بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

لواش



دم لواشی، یک موتوری کنار سکویی که می‌ایستم و نان ها را خشک می کنم ایستاد و گفت: ببخشید میشه یه لواش به من بدین؟ تا به آن روز چنین درخواستی نشنیده بودم. فوراٌ  مواظب شدم که دزد نباشد که گوشی همراهم را قاب بزند (چون شنیده بودم موتوری ها با ملت اینکاررا می‌کنند. یعنی در کنارشان می‌ایستند و  یک درخواست عجیب می‌کنند و بعد در فرصتی، مثلن گوشی را از دستش می‌قاپند) بعد که مطمئن شدم گوشی دم دست نیست، لواشی به او دادم.  آن‌را را لوله کرد و  توی مشت راستش گرفت و به همان شکل فرمان موتور را هم گرفت و به راه افتاد. بعد از اطمینان از حرکتش، دستی که لواش داشت را از فرمان رها کرده و مشغول گاز گرفتن لواش شد.

میشد حدس زد، که یک لواش میخواست و در ضمن سیصدتومان پول خورد هم نداشت که یک لواش بخرد و شاید این بهترین راه رسیدن به خواسته‌اش بود. جالبتر اینجا بود که بعد از رفتنش، به نانوا مثل همیشه، یک پانصد تومانی دادم که یک کیسه نایلون بگیرم. هنگام دادن کیسه گفت: یه نون دیگه بردار.

نمی دانم، قیمت نایلون کمتر از نصف روزهای دیگر شده بود یا خواست لواش موتوری را او داده باشد؟

وا! مگه می‌شه؟



مقابل مجتمع در حال ساخت ِ روبروی محل زندگی‌ام ایستاده بود و هر از گاهی فریاد می‌زد: مراد! آهای مراد! در حالیکه الف هر دو مراد را می کشید. به او که رسیدم، با او هم‌راه شدم و در حالی‌که در جیب‌هایم به دنبال کلید ساختمان خودم بودم فریاد زدم: مراد! آهای مراد!

بعد خطاب به زن گفتم: مراد انگار نیست.

- وا! مگه می‌شه؟ ینی چی؟ کجا رفته؟

از داخل محوطه‌، کسی که مراد نبود، با صدای بلندی پرسد: مراد نیست خانم. مراد نیست.  با مراد کار دارید یا با ساختمون؟

- وا! مگه می‌شه؟ ینی چی نیستش؟ مراد! آهای مراد!

- خانم گفتم که .......

صدای جانشین مراد و خانم، که حالا دیگر به شکل پچ پچ در آمده بود و مجتمع در حال ساخت را رها کرده و راهی آپارتمان خودم شدم. تا طبقه‌ی سوم می‌بایستی بالا بروم. سر هر پیچ پله‌ها که مشرف به بیرون بود، مکثی می کردم و نگاهی به آن ها می انداختم. یک بار دیگر  وا! مگه میشه را شنیدم. آن هم هنگامی که در آپارتمان را پشت سرم بستم.

تا شب و نیز هنگام خواب و همین‌طور در خواب، مدام کسی و کسانی فریاد می زدند: مراد! آهای مراد! وا! مگه می‌شه؟. ولی صداها، صدای آن زن نبود. صدای کسان دیگری بود.  صدای کسانی که ندیده بودمشان. هرگز.   

مگس سفید یا عسلک پنبه




بیش از یک میلیارد مگس سفید یا همان عسلک پنبه به تهران حمله کرده اند. از این تعداد حدود یک میلیاردش در منطقه ی شش تهران یا همان یوسف آباد و آن بیش اش در سایر نقاط تهران در پروازند. میزان این حضور به این شکل است که اگر در یوسف آباد خمیازه بکشی، حدود دویست، تا دویست و پنجاه عدد و گاهی بیشتر، از این مگس ها وارد حلق شده که این خودش یک وعده غذای کامل محسوب می شود. البته همه یک بطری آب به همراه دارند که این حضورعسلکان در حلق، ایجاد خفگی نکند. این آفت مخصوص درختان میوه است. حمله و میزان حضورشان در یوسف آباد نشان از این دارد که این منطقه مملو از درختان میوه است. لازم به یادآوری است، این میوه ها صرفن درخت نیستند. کلن مردم یوسف آباد همه عین درخت میوه اند. اصلن مردم نگویید، بگویید، هلو، بگویید انجیر، انگور، شلیل ..... بعله. این یادداشت صرفن جهت سوختن دل همشهریان عزیر در سایر مناطق شهر تهران نوشته شد. خارج تهرانی ها که بمانند.

