بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

قاشق *


با گردنی کج بهم نزدیک شد و پرسید، ببخشید خانم قاشق دارید؟

قبل از این که جواب بدم ادامه داد، از هرکی می‌پرسم نداره. اصلن به ذهنم نمی‌رسید که برای چی می‌خواد. هرچند اونش خیلی مهم نبود. مهم این بود که منم نداشتم. تا اومدم بهش بگم ندارم، یادم افتاد توی یکی از کشوهای اتاق خودمون، یک بسته از این قاشق چنگالای یک بار مصرف هست. از اینایی که توی کیسه‌شون  یه خلال دندون و دستمال کاغذی هم هست. بهش گفتم باهام بیا. افتادم جلو و اونم دنبالم. هر دو رفتیم توی اتاق. بسته رو درآوردم و دادم بهش. گفت فقط قاشقشو می‌خوام. گفتم نه دیگه ببر همه‌شو. اونم خنده‌ی ملیحی تحویلم داد و رفت.

یکی دو  دقیقه‌ای توی اتاق موندم و بعدش اومدم بیرون. دیدم روی یه نیمکت نشسته و داره با قاشقه، سطح یک چیز قهوه‌ای که لبالب یک ظرف نمونه‌گیری رو پر کرده بود، صاف می کنه.


***


*دیشب، پرستار شیفت، وقتی از بیخوابی توی راهرو قدم می‌زدم، برام تعریف کرد.