که در این یادداشت می خوانید درست یا غلط از اینترنت گرفته شده است. مگر آن چه که خودم خوانده ام. مشهورترین قطعه ی او را.
مولانا سِیفُالدّین ابوالمَحامِد محمّد فَرغانی از شاعران ایرانی قرن هفتم و هشتم خورشیدی بود، وی اصلاً ازفرغانه ی ماورای نهر بود که در دورهٔ سلطهٔ ی ایلخانان و مغولان در آسیای صغیر میزیست. وی در حالی که نزدیک به هشتاد سال داشت در سال ۷۴۹ خورشیدی وفات یافت.
غزلهای سیف بیشترشان موعظهها و انتقادهای اجتماعی و بیان حقیقتهای عرفانیاست و به شاعران دیگر نیز سفارش میکند که از مدیحهگویی پرهیز کنند و قناعت پیشه کنند یا طبع خود را به غزلگویی و ستایش معشوق و یا وعظ و اندرز بگمارند.
بیان نقیصههای اجتماعی و برشمردن زشتیها و پلیدیهای طبقهٔ فاسد جامعه، در اشعار سیف دیده میشود. این نقدهای صریح و جدّی، خالی از هزل و مطایبه است. سیف فرغانی مسلمان و از اهل سنت بود و در فقه، مذهب حنفی داشت. در عین حال از قدیمترین سخنورانیاست که در مرثیهٔ شهیدان کربلا شعر گفتهاست. این قصیده، یکی از معروفترین واکنشهای اجتماعی اوست که در زمان حملهی مغولها به ایران سروده شده است.
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد | هم رونق زمان شما نیز بگذرد | |
وین بوِم محنت از پی آن تا کند خراب | بر دولت آشیان شما نیز بگذرد | |
باد خزان نکبت ایّام ناگهان | برباغ و بوستان شمانیز بگذرد | |
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام | برحلق و بردهانِ شمانیز بگذرد | |
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز | این تیزی سنان شما نیز بگذرد | |
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد | بیداد ظالمان شما نیز بگذرد | |
در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت | این عوعو سگان شما نیز بگذرد | |
آن کس که اسب داشت غُبارش فرونشست | گرد سُم خران شما نیز بگذرد | |
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکُشت | هم بر چراغدان شما نیز بگذرد | |
زین کاروان سرای بسی کاروان گذشت | ناچار کاروان شما نیز بگذرد | |
ای مُفتخر به طالعِ مسعود خویشتن | تاثیر اختران شما نیز بگذرد | |
این نوبت از کسان به شماناکسان رسید | نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد | |
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان | بعداز دوروزاز آن شمانیز بگذرد | |
بر تیر جورتان ز تحمّل سپر کنیم | تا سختیِ کمان شما نیز بگذرد | |
در باغ دولت دگران بود مدّتی | این گُل، ز گُلستان شما نیز بگذرد | |
آبیست ایستاده دراین خانه مال وجاه | این آب ناروان شما نیز بگذرد | |
ای تو رمه سپُرده به چوپان گرگ طبع | این گُرگیِ شبان شما نیز بگذرد | |
پیل فنا که شاه بقا مات حُکم اوست | هم بر پیادگان شما نیز بگذرد | |
ای دوستان خواهم که به نیکی دُعای سیف | یک روز بر زبان شما نیز بگذرد |
این قطعه را در ....... اینجا...... بشنوید.
دوش به گرمابه شدیم. همره یاری از یارانی دبستانی که با او در نظامیهی بغداد ما را ادرار و تمرین و تکرار فراوان بود. شوخ از تن باز ستاندیم به مدد دلاکی به غایت زشت. گمان بردیم نصوح است. نبود. نصوح نبود و میری بود از میران عالم که به جهتی کارش بدانجا کشیده بود. سبب پرسیدیم. که ای شوخ چشم! چرایی بدینجا؟ به این کار ِ دون ِ شان ِ تو. همانا می بایستی اینک در کاخی باشی به نظارهی رعیت.
لختی بگریست و آنگاه به سخن درآمد که ای لوطیان عرصهی عشق!* گفتیم: ها؟
گفت: ای لوطیان عرصهی عشق! گفتیم: عرض بکردیم، ها!
گفت: خود نیز سبب به این جا درآمدن نمی دانم و بر من آشکار نیست.
بگفتیم: ای رند عاقبت(1) اندیش! ما را خیالی واهی بود از خواندن کتاب عمرت که دراز باد. همانا اکنون بدانیم از چه در اینجایی.
بیت
فغان کین لوطیان عرصهی عشق / چنان بردندصبر از دل که کردان**
حکایت
یکی از حکما را شنیدم که میگفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است. مگر آنکس که چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.***
*لوطیان عرصهی عشق چیزی است چون: طوطیان شکر شکن شیرین گفتار. البته نه آن غلیظی.
** ناگفته نماناد که شعر کاملن با صنایع شعری رایج جور نیست. و قصد این است که تقلید به حساب نیاید.
*** حکایت را از سعدی وام گرفتیم. هرچند شاید ربطی به متن نداشته باشد.
(1) در بعضی نسخ "عافیت" آمده است. هر دو درست است.