یکی پنش تومن، سه تا ده تومن


یکی پنش تومن، سه تا ده تومن. بساطی که می تواند در یک روز تعطیل و گرم تو را برای دقایقی روبروی دانشگاه، از حرکت بازدارد که مدتها در لابلای آن ها به دنبال تاریخ بگردی. هر نوع کتابی می توانی ببینی. گیرم نخری. روی زمین قرآن در کنار سرمایه کارل مارکس نشسته است. درست شانه به شانه و در کنار هم. این به آن تکیه کرده وآن به این. هیچ کاری به کار هم ندارند. در این میان، هر از گاهی، رهگذری این را بر می دارد و نگاهی به آن می اندازد. انگار می خواهد تفالی بر آن بزند. بعد یا به طرف فروشنده می رود و پنش تومنش را می دهد، یا نه، دوباره آن را سر جایش می گذارد و رهگذری دیگر، آن یکی دیگر را. در این برداشتن و گذاشتن، گاهی ممکن است این دو از هم جدا شوند. ولی تا جایی که به خودشان مربوط است، هیچ اذیت و آزاری برای هم ندارند. و تا دست انسانی به آن ها نرسیده و جا به جایشان نکرده، در کنار هم اند.

½ 8

½ 8 ساخته ی فدریکو فلینی


سر تخت طاووس قدیم و مطهری فعلی، به تاکسی گفتم: مستقیم.

- تا کجا؟

- تا ته ِ ته.

این را دقیقن به یاد دارم که گفتم، ته ِ ته. با اشاره ای به صندلی عقبش که خالی بود، سوار شدم. یک نفر در صندلی بغل دست خودش نشسته بود.

سر دومین چهار راه پیچید به راست. گفتم:

ببخشید، من مستقیم تا ته ِ ته ِ خیابون میرم.

- خب وختی سوار می شدی می گفتی.

- خب من که گفتم.

- نگفتی

- اگر نگفتم شما به چه حسابی منو سوار کردی؟

- گفتی سر دومین چهار راه.

- ینی توی جمله ی ای که شما از من شنیدی، حتا یه دونه ت نبود؟

- ف نبود ینی چی؟

- ت. نه ف. ت ینی ته ِ ته.

- آقا من اعصاب ندارم. اگه می خوای کرایه ندی، نده.

در حال پیاده شدن یک هزار تومانی به طرفش دراز کردم. که گفت:

کرایه ها گرون شده. پونصد تومن دیگه بده.

چنگ زدم و هزار تومانی خودم را از دستش کشیدم بیرون و در را بستم که نفر بغل دستی صدایش در آمد:

من دربستی گرفتم. حالا این آقا لطف کرده و شما رو تا اینجا آورده گناه کرده؟

- چیه؟ تو دیگه چی میگی؟ اگه دربستی گرفتی چرا دیگه اجازه دادی کس دیگه ای رو سوار کنه.

در اینجا، سوت  مامور سر خیابون به صدا در آمد:

تاکسی ترافیک درست کردی. را میفتی یا دنده رو گم کردی؟ یا بیام رات بندازم؟  راننده پایش را گذاشت روی گاز و .....  رفت. زیر لب هم از وصلت خودش با فامیل ما چیزی گفت.

ساعتم را نگاه کردم. 9 صبح بود. یاد گفته ای از دوستی پزشک افتادم:

"آمار نشون میده که مردم تهران حداکثر تا ساعت 8.5 صبح اعصاب دارن و بعد از اون دیگه نمیشه باهاشون جر و بحث کرد. و همین طور درصد زیادی از کشته هایی که به  پزشکی قانونی منتقل میشن، در اثر درگیری های بین مسافران و راننده های اتومبیل ها و یا دو راننده با هم ه."

فکر کردم ، نیم ساعتی هست که از هشت و نیم گذشته.

گفتم هشت و نیم. یاد فیلم هشت و نیم فلینی افتادم.  دلم  گرفت.

زیر باران باید رفت



زیر باران باید رفت

چی چی رو زیر باران باید رفت؟ شاعرم دلش خوش بوده ها. زیر هر بارانی که نمی توان رفت. بعله، باران اگه نم نم بباره، لباست مناسب باشه، عینکی نباشی، توی کوه و کمر باشی، بعله. ولی در شهر، اگه بخوای توی پیاده رو هم بری، و باید بری، باران هم نم نم نباشه و تند باشه، مدام شلپ و شلپ از روی برگای درختا عین شکنجه ی چینی، آب میریزه روی کله ات. گاهی پات، حداقل تا مچ میره توی چاله چوله های پیاده رو. هر چند متر به چند مترم با یه گاری برخورد می کنی که صاحبش اونو چسبونده به در طویله اش و مجبوری سه چهارم اش رو طواف کنی. تازه شانس بیاری که در این طواف توی سمت خیابون، گاری های دیگه رد نشن و آب به هیکلت نپاشن. که این حداقل مشکلته. بیشترش اینه که آینه اش بگیره بهت و اگر سرنگونت نکنه، دست و آستینو حسابی سرویس کنه. قید عینک رو هم باید بزنی، کلن.

زیر باران باید رفت. زیر باران باید رفت.

شاعر این شعر کیه؟

نکنه منظورش این بوده که با گاری، زیر باران باید رفت؟



عابربانک


یکی شبیه خانمی که در این جا می بینید، مقابل عابربانک ایستاده بود. حیران. از کنارش که رد می شدم، در حالی که دو کارت در دستش بود، گفت:

ببخشید آقا!

از این که واژه ی "حاج آقا" به کار نبرد، علاقمند شدم با رغبت کمکش کنم.

- بله؟

- من می خوام از این کارت یک میلیون تومن بریزم توی این یکی کارت. باید چه عددی رو بزنم؟

- ده میلیون.

- ده میلیون؟

-بله. ده میلیون.

- مرسی.

......

تربیت کودک


مرد در حالی‌که کودکی در آغوش راستش بود هم‌راه زنی در جهت مخالف من راه می‌رفتند. مرد سرش را پایین آورده بود و با گوش چپش حرف‌های زن را می‌شنید. گوش راستش هم در اختیار  نق و نوق کودک بود. در لحظه‌ای اشاره‌ای به زن کرد که ساکت شود و با دست چپش سیلی محکمی به گونه‌ی راست کودک زد. نعره‌ی کودک به آسمان رفت. مرد دوباره سرش را به حالت قبل در آورد و زن هم ادامه‌ی حرفش را پی گرفت.  تا این سه تن از من عبور کردند و می‌توانستم بشنوم، کودک هم‌چنان گریه می‌کرد.

کتاب فروشی


توی محله ی ما، به فاصله ی حدود دویست متری خونمون، یه کتاب فروشی هست که تا حالا نشده کتابی که می خوام ازش بخرم. کتاب می خرم ها، ولی الزامن نه  کتابایی که خودم می خوام. گاهی پیشنهاد هاش خوبه و رد نمی کنم. ولی به ندرت این اتفاق میافته. می دونید؟  کلن و در مجموع گاهی بعد از شنیدن  پیشنهاد هاش به کله ام می زنه که از پیشخون بپرم اون طرف و گلوشو بگیرم و خفه اش کنم. ولی خب به خودم رحم می کنم که توی این سن و سال مرتکب قتل نشم و با مرگ طبیعی بمیرم.

این شما و این هم دو تا از آخرین مراجعاتم:

......

- کافکا در کرانه داری؟

شمرده، شمرده و با نگاهی به قفسه ی کتاباش میگه:

- بزار ببینم .... کاف .... کا .... در....  کرا....نه... رو  راستش  ندارم.  ولی داستان های کوتاه کافکا رو چرا.  دارم. بدم؟

......

- استانبول اورهان پاموک داری؟

- اس ... تان .... بول....  اور ... هان ... پاموک  رو نه. شرمنده. ندارم. ولی ترکی استانبولی در سفر رو دارم. بدم؟

......

ببینید!  نگران من نباشید. من حالم خوبه. اونم همین طور.  چرا که یک ماهی هست  هم دیگه رو ندیدیم.

دوقلوها


ساعت ربکا بعد از بیست و سه را نشان می داد. به مناسبتی این جا بودم. درست در همان بیضی قرمز. نه جای دیگری. خیلی دورتر از غار خودم. از صد متری دیدم که چراغ سبز است. با عددی خییلی بزرگ. یکی دو ثانبه بعد قرمز شد با عددی خیییلی بزرگ تر. گویی کسی این کار را دستی کرد. همین که ایستادم، دختر ده ساله ای به طرف ربکا دوید. در حالی که دست چپش را بدون دستمال بر شیشه ی سمت خودم می کشید، دست راستش را به طرفم دراز کرد. مثل همیشه، پولی در نقاط در دسترس ربکا نبود. کیفم را درآوردم که یکی عین خودش دوان دوان، به سمت ربکا دوید و دراین موقع هردو دم پنجره ایستاده بودند.

دومی گفت: آقا ما دوقلوییم. به هردومون بده. یک دوهزارتومنی درآوردم که مشترک بین خودشان تقسیم کنند. در آنی دومی آن را از دستم قاپید و در رفت. کیفم را سر جایش گذاشتم که اولی گفت:

به منم بده. 

- پولم دوهزار تومنی بود. برو هزار تومن از خواهرت بگیر.

- نه یه چیزی به خودم بده.

-نه دیگه. برو.

......

چراغ سبز شده بود. نوبتم شد که حرکت کنم. کاملن به ربکا چسبیده بود. آرام آرام به راه افتادم. در حالی که داشت از ربکا جدا می شد، گفت:

توو روح مادرت!

.....


پ.ن.

ربکا نام خودروی من است.


اندر باب تنوع فرهنگی در کشورم ایران*


سیزدهم مردادماه نود و سه خورشیدی

روبروی دانشگاه جنب بیسچاراسفند



آقا میشه پنش تومن به من بدین برم خونمون. خونمون خییییلی دوره. پولم با خودم نیاوردم.

خانم قیافه ی بسیار شیکی داشت. به این فکر می کردم که خب تا این جا رو چطوری اومده. که با جمله ی دیگری از خودم بیرونم کرد.

آقا بخدا من گدا نیستم.

کیفم را در آوردم و سه تا دو تومنی بهش دادم.

- شیش تومن نه هش تومن.

ینی من اشتباه شنیده بودم یا او مبلغ رو زیاد کرد؟ بهرحال گفتم:

- باقیشو خودم می خوام که تا خونه برم.

- خیلی ممنون. لطف کردین.

......

*

میدان دید دوربین درپیتی ِگوشی درپیتی تر من، بیش از این نیست.

هیتلر، گوگوش، ابی، نامجو، ابی، بهروز، مصدق، شاملو، داریوش، انیشتین و ......... گوشه ای از شریعتی.


..............

خودم از دیدن این همه تنوع فرهنگی در کشورم بر خود می بالم. شما را نمی دانم.

الو؟ الو؟


در اتوبوس پشت سرم نشسته بود و با صدایی که من هم می‌شنیدم، باموبایلش صحبت می کرد. قبل از نشستن دیده بودمش.  حدود بیست و یکی دوساله به نظر می‌رسید.

در این گونه مواقع تو چه بخواهی و چه نخواهی، درگیر دیدن فیلمی می‌شوی یا شنیدن قصه‌ای. در این فیلم یا قصه، تک گویی های یک طرف را در سناریو و یا قصه می‌شنوی. مجبوری جملات طرف دیگر را حدس بزنی؟


***

کا بارام خان دَری کِردِم.

- ...

گوتی رَفِق بازی. میوان دِریتَه مال و لَم قصانَه.

- ...

لَه پارک.


الو؟ الو؟ الو؟

لَحنَه لَه باب ِ ت.


و...... در ایستگاه پارک لاله پیاده شد.

***

برگردان از کوردی


آقا بهرام خان اخراجم کرد

- ...

گفت رفیق بازی. مهمون میاری خونه و از این حرفا.

- ...

توی پارک.


الو؟ الو؟ الو؟

لعنت بر پدرت.

***

جای نقطه ها را با حدسیات خودتان کامل کنید. خیلی سخت نیست.